Looking Back

385 98 35
                                    

10:30.pm

زین ماشین رو بیرون حیاط ویلا پارک‌کرد، لیام با خستگی کمربندش رو باز کرد و سمت زین برگشت.
«نمیخوای ماشین رو ببری داخل؟»

«باید انجامش بدم...» زین جواب داد و به لیام لبخند زد قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه.

اون‌ها بعد از رستوران به یه پاساژ سر زدن، با اینکه خرید اضافی ای نداشتن فقط چرخیدن و بعد باهم به یه کافه رفتن. امروز هردوی اون‌ها انرژی زیادی رو مصرف کرده بودن...

«پیاده شو پرنسس.» زین در طرف لیام رو باز کرد و‌ گفت. لیام خندید، دستش و توی دست زین گذاشت و از ماشین پیاده شد. زین در ماشین رو بعد از پیاده شدن لیام بست.

«تو برو داخل...من ماشین رو جا به جا میکنم...» زین به لیام گفت و کلید خونه رو سمتش پرت کرد، لیام با دست‌هاش کلید رو توی هوا گرفت و بعد وارد حیاط خونه شد. سمت موستانگ خودشون رفت که از صبح کنار حیاط پارک شده بود، دستش و روی بدنه ماشین کشید اما قبل از اینکه کامل از کنار ماشین رد بشه برگه سفیدی روی شیشه جلوی ماشین توجه‌ش رو جلب کرد.

«ببین چی اینجاست...» لیام زمزمه کرد و برگه ساده سفید تا زده شده رو از روی شیشه موستانگ برداشت، سمت خونه حرکت کرد و با کلید قفل در رو باز کرد. وارد خونه شد اما در رو برای زین نیمه‌باز گذاشت.

چراغ های خونه روشن بودن پس لیام بدون انجام کار اضافه ای مستقیم سمت آشپزخونه رفت، جعبه غذاهارو روی کانتر گذاشت و برای خودش یک لیوان آب خنک از داخل یخچال ریخت، بعد از سر کشیدن لیوان اون رو داخل طرفشویی گذاشت و سمت طبقه بالا حرکت کرد تا برای عوض کردن لباس‌هاش وارد اتاق بشه.

موبایلش و با خودش توی کلازت‌روم برد تا همزمان با عوض کردن لباس‌های توی تنش پیام های جدیدش روهم چک کنه.

اول وارد صفحه کارن شد و براش یه وویس فرستاد که داخلش از کارای روزمره‌ش با زین و رستوران رفتنشون تعریف میکرد. لیام زیاد راجب این چیزها به کارن نمیگفت مگر اینکه زیادی هیجان زده باشه یا حرفی برای گفتن نداشته باشه و امروز روی دور گزینه اول بود.

لیام روی شماره ناشناس کلیک کرد و وویسش رو پلی کرد بدون اینکه به شماره نگاهی بندازه. همزمان موبایلش و روی یکی از قفسه های کمد گذاشت و مشغول عوض کردن تیشرتش شد.

«سلام لیام...این یه وویس از طرف هانسه، فکر کنم من رو یادت باشه خب آم...جویی، یعنی استفن امروز برات یه نامه گذاشته...خیلی براش هیجان زده بود و فقط میخواستم بدونی که استفن واقعا عاشقته!»

Castle // ZiamWhere stories live. Discover now