part55:Love you

2.5K 419 71
                                    

همیشه از اینکه زندگی به کام ما نیست رنجیده ایم ولی هیچ کس به این فکر نمیکنه این هم جزئی از زندگیه...
دوست داشتن کسی ممکنه برات رنج و عذاب بیاره در اون صورت نمیتونی اسمش رو علاقه معقولی بذاری.
اما اگر کسی رو دوست داشتی و عذابش دادی حتی کسی تورو مستحق یک ناراحتی و دلخوری نمیبینه چون تو مقصری؛در حالی که قلبت پشیمونی رو فریاد میزنه و از اون عقربه های ساعت خواهش میکنی که به عقب برگردن تا کارت رو تکرار نکنی،ولی زمان تکرار نداره و همینه که همه چیز رو سخت و غیر قابل جبران میکنه.
برای یونگی قابل درک بود که جیمین،معشوق عزیزش بترسه بهش نزدیک بشه و به جاش به دوستش پناه ببره...اما قلب بی منطقش این رو قبول نمیکرد اون پسر رو  تمام و کمال برای خودش میخواست و نسبت به هر توجهی که به کسی به غیر از خودش میداد حسود بود.
چشم هاش رو بست و دوباره چیز هایی رو که دیده بود مرور کرد.
از پله های اون آپارتمان پایین اومدن، یادشه که چطور جیمین سئوجون رو از بغلش بیرون کشید و پله ها رو یکی دوتا طی میکرد تا فقط از اون مکان نفرین شده بیرون بره،طوری که انگار خودش اولین بار پاش رو اونجا نذاشته!
شاید هم از  دیدن صورت خونی جووُن به این ترس افتاده بود و فکر میکرد نکنه یونگی همچین بلایی سرش بیاره اما هر چه که بود باز هم یونگی برای کارش توجیحی پیدا نمیکرد!
درست همون لحظه ای که هوای مرطوب و تازه به صورتشون خورد و درست همون لحظه ای که بالاخره یونگی با لبخند سمت ماشین رفت و درش رو باز کرد
"سوار شو میریم..‌."
جیمین رو دید که توی آغوش دوست صمیمی اش پرید و اشک هاش رو اونجا خالی میکنه. لبخندش روی صورتش ماسید.
"هوسوکی...من خیلی ترسیده بودم."
جیمین با گریه گفت و هق هق کرد،البته که قصد پلید جو رو فهمیده بود ولی چاره ای جز صبر نداشت.
پرستار بیچاره به دوستش که اون طرف ماشین بود نگاه کرد، از اینکه همیشه مجبور بود بین اون دو نفر باشه نفرت داشت. نگاه مظلوم و بی تقصیری به یونگی داد و سعی کرد از طریق ارتباط چشمی به اون مرد بفهمونه که الان موقع حسادت نیست.
یونگی نفس عمیقی کشید و هوم کوتاهی گفت، پشت فرمون نشست. حالش فرقی با زمانی که به این محله رسیده بودن نداشت، حداقل کسی اینجا بود که با پاپا صدا زدنش بخواد ازش استقبال کنه.
سرش رو تکون داد و افکار و خاطراتش رو دور ریخت.
دوباره خودش رو روی مبل توی فکر و خیره به نا کجا آباد پیدا کرده بود.
آهی کشید حالا سئوجون هم خواب بود و نبود که باعث لبخندش بشه. بار سنگین بخشیده نشدن هنوز روی شونه های یونگی بود و جیمین قصد برداشتنش رو نداشت.
البته که به اون پسر حق میداد، جیمین میتونست کارت های اعتباری یونگی رو خالی کنه و خونش رو با خودش آتیش بزنه و اون مرد بهش حق میداد!
کف دستش رو محکم به پیشونیش کوبید که صدای بدی داشت و درد بدتری هم داشت.
شاید جیمین آتیشش نمیزد ولی کار بدتری میکرد؛ اون خودش رو از یونگی دریغ میکرد و نادیده اش میگرفت این چیزی بود که از هزاران شکنجه هم برای مرد بدتر بود.
اینکه کناری کسی باشی که به اندازه ی دنیا برایت ارزشمنده ولی اون نیم نگاهی بهت نیاندازه...از رنج تحمل یونگی خارج بود.
نمیذاشت لمسش کنه حتی لمس کوتاه و تصادفی نگاهش نمیکرد مگر اینکه مجبور بود و حرف...آرزوی یونگی این شده بود که جیمین باهاش حرف بزنه و اون رو مخاطب جملاتش قرار بده، اما این چیزی بود که باز هم از مرد مو مشکی دریغ شده بود.
باز هم بهش خیره شد،اون زیبا بود زیبا ترین! کاش دوباره براش لبخند بزنه تا بتونه اون ردیف سفید دندون هاش رو ببینه.
همه‌ی امید مرد رو به زوال بود فکر نمیکرد دوتا آدم بتونن توی خونه باشن ولی مثل قطب های متفاوت از هم دور باشن.
شاید حدس اینکه جیمین دیگه آپارتمانشون رو خونه حساب نمیکرد ولی نمیدونست چجوری به جیمین بفهمونه که میتونه خونه اش باشه...
جیمین نشست، روی مبل رو به روش. کف دست هاش رو بهم مالید و نگاهش رو به زمین داد انگار که برای زدن حرفی تردید داره.
مرد برای شنیدن صدای لطیفش سر و پا گوش شده بود بالاخره مخاطب حرف هاش شده بود و قلبش برای شروع این مکالمه اشتیاق داد.
"درمورد سئوجون..."
گوش های یونگی نامحسوس با شنیدن اسم پسر بچه تیز شدن و اینکه جیمین نگاهش نمیکرد حس این رو القا میکرد که هنوز ازش فراریه و دلش رو باهاش صاف نکرده.
"نمیخوام دیگه اونجوری صدات کنه...وقتی بریم ممکنه ضربه بخوره."
پسر بعد از گفتن جمله اش حتی به صورت مرد رو به روش نگاه هم نکرد تا ببینه امید چجوری توی چشم هاش میشکنه و محو میشه.
یونگی آب دهنش رو قورت داد امیدوار بود که گوش هاش اشتباه شنیده باشن. اول قصد گرفتن دلخوشی تازه و کوچیکش رو میکنه و بعد قصد کشتن قلب.
"بری؟"
تنها چیزی که از حنجره ی یونگی خارج شد؛ اگر مجبور نبود اون کلمه رو حتی به زبون نمیاورد و شکسته به پسر خیره میمونه تا شاید پشیمون بشه.
"آره...نمیخوام دیگه سربار کسی باشم دیگه فکر نکنم دلیلی برای موندن هم داشته باشم...از هوسوک کمک گرفتم قراره برام یه کاری پیدا کنه."
صدای مطمئن و آروم جیمین چیزی نبود که مرد انتظارش رو داشته باشه درک میکرد که خیلی خسته اش کرده...اما فکر زندگی همیشه بدون جیمین...مثل نمردن عذابش میداد؛آره مردن درد کمتری نسبت به زنده موندن و درک کردن درد هاش داشت.
شاید باید هوسوک رو خفه میکرد تا از دستش راحت بشه اما نه! قطعا این به درست شدن اوضاع کمک نمیکرد.
"تو اینجایی چون اگه نباشی من نمیدونم به چه امیدی باید نفس بکشم...چرا خودت رو ازم میگیری؟ مردم و زنده شدم تا تورو اینجا پیش خودم دارم،من فقط یه فرصت جبران میخوام."
ملتمسانه به پسر که نگاهش نمیکرد خیره شد جوابی ازش نشنید.
از جاش بلند شد کنارش نشست و خواست دستش رو بگیره.
"بهم دست نزن!"
پسر با صدای بلندی گفت و دستش رو پس کشید،یونگی خیره موند به صدای قلبش که تندتر میزد گوش کرد و حرف اضافه ای نزد.
جیمین نیم نگاهی به یونگی انداخت و از جاش بلند شد...حرف دیگه ای نمونده بود که بخواد بزنه؛ رفت بدون اینکه منتظر بمونه تا حرف های خفه شده ی فرد مقابلش رو بشنوه.
یونگی چی کار میتونست بکنه...در هر صورت اون مردی بود که معشوقش رو آزار داده بود؛ کسی که آزار میده لایق این نیست که علاقه ای به طعمه اش نشون بده.
شکارچی، شکار رو نمیبوسه...یونگی ناخواسته شکارچی ای شده بود که دستش به خون آلوده شده بود.
سیگارش رو تکون داد و خاکسترش رو توی ظرف شیشه ای شفاف ریخت. نگاهی به جیمین و دوستش که بعد از مدت ها پیدا شده بود انداخت؛ حالا دیدن دوباره اش باعث شده بود لبخند از روی لب های جیمین کنار نره.
یونگی با حسرت نگاهش میکرد سیگار بین انگشت هاش میسوخت و دود میشد.
"این که نمیتونم لبخند رو به لبت بیارم آزارم میده."
زیر لب زمزمه کرد. تنها امیدش این بود که واپسین لحظاتی مونده تا بتونه معشوقش رو تماشا کنه.
اما تهیونگ از دیدن جیمین مثل خودش خیلی خوشحال بود،گذشتن از اون مراحل سخت و تجربه کردن چیزایی که حقش نبود باعث شده بود فکر کنه دیگه نمیتونه به زندگی عادی برگرده.
به محض رهایی،خودش رو به دوستش رسونده بود تا بتونه بار دیگه ای محکم بغلش کنه و از خدا بابت زنده موندن تشکر کنه.
جیمین کنار تهیونگ نشسته بود، از اون فاصله ی نزدیک متوجه کبودی های محوی که روی صورت دوستش بود میشد و نمیتونست درموردشون ازش سوال نپرسه و بی اعتناع ازشون رد بشه.
"اوه پسر...صورتت چی شده؟ بعد از این همه مدت با صورت کبود پیشم اومدی؟"
جیمین با نگرانی گفت و دستش رو روی گونه دوستش گذاشت تا با دقت تر نگاه کنه.
تهیونگ به من و من کردن افتاد و صورتش رو کمی از پسر دور کرد. زخم ها و کبودی ها رو به بهبودی بودن ولی مقرر شده بود که چیزی از این ماموریت به کسی گفته نشه.
درسته که جیمین هر کسی نبود ولی باز هم نمیتونست با این حجم از اطلاعات پیش دوستش بره و نگرانش کنه...حالا همه چی تموم شده.
"گفتم که...دلم طاقت نیاورد، رفتم پیش جونگکوک تا زمان ماموریت رو کنارش باشم و توی راه برگشتن یه تصادف کوچیکی داشتیم، دست کوک هم توی همین تصادف شکست!"
دروغ جمع و جور کننده ای بود برای اینکه بخواد توجیحی برای دستی که وبال گردن جونگکوک بود و کبود های خودش پیدا کنه.
اما دهان دوستش، جیمین از هراس و تعجب باز مونده بود.
"خدای من! این همه اتفاق برات افتاده و تو با من یه تماس هم نگرفتی!؟"
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و لبخند کج و معوجی زد.
"زندگیت سر و سامون گرفته بود،نمیتونستم یهویی بپرم وسطش...دقیقا مثل کارایی که خودت اون موقع انجام میدادی."
صدای گریه سئوجون از اتاق بلند شد و حرفی که میخواست در جواب دوستش بزنه نگفته باقی موند. جیمین نیم خیز شد تا سمت اتاق بره اما یونگی رو دید که سریع تر از خودش سمت در رفته و دستاش رو سمت اون پسر بچه که از ترس خواب بدش گریه کرده بود و با کمک از در و دیوار خودش رو دم در رسوند بود دراز کرده.
البته که سئوجون با کمل میل توی آغوش پاپای عزیزش فرو میرفت و سرش رو روی شونه اش میذاشت،یونگی آروم اون رو توی آغوشش تکون میداد و آروم تو گوشش زمزمه میکرد تا آرومش کنه، بوسه های کوچیکش رو روی گونه نرمش میکاشت.
"سئوجون خیلی خوب باهاش کنار اومده...گمونم مرد خوبیه نه؟"
همین جمله تهیونگ باعث شد اخم غلیظی روی صورت ددی اون پسر بشینه و بدون اینکه جوابش رو بده تا شتاب از جاش بلند بشه تا سمت مرد و پسرش بره.
رو به روی یونگی ایستاد دستاش رو سمت بچه اش دراز کرد و با اخمش به مرد نگاه کرد.
"بدش به من."
سرد بود طوری که یونگی به چشم های پر از خشمش خیره شده بود،لحظه ای از درون لرزید و نمیدونست چیکار کنه تا جیمین بالاخره ببخشتش...دیدن اون نگاه خشمگین و بی حس قلب عاشق مرد رو ریز ریز میکرد.
"نشنیدی؟پسرم رو بهم بده!"
صداش کمی بالا تر رفت و روی کلمه پسرم تاکید کرد؛درسته جیمین هیچوقت نمیخواست یونگی پدر بچه اش باشه.
مرد مو مشکی نگاهی به تهیونگ که به این وضعیت خیره شده بود انداخت با تفاوت اینکه اون چهره ی خشمگین جیمین رو نمیدید؛جای بحث نبود،یونگی تسلسم جیمین بود.
پسر کوچیک تر رو توی آغوش پدر جوونش گذاشت و با حسرت به صورت گرد و لپ های گل افتاده اش نگاه کرد. شونه هاش شکسته بود مثل غرورش قدمی به عقب برداشت در حالی که هنوز به سئوجون خیره شده بود سمت اتاقش رفت؛فضای خونه دیگه براش خفقان آور شده بود. بعد از برداشتن کتش از خونه بیرون رفت.
جیمین همراه پسرش سمت دوست عزیزش برگشت و لبخند مصنوعی ای زد؛اون پسر هنوز تو شک رفتن ناگهانی یونگی از خونه بود و وضعیت براش غیر قابل درک شده بود.
"یه کار فوری براش پیش اومد."
احمقانه ترین بهونه ای که میشه برای این موقعیت شرح داد همین بود جیمین لحظه ای با لبخند مسخره روی صورتش به تهیونگ خیره شده تا تاثیرش رو توی ذهن اون داشته باشه؛طبق انتظارش اون پسر با گیجی سرتکون داد و تایید کرد.
"امیدوارم کارش انقدر زیاد نباشه که شما رو تنها بذاره."
در جواب تهیونگ جیمین چیزی نداشت که بگه...اما درخواستی داشت که حسی میکرد بی شرمی به حساب میاد باز هم این تنها راه پیش روش بود. اینکه دوباره با تهیونگ مدتی رو زندگی کنه تا بتونه برای خودش جایی رو دست و پا کنه.
تهیونگ سئوجون جون رو محکم توی بغلش فشار میداد و قربون صدقه اون تپلی بامزه میرفت.
جیمین خجالت زده بود و شرم نگاهش رو به جایی به غیر از چشم های دوستش سوق میداد. نفس عمیقی کشید و تصمیم به توضیح ماجرا گرفت.
"راستی! برای این اومدم دیدنت و داشت یادم میرفت! اوه خدای من خیلی از دیدنت هیجان زده شدم."
دهان پدر جوان بسته شد و وقتی تهیونگ با هیجان توی کیفش رو میگشت تصمیم گرفت درد و دل کردنش رو به وقت دیگه ای موکول کنه.
تهیونگ کارت زیبا و سفید رنگی کف دست های جیمین گذاشت. لازم نبود که توش رو بخونه از ظاهر اون میتونست متحوای کارت رو بفهمه و لحظه ای برای اینکه دهنش رو باز نکرده خداروشکر کرد.
"مراسم ازدواجتون؟!"
جیمین لبخند زد و ناباور به تهیونگ که پسرش رو بیشتر توی بغلش فشار میداد نگاه کرد. سئوجون با التماس ددی رو نگاه میکرد و غرغر میزد که شاید بتونه عمو ته‌ته رو راضی کنه تا کمتر فشارش بده و لپاش رو گاز بگیره.
"آره...هفته دیگه! به جونگکوک گفتم که برای مراسم عجله نکنیم و تا خوب شدن دستش صبر کنیم اما اون اصرار داشت که نباید بیشتر از این طول بکشه."
تهیونگ توضیح داد و صورتش هیجان زده بود،جیمین به صورت خندونش لبخندی زد خوشحال بود که بالاخره اونا هم ازدواج میکنن؛عجله اشون به نظر پسر خیلی کیوت بود ولی نمیدونست که اونا ترس از دست دادن همدیگه رو چشیدن و دیگه بیشتر از این نمیتونن صبر کنن.
"این عالیه ته! خیلی برات خوشحالم!"
دوستش رو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه اون گذاشت نفس عمیقی کشید و راه رفتن به خونه تهیونگ رو هم از توی ذهنش خط زد.
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا کنار یونگی بمونه‌، مرد دوست‌داشتنی ای که به همون اندازه ای که دوستش داشت،ازش دلخور بود.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now