part9:mr.mad min

2.4K 456 21
                                    

تمام شب رو منتظر مونده بود به طوری که به کار به سحرگاه کشیده بود سیگارش رو توی سینی اون خدمتکاری که داشت میزش رو تمیز میکرد خاموش کرد و از جاش بلند شد. سالن اون بار تقریبا خالی بود که آدم های انگشت شماری توش حضور داشتن.
کتش رو روی دستاش گرفت و سمت اون پسر مو طوسی که غمزده نزدیک چهارچوب اتاق رقصنده های بار نشسته بود رفت. لبخند پیروزمندانه ای زد میدونست ورقی که توی دستش داره یه ورق طلایی محسوب میشه و اون بازنده رو از پیش بازنده تر میکنه.
جلوی اون ایستاد ، انقد فکرش مشغول بود که تا وقتی کفش های اون مرد رو جلوی خودش دید متوجه نشد که کسی سمتش اومده ، نگاهش رو بالا داد و با دیدن اون مرد قلبش فرو ریخت ... ذهنش هیچ چیزی رو برای فرار پیشنهاد نمیداد نمیدونست چی کار کنه ، با سرعت از جاش بلند شد و به کتی که روی شونه هاش بود چنگ زد.
یونگی از چهره ی ترسید و رنگ پریده اش لذت برد و پوزخندی زد ، خوب نگاهش کرد و چشم هاش رو روی تک تک اعضای صورتش چرخوند، اون زیبا بود حتی با همین آرایش بهم ریخته اش.
جیمین کلافه از ترسی که توی وجودش لحظه به لحظه بیشتر ریشه میکرد دهانش رو باز کرد میدونست که بیشتر از این سکوت کردن وضعیت رو بدتر خواهد کرد.
جیمین:می-میتونم ک-کمکتون کنم؟
با لکنتی که غیرقابل کنترل شده بود گفت و چشم هاش رو به اون مرد دوخت دعا کرد که اون چیزی نگه و از چیزی خبردار نباشه فقط مثل کسایی باشه که میخوان شبی رو باهاش بگذرونن و اونم به راحتی بهشون جواب رد بده.
توی صورت اون پسر خم شد و باعث شد اون قدمی به عقب برداره ، پوزخندی زد.
یونگی : چطوره با اسمت شروع کنیم؟
پسر جا خورد تنها سوالی که انتظارش رو نداشت البته این هم مثل باز کردن بحثی بود ، چشم هاش رو بین پشت سر و صورت اون مرد چرخوند مستقیما نگاه کردن بهش اون رو بیشتر میترسوند.
جیمین : اسمم؟ جی-جیمین...
یونگی: خب... جیمین بهم بگو ...حالت چطوره؟
چشم هاش از تعجب درشت شد ، این دیگه چی بود؟! این سوالا ... یه چیزی این وسط عجیبه ،خواست دنبال جواب معقولی بگرده اما اون مرد پیش دستی کرد.
یونگی: یا حال توله ات؟
زبونش به سقف دهنش چسبید ، صدای ضربان تند قلبش رو میشنید و افکارش رو بهم ریخته تر میکرد... باید حاشا میکرد باید انکار میکرد... ولی چجوری؟ اون همین حالا با صورت رنگ پریده اش بدترین حالت و واکنشش رو به اون مرد نشون داده بود.
یونگی : اوه... خوب نیست؟ چه بد!
دست هاش رو تو جیبش فرو برد و با ناراحتی ساختگی گفت نیشخندی زد که اون پسر رو بیشتر ترسوند.
یونگی: چطوره به صاحب بار بگیم نه ؟ اون آدم خوش قلبیه که با یه توله ی حرومزاده گذاشته اینجا کار کنی نه پس...
قدمی به سمت مخالف جیمین برداشت ولی پسر با دستش بازوش رو گرفت و متوقفش کرد.
جیمین: نه نه خواهش میکنم! اون خیلی مریضه این شغل تنها درآمده منه!
یونگی: و اگه دیر دست بجنبونی اون میمیره درسته؟
سرش رو پایین انداخت تا چشم های اشکی رو از اون مرد مخفی کنه ... این دیگه چه سرنوشتی بود. چرا باید مریض بودن پسرش رو اینجوری توی صورتش میکوبید و بهش یادآوری میکرد که اون حتی عرضه ی درمان پسرش رو نداره؟
جیمین: خواهش میکنم ازت به رئیس چیزی نگو.
یونگی :چرا؟ مگه شرط استریپر و هرزه بودن این نیست که فرزند و همسری نداشته باشی؟
لحن تند و تیز مرد اون رو عذاب میداد ، دستش رو روی چشم هاش کشید.
جیمین: همسر ندارم ... مجردم ... بچه م...
یونگی: یه حرومزاده اس! این طبیعیه چون توهم یه هرزه ای!
جیمین: نه خواهش میکنم اینجوری درموردش حرف نزن من هرز...
یونگی :هرزه نیستی؟ توقع داری اینو باور کنم؟ تو یه استریپری! هرشب باسنتو واسه یه مشت مرد هورنی تکون میدی!
سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به اون مرد دوخت که تمام توهین هاش رو به سمت اون و پسرش نشونه گرفته بود، آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد هق هق نکنه.
جیمین: خواهش میکنم آقا ... من فقط پسرمو دارم...
به چشم های خیسش نگاه میکرد ، معصومیت اون چشم های زلال خیلی با شغلش تفاوت داشت ولی این چیزی نبود که دل یونگی رو بلرزونه.
یونگی: میتونم برات یه کاری بکنم
جیمین : چه کاری؟
لبخند شیطانی دیگه ای از بلافاصله جواب دادن اون زد و لب هاش رو نزدیک گوش اون پسر برد.
یونگی : من تمام هزینه توله اتو قبول میکنم ولی در عوض ... باید باهام بخوابی!
زمزمه وار گفت و عقب کشید تا صورت متعجب اون پسر رو ببینه نتونست لبخندش رو جمع کنه چون این صورت چیزی بود که مدت ها انتظارش رو میکشید تا اون رو ببینه...
جیمین : م-من نمیتونم!
یونگی : چرا نمیتونی؟ این که برای تو زحمتی نداره! به هرحال چیزیه که چند بار توی هفته با افراد مختلفی انجامش میدی!
دیگه از حرف های اون مرد خسته و شکسته تر از پیش شده بود ، اشک توی چشم هاش از بین نمیرفت و چشم هاش از اشک برق میزد حس ناتوانی داشت خفش میکرد و دوست داشت همینجا بمیره و از زندگی ای که داره هرچه سریع تر خلاص بشه!
جیمین: من اون چیزی که تو فکر میکنی نیستم...
اشکی با سمجی از گوشه ی چشمش پایین ریخت ، مرد دستش رو جلو تر برد و با شستش اون اشک رو از روی گونه اش پاک کرد. پوزخندی زد لب هاش رو به گوش اون پسر چسبوند.
یونگی :این اشکات معصومیتت رو اثبات نمیکنه هرزه ... حداقل به من! ساعت چهار بعد از ظهر دوشنبه توی کافه ی نزدیک همون بیمارستان نشستم، اومدنت رو به عنوان جواب مثبت در نظر میگیرم و اگه نیومدی ... خب برای از دست دادن توله ات برات متاسف میشم بیبی ددی!
زبونش رو روی لاله ی اون پسر کشید و از اینکه اون به خودش لرزید نشیخندی زد.
یونگی : در ضمن ... اسمم مین یونگیه! منتظرت هستم!
از اون پسر فاصله گرفت و دور شد موقع رفتن هنوز اون لبخند رو روی لب هاش نگه داشته بود.
و جیمین ... از این نمیتونست شکسته تر باشه... یادش نمیاد چجوری خودش رو به خونه ی مشترک تهیونگ و جونگکوک رسوند ، تا به خودش بیاد کل راه رو با اشک و فکر کردن به راه هایی به جز تن دادن به خواسته ی اون مرد...جناب مین فکر کرد!
چرا اون باید باهام انقدر بد باشه؟! سوالی که ذهنش رو درگیر میکرد و عذابش میداد. یونگی تمام صفاتی که رو لایقش نبود بهش نسبت داده بود و با تکرار اون ها تیری دوباره به جون اون پدر جوون میزد.
مگه چی کار کرده بود؟ اینکه یه بچه داشت گناه بود؟ مگه خودش به تنهایی بچه دار شده بود؟ نمیتونست از خودش جلوی اون مرد دفاع کنه و علاوه بر اون به اون حق میداد که این فکر رو بکنه ، این فکری بود که هرکسی که اون رو نمیشناخت میکرد.

________________
سیلااممممم
بالاخره این دوتا حرف زدن! هووف
قابل حدس بود نه ؟ :)))
یونگی خبیث عیح عیح :)))
ساعت آپ پارت ۸ ب بعد بود ولی از اونجایی که من خیلی بی طاقت بودم الان دارم آپ میکنم '-'
مرررسیییی و گود لاک 🌸
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Место, где живут истории. Откройте их для себя