part7:city bitch secret

2.5K 449 29
                                    

با توقف ماشین جلوی بیمارستان ،از اون پیاده شد و کرایه اش رو پرداخت کرد.
قدم های بلندش رو سمت بیمارستان برداشت و هراسون خودش رو به اطلاعات رسوند.
جیمین : ببخشید میشه بهم بگید بخش اطفال کجاست؟
زن پشت کامپیوتر بدون این که سرش رو از توی مانیتور بیرون بیاره و به اون پدر پریشون نگاه کنه دستش رو بلند کرد و به سمتی اشاره کرد:
از این راهرو برید و سمت راست بپیچید حتما قبلش وقت بگیرید.
سریع از اون زن تشکر کرد و به راه افتاد قدم هاش رو تند تر کرد ، مسکنی که قبل از راه افتادن از خونه به خورد اون بچه داده بود اثر کرده بود و گریه هاش بند اومده بود ، آروم پتوی زردش رو توی مشت هاش گرفته بود و هر از چند گاهی به اون میک میزد.
نگاهی به صورت کیوتش انداخت و لبخند غمگینی زد.
جیمین : الان میریم پیش آقا دکتره واست ...
اما حرفش با برخورد محکم شونه اش به کسی نیمه کاره موند ، سرش رو بالا آورد تا از اون فرد بابت بی حواسیش معذرت خواهی کنه. ولی با دیدن فرد رو به روش دهانش بی هیچ حرفی باز موند.
مرد با اخمی که از تعجبش بود به اون نگاه کرد ، همون استریپر بار نبود ؟ نگاهش رو توی صورتش دقیق کرد ، میتونست اون صورت آشناش رو بدون آرایش غلیظش تشخیص بده. بدون اون آرایش صورتش معصوم تر بود ، اصلا حتی فکر اینکه اون هرزه ی بار باشه به ذهن کسی خطور نمیکرد!
چند بار پلک زد و کمی از اون مرد فاصله گرفت ، حالا باید اون مرد مو مشکی و بداخلاق بار رو اینجا میدید؟ یعنی اون رو شناخته ؟ اگه شناخته باشه ، حتما سئوجون رو هم دیده.
مرد از نگاه کردن به اون پسر دست برداشت و توجهش به صورتش کوچولویی که بین اون پتوی زرد توی دست هاش دیده میشد جلب شد ، برای آدمی که اولین بار اون دوتا رو میبینه تشخیص اینکه اونا رابطه ی خونی ای باهم دارن سخت نبود، یعنی اون بچه ی اون هرزه بود ؟
جیمین ترسیده از نگاه یونگی به پسرش بدنش رو کمی چرخوند و اون بچه رو از دید مرد دور کرد. سرفه ی مصلحتی ای کرد و توی دلش به شانس بدش لعنت فرستاد.
جیمین : عذر میخوام متوجه راهم نبودم...
با قدم ها تند تر از اونجا دور شد و نگاه مرد رو به دنبالش خودش کشید. سئو رو به سینه اش فشرد و دعا کرد تا اون مرد نشناخته باشدش.
وقت گرفت و روی صندلی های پلاستیکی بیمارستان نشست ، در حالی که ذهنش در گیر همه چیز بود و نمیتونست به هر کدوم چند ثانیه فرصت بده تا روشون تمرکز کنه ، کلافه دستش رو به پیشونیش میکشید و با پای چپش روی زمین ضرب گرفته بود.
تا وقتی که نوبتش بشه ، از ترس دیدن اون مرد هزار بار نزدیک بود قلبش رو بالا بیاره.
آروم در اتاق رو زد و وارد مطب دکتر شد . سئو رو روی تخت مخصوصی گذاشت و توی معاینه به اون مرد مسن کمک کرد و اطلاعاتی رو که نیاز بود در اختیارش گذاشت.
مرد بعد از معاینه ی اون نوزاد عینکش رو به چشم زد و با اخم ظریفی پشت میزش نشست. جیمین لباس های پسرش رو مرتب کرد و اون رو روی پای خودش نشوند.
دکتر : گفتین چند وقته تب داره ؟
جیمین : از دیشب تا الان ... اول انقدر شدید نبود.
دکتر : میدونین که بگذره وضعش بدتر میشه ؟
دستش رو نوازش گونه روی شکم پسرکش کشید و سری به نشونه ی تایید تکون داد.
دکتر: آقای پارک شما به من گفتید که دکترتون وقتی پسرتون به دنیا اومد این مسائل رو به شما گوشزد کرده.
جیمین : بله آقای دکتر ، من تموم سعی م رو برای مراقبت از سئوجون کردم، ولی کافی نبود.
دکتر : مراقبت از بچه ی به این کوچیکی سخته خصوصا با شرایطی که داره ، بهتره که بستری بشه چون طبق معاینه ی من وضعیت ریه هاش هم مناسب نیست و اگه عفونت بیشتر توی ریه هاش پخش بشه ...
مرد مسن حرفش رو نیمه کاره رها کرد ولی اون پسر متوجه شد که منظور اون دکتر چیه ، سری تکون داد و بغضش رو قورت داد این حقیقتی بود که مدام ازش فرار میکرد.
جیمین : متوجهم آقای دکتر ...
دکتر : همسرتون کجان آقای پارک ؟
نگاهی به بچه ی کوچیک توی بغلش انداخت و لب هاش رو توی دهانش فرو برد ، همیشه از این لحظه متنفر بود ... این سوال چیزای خوبی رو یادش نمی انداخت...
جیمین : من ... همسری ندارم .. مجردم.
مرد مسن نگاهی به پدر جوان رو به روش انداخت ، حالا همه چیز با عقل جور در میومد. اون پسر نمیتونست به تنهایی همچین مسئولیت بزرگی رو به عهده بگیره.
دکتر : متوجه شدم ، من دارو هایی رو که فکر میکنم امکان داره بهش کمکی بکنه رو مینویسم احتمال با این ها حالش بهتر بشه باز هم در این باره بهتون اطمینان نمیدم ، اگر هر چه سریع تر برای بستری شدنش اقدام کنید بهتره.
اون مرد نسخه اش رو دست پدر جوان داد و ازش خداحافظی کرد البته قبل از اینکه اون پسر دل شکسته رو راهی کنه بار دیگه ای روی حرف هاش تاکید کرد.
پاهاش توان راه رفتن رو از دست داده بودن و قلبش به شدت تیر میکشید ، وقتی از بیمارستان برای خرید دارو های پسرش بیرون رفت متوجه شد که هوا تاریک شده و چند ساعت دیگه دوباره باید به سرکارش برگرده ، هنوز خستگی شب گذشته رو توی بدنش حس میکرد و دوست داشت حالا که پسرش مریض شده تمام وقت و کنار اون باشه و ازش مراقبت کنه ولی حالا باید این وظیفه رو به دوستش محول کنه و خودش دوباره به اون مکان کذایی برگرده.
پاهاش از مسافتی که ساعتی پیش دویده بود درد میکرد و راه رفتن کمی براش سخت شده بود. به نزدیک ترین نیمکتی که جلوی بیمارستان بود پناه آورد و روی اون نشست.
نفسش رو با درد سینه اش بیرون داد و به برگه نگاه کرد ، امیدوار بود که این دارو ها جواب بدن ولی این امید خیلی پوچ تر از حقیقت بود. فرزند کوچیک توی بغلش سرفه ی خشکی کرد و با شنیدن صدای خس خس سینه اش صورتش رو مچاله کرد.
جیمین : خدای من ! الان چی کار میتونم بکنم ؟
میدونست که نمیتونه اون رو بستری کنه ، همین دو روز پیش مجبور شده بود تمام پولش رو صرف صاف کردن بخشی از بدهکاری هاش بکنه...اون بدهی ها انگار قصد تموم شدن نداشتن، نمیدونست قراره اینجوری بشه.
جیمین : سئو ... کوچولوی من ... میشه قوی باشی ؟ من ... من ددی خیلی بدیم ولی میشه این لطف و در حقم بکنی ؟ میشه ...
نفس عمیقی کشید و با صدای لزرونش دوباره با پسرش حرف زد:
میشه زنده بمونی ؟ من بدون تو نمیتونم!
صدای سرفه های اون بچه به قلبش چنگ میزد و انگار اون پسر کوچولو هم داشت برای زنده موندن دست و پا میزد ، سرش رو توی گردن اون بچه فرو برد و هق هق زد. نمیدونست دیگه از کی کمک بخواد.
از تهیونگ ؟ که تا همین جا کلی ازش کمک گرفته بود ؟ اون پسر همه جور کمکی رو چه مالی چه عاطفی و خیلی چیز های دیگه رو توی دوران بارداریش در اختیارش گذاشته بود به علاوه اون پسر داشت برای ازدواجش آماده میشد!
دیگه کسی رو نداشت که ازش کمک بخواد ، توی این شهر تنها کسی رو که میشناخت دوستش و نامزد دوستش بودن. حتی اگه بخواد از اونایی که پول قرض گرفته دوباره درخواست کنه میدونه که اونا در جا درخواستش و رد میکنن. از رئیسش ؟ یا دکتری که بدون اینکه متوجهش باشه مدت هاس در حالی که به دیوار تکیه داده داره بهش نگاه میکنه ؟
برخلاف تصور اون پسر اون رو به خوبی از همون ثانیه اول شناخته بود و حدسش در مورد اون بچه ی توی بغلش با گریه هایی که اون پسر میکرد به یقین تبدیل شده بود!
سیگارش رو گوشه ای انداخت و پوزخندی زد. پس اینه داستان یکی از هرزه های شهر! دست پر از تتوش رو توی موهای مشکیش فرو برد.
یونگی : زودتر اونی که فکرشو بکنم بهونه دستم دادی هرزه کوچولو!
زمزمه کرد و از دور به اون پسر نگاه کرد که پتوی رو دور بچه ی کوچیکش محکم تر کرد و بعد از پاک کردن اشکاش از اونجا دور شد.
پاش رو روی اون ته سیگاری که داشت میسوخت گذاشت و اون نور کوچیک رو ازش گرفت.
داخل بیمارستان برگشت و به بخش مورد نظرش رسید ، پیدا کردن اون پسر کاری نداشت اون بخش امشب خیلی خلوت بود و همه کار ها رو گردن اون پرستار بیچاره انداخته بودن.
اون رو بالا سر مریضی که بیهوش بود دید ، در حال برسی شرح حال اون مریض بود تا دارو هایی که لازمه رو بهش تزریق کنه.
یونگی : هی! پرستار جانگ!
نیشخندی زد و پرونده رو از دست اون پسر کش رفت.
هوسوک : نکن یونگی اصلا حوصله ندارم!
پسر دلخور از اینکه همه ی پرستار های اون بخش رفتن و امشب خودش مجبوره کل بخش رو بگردونه گفت.
یونگی : دست از وظیفه شناسی بردار ، امشب من یه پایه نوشیدنی میخوام!
هوسوک: چیشده خوشحالی؟ امشب نمیتونم با حضور گرمم منورت کنم میبینی که همه در رفتن! شیفتم!
با لب های آویزون گفت و پرونده رو از دست یونگی گرفت.
هوسوک : بعدشم تازگیا داری زیادی بار میری دکتر مین! نکنه داری معتاد میشی؟
یونگی : یعنی میگی امشب رو باید تنها سر کنم ؟
هوسوک : به من ربطی نداره یونگی! یکی و بردار برو دست از سرم بردار.
اون پسر داشت دلخوریش از همکاراش رو روی سر دوستش خالی میکرد هرچند اونم باید میفهمید که داره توی بار رفتن زیاده روی میکنه. دقیقا حس میکرد که از اولش هم اشتباه کرده که اون بار رو به دوستش معرفی کرده.
یونگی : باشه! من تنها میرم!
هوسوک : سلام منم برسون!
پوفی گفت و از اون بخش دور شد ، اشکالی نداره همین یه بار رو تنها میرفت ، شاید بد نبود حالا که موقعیت خوبی گیرش اومده بد نبود تا حرکتی رو انجام بده ... اون آتوی خوبی ازش داشت پس حتما موفق میشد.


________
یاح یاح وارد دراما ها شدیمممم
سئو کوشولو مریض شده بیده :(((
میتونین نقشه یونگی و حدس بزنین
مستر خبیییییثثث
مرسی و بایییی😍
_چِری🍒


 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now