part28:miss you

2.3K 378 3
                                    

فلش بک:
پوفی کشید و دوباره کنار خواهرش روی صندلی های پلاستیکی نشست.اون دختر دستش رو به شکمش که اثرات موجودی خیلی کوچیک توی اون دیده میشد گرفته بود.
دختر برگه ای که توی دستش بود رو گرفت و خودش رو باد زد، احوالات عجیبی رو توی ماه سوم بارداریش داشت.
"جونگکوکی نگفت چقدر مونده نوبتمون بشه؟"
پسر ساعتش رو نگاه کرد وگفت:
"گفت یه نفر دیگه مونده، طاقت بیار نونا بعدش برات پشمک میخرم."
برادر کوچیک تر به خواهرش وعده‌ی خوراکی ای که تازگی ها بهش علاقه پیدا کرده بود رو داد تا بتونه تحمل رو برای اون آسون تر کنه.
توی اون محوطه همه جور آدمی دیده میشد و بیشترشون به خاطر داشتن فرزند تو راهی خوشحال بودن...اما قطعا شرایط برای همه یکسان نیست و دردسر هایی هم برای همه وجود داره. پسری با صورتی خالی از حس روی صندلی ها نشسته بود و نگاهش رو به در دوخته بود، انگار که منتظر فردی باشه که قراره از اون در بیرون بیاد.
اگر چهره ی اون پسر زیبا با موهای کوتاه مشکیش توجه پلیس جوان رو جلب نمیکرد، کنجکاویش کارآگاهانه اش باعث میشد درمورد خشم و ناراحتی اون پسر توی ذهنش سناریو هایی ترتیب بده و نمیتونست جلوی افکارش رو بگیره.
یعنی اون از داشتن فرزند ناراضی بود؟ نمیخواست بچه ای داشته باشه؟ یا به اجبار همسرش اینجا بود و علاقه ای به پدر بودن نداشت؟ هر چی بود اون پسرعجیب بود... عجیب و دلربا.
با بلند شدن خواهرش از روی صندلی نگاهش از روی فردی که مورد بررسی قرار داده بودش گرفته شد.
"آهه کوکی تو نیا ممکنه دکتر یه چیزایی بگه که جلوی تو خحالت بکشم."
پسرجوان تر سری تکون داد و با نگاهش خواهرش رو دنبال کرد که بعد از در اومدن پسر غمگینی از مطلب دکتر واردش میشه.
چشم های اون پسر گواهی از گریه های شبونه و حال بدش میداد، شونه های ظریفش توسط سنگینی غم و مسئولیت جدید زندگیش خم شده بود و موهای روشنش بهم ریخته بود. کوک یک تای ابروش رو بالا انداخت، همه چیز اینجا داشت عجیب میشد! و قضیه وقتی عجیب تر شد که پسر مو مشکی سراسیمه سمتش رفت و بازو هاش رو توی دستش گرفت. دهانش برای در اومدن صدایی از تعجب باز شد اما سریع خودش رو جمع کرد و نگاهش رو به زمین دوخت ولی نمیتونست جلوی نگاه های دزدکی ش به اون دو نفر رو بگیره.
پسر مو مشکی دست پسر کوچیک تر رو گرفت و اون رو درست کنار دوتا صندلی خالی کنار کوک نشوند.
جونگکوک نفس عمیقی کشید نباید فضولی میکرد...اما گوشش تمام حرف های اون ها رو میشنید، این خیلی غیرارادی بود دیگه نه؟
"جیمینی بهم بگو دکتر چی گفت؟ سالمه؟"
صدای پسر مو مشکی رو شنید، صدای اون مثل یه لیوان قهوه ی بعد ظهر آرامش بخش بود و اون لحن مهربونش شیرینی اون قهوه...
"آره...آره تهیونگی اون سالمه...فقط نباید استرس داشته باشم."
با تموم شدن جمله ی جیمین، تهیونگ نفس از سر آسودگی خاطر کشید، اما پسر بغض کرد و دوباره گفت:
"من چجوری بزرگش کنم؟ چجوری بچه ای رو که پدرش نخواستش بزرگ کنم؟"
جونگکوک لبش رو گزید و اخمی کرد، خودش همیشه عاشق بچه ها بود و درک نمیکرد که چظور بعضی ها میتونن بچه ای که از خودشون هست رو نخوان.
"نگران نباش...من هستم...عمو تهیونگی مراقب اون کوچولو هست."
دوباره صدای آرامش بخش اون پسر رو شنید، پس اون پدر بچه نبود! عموش بود؟ ته دلش احساس رضایتی داشت حالا میتونست با خیال راحت به زیبا بود اون پسر توی دلش اعتراف کنه و عذاب وجدان اینکه اون متاهله رو نداشته باشه!
میدونست که کارش درست نیست اما نمیشد جلوی کنجکاویش رو بگیره و به حرف های اون دو نفر بیشتر گوش نده... فقط کنجکاوی بود دیگه نه؟ شاید بد نبود بیشتر با خواهرش همراه باشه، به هر حال اون خواهرشه و باید به عنوان برادر کوچک تر همراهش باشه و این اصلا ربطی به همراه خوش قیافه ی اون پسر حامله نداشت، نه اصلا نداشت!
شاید اون روز تموم شده بود ولی ماجرای جدیدی برای پلیس جوون شروع شده بود، خودش هم نمیدونست این ماجرای جدید قراره زندگیش رو تغییر بده...
بار دیگه ای همراه خواهرش به اون مطلب دکتر کشیده شده بود و از دیدن اون پسر به قدری ذوق کرده بود که چند باری نزدیک بود خواهرش رو گم کنه. دختر از رفتار پریشون برادر کوچیک ترش متعجب بود و درک نمیکرد که اون چرا به جای همسرش انقدر برای همراهی کردنش توی مسائل مربوط به بچه ی تو راهیشون ذوق داره؟ از دایی شدن خوشش میومد؟ عجیب بود!
تهیونگ کتش رو در آورد و روی جیمین انداخت، پسر کوچیک تر خواست اون کت رو از روی خودش برداره و پسش بده اما دست تهیونگ روی دست ظریفش قرار گرفت.
"نیازی به کت ندارم هوا یکم خنکه..."
جیمین گف و تهیونگ دوباره کت رو روی شونه های اون پسر مرتب کرد و گفت:
"نه،تو الان یه فسقلی داری و باید بیشتر حواست به خودت باشه!"
"داری زیادی لوسم میکنی، هنوز کاملا دو ماه هم نشده!"
پسر گفت و روی صندلی های پلاستیکی نشست.
"توقع داری بعد از اینکه فسقلی اومد تو روش وایسم و بگم من برای ددیت کاری نکردم؟!"
دستش رو به کمرش زد و طلبکارانه گفت.
"آه نه...تو همین الانم خیلی لطف در حقم کردی که وظیفه ات نبوده ولی من..."
دست هاش رو جلوی اون تکون داد و حرف پسر رو قطع کرد.
"بس کن! من خودم میدونم دارم چی کار میکنم...این جا بشین میرم بپرسم چقدر مونده تا نوبتت بشه."
گفت و با لبخند گرمی از پسر دور شد سمت میز منشی رفت و سوالش رو مطرح کرد و دختری که پشت میز نشسته بود چند لحظه ای ازش فرصت خواست تا بتونه جواب سوال پسر رو پیدا کنه.
"پدر بودن سخته نه؟"
صدایی رو شنید و سمتش برگشت پسری با چشم های درشت و قدی که کمی ازش بلند تر بود با لبخند ملیحی ازش پرسید، نگاهی از پایین تا بالا به اون پسر انداخت و گفت:
"من هنوز پدر نشدم."
دست خودش نبود اون در مقابله با غریبه ها کمی سرد برخورد میکرد و دیر اعتماد میکرد.
"اوه! پس با برادرت اومدی نه؟ منم با خواهر بزرگ ترم اومدم."
برگشت و به منتظر به دختر پشت میز نگاه کرد.
"اون دوستمه."
آروم گفت و نزدیک شدن پسر غریبه رو حس کرد،نمیدونست چرا اون انقدر اصرار داره که باهاش وارد مکالمه بشه.
"واقعا؟ چه دوست خوبی هستی."
این بار در مقابل اون پسر سکوت کرد و خیال کرد که اون قراره دیگه حرفی نزنه.
"اسمم جونگکوکه."
گفت و امیدوار به نیم رخ پسر نگاه کرد،کشش عجیبی بهش پیدا کرده بود مثل یه کراش کوچیک.
"ولی من اسمت رو نپرسیدم."
با صدای سردی گفت برخلاف تصورش جونگکوک لبخند بزرگتری زد.
"ولی من از آشنایی باهات خوشحالم تهیونگ."
با حرفی که پسر زد برگشت و به اون با یک تای ابروی بالا رفته نگاه کرد، پسر لبخند دندون نمایی زد و ازش دور شد. تهیونگ به اون که سمت خواهرش میرفت نگاه کرد و با خودش فکر کرد که غریبه ها چقدر عجیب شدن!
*پایان فلش بک
از روی تخت بلند شد و چشم هاش رو باز کرد، شوری اشک اون ها رو سوزنده بود و تصویر بهم ریخته ای که از خودش توی آینه رو به روی تخت میدید حالش رو بدتر میکرد، دستی به بالش که عطر نامزدش روی اون باقی مونده بود کشید و آب دهانش رو قورت داد.
هنوز بیست و چهار ساعت هم از نبود اون کله نارگیلیِ دندون خرگوشی نمیگذشت و اینجوری دلتنگش شده بود.
شاید اگه میدونست اون به جای راحتی رفته انقدر نگرانش نبود، همسر آینده اش درست توی دل خطر بود این قلب بی تابش رو غصه دار تر از قبل میکرد، حتی تحمل اینکه اون خراشی روی تنش به وجود بیاد رو نداشت.
از خودش دلگیر بود و حس میکرد میتونست جلوی رفتن جونگکوک رو بگیره اما اتفاق میوفتاد حتی اگه تهیونگ تموم تلاشش رو برای اینکه جلوش رو بگیره به کار میبرد.
حالا دیگه فکر کردن به این ها فایده ای نداشت و باید منتظر میموند، باید آرزو میکرد که بلایی سر همسرش نیاد، که بتونن دوباره کنار هم باشن.
نگاهی به قاب عکس روی پا تختی انداخت، قابی از شادی و خوشی های لحظه ای که میشد برای مدت کوتاهی به اون خوشی های ریز دل بست تا بشه به زندگی پر از درد و مشغله ادامه داد. جونگکوک توی قاب تهیونگش رو در آغوش گرفته بود از اون لبخند های معروفش رو تقدیم لنز دوربین کرده بود، چهره ی بشاش خودش رو میدید که از بودن اون پسر کنار خودش خوشحال بود. بار دیگه ای آب دهنش رو قورت داد و تلاش بیهوده ای برای فرو دادن اون بغض لعنتی کرد.
دلتنگی بدترین حسی بود که روزگار میتونست به کسی پیشکش کنه، بیماری ای که سینه ات رو تنگ میکنه و اشک رو توی چشم هات میندازه و جای خالی ای که هر لحظه نبود درمانت رو بی رحمانه به رخت میکشه...قطره ی اشکی از گوشه‌ی چشمش ریخت و سرش رو توی بالشی که متعلق به معشوق دورش بود فرو برد نفس های عمیقی برای پیدا کردن عطر اون پسر روی بالش کشید...دردناک بود که عطر اون پسر مثل خودش داشت زود این خونه رو ترک میکرد و تهیونگ نمیدونست بعد از از دست دادن کوچیک ترین دلخوشی اش باید چی کار کنه، به چی برای بازکردن گره‌ی سینه‌ی تنگش چنگ بزنه؟
هق هق هاش توی بالش خفه شد و اشک هاش دوباره بالش رو خیس کرد،دلشوره و دلتنگی امانش رو میبرید و راهی جز گریه براش پیدا نمیکرد.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now