Bewitching

916 203 164
                                    

کامنتای دو چپتر آخر به صد و خورده ای رسیدن.
ازتون ممنونم رفقا و واقعا یک سری ها باید یاد بگیرن هربار سر ووت و کامنتها سر خواننده غر نزنن و به جاش قدردان باشن تا زمانش برسه.

If u want music to listen: -Beggin by Madcon-



1:15.pm

لیام با سر و صدایی که از جانب زین میشنید، آروم چشم های خسته‌ش رو باز کرد. به اون پسر خیره شد که درحال پوشیدن لباس‌های بیرونیشه.

لیام تعجب کرد...زین تازه از حمام اومده بود و لیام ایده ای نداشت که زین این‌وقت شب کجا میخواد بره!

"زین..." لیام اسم زین رو زیر‌لب زمزمه کرد، صداش به قدری کم‌بود که به زین نرسه.

لیام فقط با نگاهش زین رو دنبال کرد که چطور از اتاق بیرون زد، بعد از رفتن زین لیام به زور روی تخت نیم‌خیز شد و دستش رو توی موهاش کشید...باید دنبال زین میرفت...

از روی تخت بلند شد، درد پشتش از الان شروع شده بود اما لیام هنوز چیز زیادی حس نمیکرد. سمت شلوارش پایین کاناپه رفت و اون رو همونجوری پوشید. از توی کمد زین یک تیشرت برداشت و تنش کرد، موبایلش و از روی میز برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد...

زین کنار در حیاط وایساده بود و میخواست از حیاط خارج بشه، لیام کمی تند‌تر قدم برداشت تا تونست بهش برسه و حالا پشت سرش با فاصله ی چند‌قدمی توی جنگل حرکت میکرد. لیام سردش شده بود و بدن‌درد داشت. اما همچنان زین رو دنبال میکرد و الان بعد از پنج دقیقه به اندازه کافی از خونه دور شده بودن که راه برگشتنش و گم کرده باشه. حالا دیگه مجبور بود پشت‌سر زین حرکت کنه!

هیچ ایده ای راجب اینکه داره به دنبال زین به کجا کشیده میشه نداشت، فقط دنبالش میرفت چون چیزی از ته قلبش این رو بهش دستور میداد.

لیام صدای رودخونه رو از هر طرفش میشنید. جنگل تاریک بود و زین تا الان متوجه نشده بود که تحت تعقیبه.

وقتی زین وایساد و به سمت چپ جنگل حرکت کرد، لیام این‌بار با قدم های آرومتری دنبالش میکرد. متوجه ی شخص دیگه ای شد که روی تخت سنگ بزرگی درست کنار رودخونه نشسته. لیام با ترس و تعجب پشت بوته ها مخفی شد.

"اینجا چه غلطی میکنی مارسی؟!" زین خطاب به شخصی گفت که روی اون تخت سنگ نشسته بود. لیام وقتی فهمید اون شخص مارسیه، حتی بیشتر از قبل تعجب کرد... به حرف‌های بین اون‌ها گوش داد...

Castle // ZiamOnde histórias criam vida. Descubra agora