Part3: Missing

2.6K 481 6
                                    

دستش رو نوازش گونه پشت کمر کوچیکش کشید ، صدای نفس هاش رو از بین لب های نیمه بازش میشنید. نمیدونست اون چه مدته که روی سینه اش به خواب رفته.
لب هاش رو روی موهای لطف و مشکی پسر کوچیکش گذاشت ، طبق عادتش نفس عمیقی کشید ، بوی فرشته ها رو میداد... سرش رو بوسید...
چه صبحی قشنگ تر از این میتونست شروع بشه ؟ اینکه پسر کوچیکش بعد تمام شب بی تابی کردن روی سینه اش و با شنیدن صدای قلبش به خواب رفته ، درست مثل بچگی های خودش ...
" تو وقتی نوزاد بودی تموم مدت رو گریه میکردی ... دست هیچکس آروم نمیگرفتی اما به محض رفتن توی بغل مادرت ... انگار بی هوش میشدی خصوصا وقتی سرت رو روی قلبش میذاشت ..."
با هجوم  خاطرات طعم تلخی رو زیر زبونش چشید ، چشماش برای اشک ریختن عجله داشتن و بیخوابی هم سوزششون رو بیشتر کرده بود. در واقع نمیدونست این اشک هاشن که چشم هاش رو میسوزونن یا بی خوابی.
جیمین : یعنی الان کجان ؟ چی کار میکنن ؟
زیر لب زمزمه کرد، دلتنگی بیماری ای شده بود که درمانی برای اون پیدا نمیکرد و فقط با مبتلا بودن به اون زجر میکشید.
یادآوری خونه ی قدیمی و بزرگشون با حیاط پشتی و گلای یاس سفیدی که مامانش میکاشت ، دویدن های خودش و پنج تا خواهر بزرگترش... همه ی اینا نابودش میکرد ... سکوت این آپارتمان کهنه و نم کشیده مثل پایی بود که روی گلوش فشار میداد ولی خفش نمیکرد فقط بود تا عذابی که بهش وارد میکنه رو ببینه ...
افکار غمگینش رو پس زد و دوباره به سئوجون که آروم روی سینه اش خوابیده بود نگاه کرد.
دست هاش رو دور تن کوچیکش حلقه کرد.
فرشته اش از بقیه ی بچه ها خیلی ریز تر و کوچیک تر بود چون خیلی زود به دنیا اومد، حتی زنده موندنش هم یه اتفاق مبهم تصور میشد
با این حال ددی کوچولوش تمام تلاشش رو برای اون میکرد ،اون الان تنها خانواده ای بود که براش مونده بود.
جیمین : من بهت قول میدم سئو ... نمیذارم زندگیت حتی یه ذره هم مثل زندگی من بشه ، دوستت دارم پسر کوچولوی من.

فلش بک :
با پاهای کوچیک و تپلیش میدود و صدای هق هق بچگونه اش رو با خودش به اینور و اونور میبرد.
_ ماما! مـــامـــا!
گریه کنان خودش رو به در آشپزخونه که به اون حیاط نقلی وصل میشد رسوند... نوک پاهاش ایستاد و دستگیره ی در رو باز کرد و وارد آشپزخونه شد.
_باز چی کار کردی جیمین ؟
اون پسرکوچولو بی تفاوت به خواهر دوم بزرگترش ، گریه کنان دنبال مادرش گشت... با پیدا کردن اون زن دماغش رو بالا کشید و کنارش ایستاد.
او زن رو در حال خورد کردن سبزیجاتی که از گوشه باغش چیده بود پیدا کرد.
جیمین : مامانی...
با صدای ظریفی گفت و توجه اون زن رو به خودش جلب کرد ، با دیدن چشم های اشکی تنها پسر و آخرین فرزندش نگران چاقوش رو روی میز رها کرد و دست هاش رو روی صورت تپل اون پسربچه گذاشت و گفت :
جیمین! پسر کوچولوی من، چیشده چرا شکلات شیری من گریه کرده؟
پسر بچه با لب های آویزون و درشتش ، دست تپلش رو رو به روی مادرش گرفت و اون زن تونست پشت دست سفید فرزندش ، قرمزی رو ببینه ، دست اون رو توی دست خودش گرفت و با دقت بهش نگاه کرد.
جیمین : نیشم زدن
زن فوری اون رو در آغوش گرفت و گفت :
آههه ... عزیزم! بهت گفتم دست به گلای توی باغچه نزنی ، این فصل موقع شکوفه دادنشونه ... زنبورا دورشون جمع میشن...
جیمین : ولی من میخواستم برای تو یکی از اون گلا بیارم ، خیلی دوستشون داری.
روی موهای قهوه ای روشن فرزندش رو نوازش کرد و لبخندی زد ، همه چیز در مورد این پسر بچه خیلی پاک و ساده بود ، اون با قلب پاکش میخواست برای مادرش شاخه گلی بیاره ، با وجود اینکه میدونست ممکنه زنبور ها نیشش بزنن ...
جیمین : مامانی ... درد میکنه ، من که نمیخواستم بهشون آسیب بزنم چرا نیشم زدن؟
زیر بغل اون رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد ، روی کانتر نشوندش و در حالی که توی کابینت ها دنبال چیزی میگشت باهاش حرف زد:
تو میخواستی کار خوبی بکنی ، اما این از نظر زنبورا کار خوبی نبوده جیمین ، یه وقتایی آدم نمیدونه کار درست چیه ، بین دو راهی گیر میکنه ... چون ممکنه از نگاه کس دیگه ای اون کار بد باشه . باید حواستو موقع تصمیم گرفتن جمع کنی وگرنه اولین نفری که آسیب میبینه خودتی پسرم...
جیمین : چرا زندگی اینجوریه ... تصمیم گرفتن سخته ، اگه اشتباه کنم همیشه دردم میگیره که ...
پسرک مظلوم گفت و با عث شد زن به اون بخنده ، بالاخره چیزی رو که توی کابینت ها دنبالش میگشت رو پیدا کرد و سمت پسرش رفت ... در اون پماد رو باز کرد و مقداری از اون رو آروم روی پوست لطیف دست پسر کشید و گفت :
درد ... یه قسمتی از زندگیه ، یه وقتایی اگه درد بکشی یعنی داری بزرگ میشی ... یعنی یه چیز جدید بعد درد کشیدنت قراره اتفاق بیوفته ، یه چیز خوب!
جیمین : مثل به دنیا اومدن من؟ تو گفتی اون موقع خیلی درد داشتی!
با دستش صورت پسرش رو نوازش کرد و سری تکون داد ... درسته موقع به دنیا اومدن اون پسر درد زیادی رو تحمل با این که چندمین بارداریش بود اما این پسر کوچولو خیلی مادرش رو اون موقع اذیت کرد البته هیچ کدوم این ها برای زن اهمیتی نداشت ، بعد از دیدن صورت خوشگل گرد پسرش همه ی اون درد ها رو فراموش کرد و تنها چیزی که حس کرد عشق خالص بود...
*پایان فلش بک

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now