part24: baby daddy

2.5K 416 16
                                    

تلفنش رو جا به جا کرد و بچه‌ی بی تاب توی بغلش رو تکون داد.
"یعنی چی که از کارت اخراج شدی جیمینی؟"
پسر پشت خط کنجکاو پرسید،آهی کشید و روی مبل نشست. پسربا چشم های شیشه ای از اشک بهش نگا کرد و باز بغض کرد، تقصیر جیمین نبود اون طفل کوچیک یهو با جیغ از خواب بلند شده بود و از همون موقع با گریه به ددیش چسبیده بود، شاید اونم میدونست که اوضاع خوب پیش نمیره.
"نمیدونم چجوری تهیونگا، ولی مثل اینکه یکی منو با سئوجون دیده."
گفت و کمر نوزادش رو نوازش کرد سرش رو روی سینه ی خودش گذاشت، پسر کوچولو به لباس پدرش چنگ زد و آروم فین فین کرد.
"اوه خدای من! هر کی بوده خیلی آدم عوضی ای بوده! میخوای بریم پیداش کنیم؟ اصلا جیمینی...الان اوضاع چطوره؟ باید چی کار کنی؟"
تهیونگ پشت سر هم سوالاتش رو پرسید و کاش میدونست اینجوری اون پسر رو گیج تر میکنه.
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
"باید خونه رو عوض کنم و دنبال یه جای کوچیکتر باشم که بتونم هزینه اش رو پرداخت کنم...بعدش دنبال یه کار بگردم تا بتونم بدهی هامو صاف کنم."
"اوه پسر! ببین میتونی رو من حساب کنی...اگه جایی رو پیدا نکردی بیا پیشم مثل قبلا."
لبخندی از دلسوزی های دوستش زد و کمی دل گرمی گرفت، اما نمیخواست سر باری برای اون باشه.
"حتما تهیونگا... میدونم تو پشتم رو خالی نمیکنی."
مکالمه ی چند دقیقه ای اونا تموم شد، اما جیمین بعد اون کل روزش رو توی روزنامه ها و آگهی ها گذروند...برای یه والد مجرد با یه بچه ی کوچیک کار پیدا کردن به مراتب سخت تره، از جهتی از موعد بدهی هاش میگذشت و میدونست اون طلبکار لعنتی دیر یا زود دوباره سراغش رو میگیره.
نمدونست چندمین هفته رو به این میگذرونه اما دیگه حالش از بوی روزنامه ها بهم میخورد، از اعداد و ارقامی که باهاشون تماس میگرفت و همه به محض دونستن شرایطش اون رو به زمان دیگه ای موکول میکردن و این به معنای یک نه‌ی واضح بود!
کلافه گوشی رو قطع کرد اون فرد پشت تلفن که با جملات مسخره ای مثل ، بهتون خبر میدیم، باهاتون تماس میگیریم داشت امید واهی بهش رو میداد رو خفه کرد.
"واقعا رو مخن."
آهی کشید و روزنامه ی توی دستش رو مچاله کرد و سمت هزاران روزنامه مچاله شده ی دورش پرت کرد.
صدای خنده ی آدمیزاد کوچولویی که روی پاش نشسته بود بلند شد، بر خلاف جیمین اون فسقلی بی توجه به آشوبی که توی لونه ی کوچیکشون بود میخندید و فکر میکرد پدرش بازی جدیدی با روزنامه ها ابداع کرده.
"یکی اینجا بهش خوش گذشته نه سئوجون؟"
روی به پسرش گفت و لبخند بزرگش که اون لثه های بی دندونش رو به نمایش میذاشت نگاه کرد. دستاش رو زیر بغلش برد و بالا گرفتش تا صورتش رو بهتر ببینه.
"کیوتی من دلش بازی میخواد؟"
با صدای بچگونه گفت و پسر بچه متقابلا صدای ذوق زده ای از خودش در آورد و دست های کوچیکش  رو سمت جیمین گرفت.
"پس بازی میکنیم!"
لب هاش رو توی گردن اون نوزاد برد و بوسیدنشون همزمان باهاش صداهای کیوتی در میاورد.
چه اشکالی داشت کمی استراحت به خودش بده رو وقتش رو با پسر دوست داشتنی‌ش بگذورنه؟ بالاخره استراحت میتونست ذهنش رو کمی بازتر کنه شاید میتونست اون موقع بهتر تصمیم بگیره.
مدت زیادی از بازی های پدرانه اش با پسرش نگذشته بود که خستگی به جفتشون غلبه کرد و در آخر روی مبل خوابشون برده بود و سئوجون با چشمای بسته روی سینه ی پدرش انگشتش رو میمکید.
خواب نازشون تا غروب آفتاب و ساعاتی از شب ادامه داشت، اگه کسی محکم به در خونه اش نمیکوبید جیمین میتونست کل اون شب رو بیرون اینکه از جاش تکون بخوره بخوابه.
هول کرده چشم هاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید تا بتونه تپش قلبش از بیدار شدن یهویی اش رو کم کنه.
با صدای ضربه محکم تری که به در خورد از جاش پرید، محکم پلک زد تا بتونه تصویر درستی از موقعیتش پیدا کنه، لعنت بهش این دیگه چه مصیبتی بود؟! از جاش بلند شد و پسرش رو روی مبل خوابوند و مطمئن شد که نمیوفته.
هر چه به در نزدیک تر میشد از ضربات محکم به در بیشتر میلرزید، در رو باز کرد اما با دیدن فردی که پشت در بود احساس کرد وجودش به یک باره پایین ریخته و نفسش حبس شد.
اون مرد آرنجش رو به در تکیه داد بود و نگاهش درست چشم های مظلوم و پق کرده اش رو هدف گرفته بود ، نفس های سنگین و خشمگینی که میکشید و سینه ی محکمش رو بالا و پایین میکرد به همراه بوی الکل از بدنش خارج میشدن، نگاه تیزش به خودی خود ترسناک بود و مستی اون هم پسر رو بیشتر میترسوند.
به دستگیره ی در چنگ زد و صدای کرد با صدای آروم حرف بزنه تا واحد های اطراف به اتفاقی که در حال افتادنه پی نبرن، آب دهانش رو قورت داد و گفت:
"ببین...من واقعا نمیدونم چرا اینجایی، پس خواهش میکنم برو و..."
"که آبروت رو توی دخمه ای که زندگی میکنی نبرم؟ هوم؟"
صدای بم اون مرد رو دوباره شنید،فکر میکرد از این به بعد قراره اون رو توی کابوس های بشنوه و بعد از بیدار شدن بدنش لرزونش رو آروم کنه، اما اون اینجا بود واقعی تر از هر کابوسی!
"فقط برو مین!"
گفت و پیش دستی کرد تا در رو به روی اون ببنده، اما با پایی که لای در موند متوجه شد یونگی به این راحتیا قصد رفتن نداره، پسر فقط نمیخواست تنها سرپناه فعلیش هم به دست این مرد ازش گرفته بشه.
"خواهش میکنم...من دنبال دردسر بیشتر نیستم."
با صدای شکسته ای عنوان کرد و سعی کرد تمام حسش رو توی چشماش بریزه تا کمی دل اون مرد رو به رحم بیاره ، غافل از اینکه اون همین الان تشنه ی اون نگاه ملتمسش شده.
"دردسر؟! تو خودت دردسری!"
با تموم شدن جمله اش در رو هل داد و تلاش پسر کوچیک تر برای بستن در بی فایده موند. یونگی حالا توی خونه اش بود و به در بست تیکه داده بود، لب بالاییش رو زبون زد و خمار به پسر نگاه کرد.
"چرا دنبالمی؟ چرا فقط ولم نمیکنی و بری! از بی چاره کردن من لذت میبری؟ راحتم بذار!"
پسر مو صورتی گفت و انتظار داشت که جمله هاش بتونه روی اون مرد تاثیر بذاره.
یونگی قدمی به سمتش برداشت جیمین خواست که از دست اون فرار کنه اما کمرش اسیر دست های اون شد و اون رو به خودش چسبوند.
"همیشه مخدری توی شراب هست که با تموم تلخیش تورو مجبور میکنه به سمتش برگردی، فرقی نمیکنه که با هر جرعه از خود بی خود میشی...تو باز هم معتاد همون حس معلق بودن توی مستی میشی."
پسر ضربان محکم قلب خودش رو بین سینه هاشون احساس میکرد و از حرف های گیج کننده ی اون مرد نمیدونست باید به ترسیدن ادامه بده یا نه. سرش رو بله گرفت و سعی کرد انگشت هایی که سمت پایین تنه اش میرفتن رو نادیده بگیره.
"من...منظورت رو نمیفهمم."
نگاه سرد اون مرد گیج تر میکرد، لمس های آرومی بین پاهاش احساس کرد ، کرد از یونگی فاصله بگیره تا دیگه اون رو حس نکنه اما دست مرد مو مشکی باسنش رو توی چنگش گرفت.
"یونگی...نه"
با صدای ضعیفی اعتراض کرد، دست های اون مرد رو روی خصوصی ترین قسمت های بدنش احساس میکرد. انگشت های اون و طوری که سوراخش رو ماساژ میداد و دست دیگه اش که روی بدنش بود و با نوک سینه اش بازی میکرد.
چشم های خمار اون مرد روی لب هاش زوم کرده بود و میدونست اگه زودتر از اینا دستش رو روی دهانش نذاره لب هاش اسیر اون میشن و یا بدتر! صدای آه ظریفش به زودی از بین لب هاش فرار میکنه. خودش رو کمی عقب کشید، یونگی با پوزخندی روی صورتش خم شد.
"میبینی؟ بهت یه حس اعتیاد آور دارم."
بیخیال لب های اون شد و سرش روی توی گردنش فرو برد، با گازی که از گردنش گرفت، جیمین مجبور شد دستش رو از روی لب هاش برداره و آخی ریزی بگه. زبون داغ مرد رو روی گردنش احساس کرد و نتونست جلوی آهش رو بگیره متنفر بود که لمس های اون مرد گیجش کرده و باعث شده حسی خیسی روی ورودیش بکنه.
از اینکه ته دلش از لمس های اون خوشش اومده خجالت میکشید و از واکنش بدنش به اون ها متنفر بود ، انگشت های اون از زیرکش شلوارش رد شد و بدون هیچ واسطه ای سوراخ خیس و تحریک شده اش رو به بازی گرفته بود. بدنش مثل موم شل شده ای توی دست های اون مرد بود و یونگی میتونست هر کاری که دلش بخواد با اون بکنه.
"یون..."
نمیدونست باید مخالفت کنه یا نه اما با صدای گریه ی نوزاد به خودش اومد و وضعیت رو درک کرد.
من دارم چی کار میکنم؟ سوالی بود که از خودش پرسید و از اتفاقی که در شرف افتادن بود ترسید. به هر قیمتی که بود از اون فاصله گرفت و سمت نوزاد گریونش رفت.
"چیزی نیست پسرم...ددی اینجاست."
یونگی دستش رو توی موهای مشکیش فرو کرد و کلافه هوفی کشید، گفت:
"از توله ات منتفرم."
مدتی رو توی سکوت گذروندن تا اون بچه آروم بشه، جیمین سعی میکرد با نفس های عمیقش به حسی که چند دقیقه ی پیش داشت پایان بده ولی جای اون دست ها رو بدنش میسوختن.
"اون ... اون قضیه یه اجبار بود! من به محض اینکه بتونم کمکت رو جبران میکنم تا برای همیشه کارمون باهم دیگه تموم بشه تو هم مجبور نباشی هرزه ای مثل منو ببینی!"
پسر گفت ومرد خنده ی مستی سر داد ، طوری که صدای خنده هاش لرز ترسی به جون پسر می انداخت، آروم سمتش قدم برداشت و جلوی اون ایستاد ، سایه ی مرد روی سرش افتاده بود انگار اون مانع تموم نوری بود که بهش میخورد و زندگیش رو تاریک میکرد...
جیمین نگاهش رو به کف خونه انداخت و اخم ظریفی کرد تا ترسش رو از اون مرد پنهان کنه ، اون تونسته بود از گذشته ی تاریکش فرار کنه ...
اما حالا انگار سرنوشت نمیخواست اون آینده ی روشنی داشته باشه.
"تو به من چیزی بدهکار نیستی بیبی ددی..."
صدای ضخیم شده ی مرد که باعثش الکل بود با بوی تند نفس های اون به بینیش میخورد.
" ولی یه سری چیزا هست که نمیذاره به این راحتیا دست از سرت بردارم."
دستش رو جلو برد و با تیکه ای موهای نرم و رنگ شده ی اون پسر بازی کرد.
"هرچقدر بخوای میتونی از دستم فرار کنی ، هر چقدر بخوای جیمین! ولی ..."
پوزخندی وسط حرفاش زد اون همیشه مطمئن میشد که در مقابله باهاش از تحقیر آمیز ترین لحنش استفاده کنه و همین جیمین رو عذاب میداد.
"ولی تو نمیتونی از چیزی که درست پشت سرته فرار کنی، اینو خوب یادت باشه! چیزی خواهد بود که تورو به من وصل کنه."
صدای قدم هاش رو شنید که رفته به رفته ازش دور تر میشد اما دوست نداشت سر بلند کنه و اون رو ببینه چند ثانیه ای لازم بود تا صدای بسته شدن محکم در رو بشنوه و سرش رو بالا بگیره.
سئوجون از ترس اون مرد محکم یقه پدر کوچولوش رو توی دست گرفته بود و لب پایینش رو بیرون داده بود لرزیدن چونه و چشمای براقش نشون میداد که آماده اس تا بزنه زیر گریه.
"نترس جوجه کوچولوی من تموم شد، ددی پیشته."
بوسه ای روی موهای پسرش کاشت ، سمت اتاق قدم برداشت تا اون طفل بیچاره رو که از خواب نازش پریده بود دوباره بخوابونه.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now