part6: sickness

2.5K 470 8
                                    

ساعتی که ده صبح رو نشونش میداد و نوری که مستقیما از توی پنجره ی زنگ زده به چشم هاش میخورد اعصابش رو بهم ریخته تر میکرد.
خستگی یه شب کاری مضخرف و حالا این همه مدت بیدار موندن به خاطر گریه های پسرش داشت اون رو از پا می انداخت.
کلافه دستی داخل موهاش برد و اون حوله ی خیس توی دستش رو به قدری فشار داد که چندین قطره آب کف خونه ریخت.
به پسر نوزادش که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد ، دست های کوچیکش رو توی هوا تکون میداد و صدا های ریزی از خودش در میاورد ، موهای مشکی اش از حوله ی خیسی که پدرش مدام روی پیشونیش گذاشته بود خیس شده بود.
صدای خس خس سینه ی کوچیکش رو میشنید و همزمان مچاله شدن قلبش رو احساس میکرد ، تبش رو تونسته بود تا حد زیادی کم کنه اما حالا با دردی که اون بچه توی سینه اش میکشید چی کار میتونست بکنه ؟
لب هاش رو داخل دهانش برد و سعی کرد با پلک زدن اشک هایی که چشم هاش رو میسوزندن عقب بفرسته.
جیمین : تموم مدت بهت قول میدم که مراقبتم ...ولی نگاه کن! مریض شدی و هیچ غلطی نمیتونم بکنم!
از جاش بلند شد و پاهای سنگینش رو سمت آشپزخونه ی نمور کشوند ، توی یخچال مسکن اطفال رو پیدا کرد ، حداقل خوب بود که این رو برای وقت های ضروری نگه داشته بود.
سمت اون نوزاد برگشت و آروم از روی تخت بلندش کرد و در آغوش گرفتش ، از تبش کم شده بود ولی گرمی بدنش رو میتونست احساس کنه ، چند قطره ای از دارو با قطره چکان به دهن کوچیک سئوجون نزدیک کرد اون ماده رو به پسرش تحمیل کرد.
پسر کوچولو با مزه ی اون دارو چهره اش رو درهم کرد و صورت کیوتی رو برای پدرش به نمایش گذاشت.
هر وقت دیگه ای بود ، جیمین اون رو توی آغوشش فشار میداد و گردنش رو قلقلک میداد تا صدای قشنگ خنده هاش رو بشنوه ولی الان ... با دونستن اینکه پسرش بدجوری مریضه کل شب رو به خاطر حال بدی که داشته گریه کرده خودش رو برای بار هزارم لعنت کرد.
اون رو روی تخت خوابوند و با دست هاش گونه ی گل افتاده از تبش رو نوازش کرد.
جیمین : پسر من ، نور امید من ، یه روزی تو بزرگ میشی... اونقدر بزرگ که بتونی راه بری ، بنویسی و بخونی ... برام نامه بنویسی و اسمم رو صدا کنی...
پسر با نوازش لطیف پدر کوچولو آروم آروم پلک میزد و سعی داشت تا چشم هاش رو بیشتر باز نگه داره و نگاهش کنه ، اما خواب داشت بهش غلبه میکرد.
ددی کوچیکش با بغض حرف هاش رو براش بازگو میکرد ، داستان زندگی خودش رو میگفت ، از اینکه چجوری اون فرشته وارد زندگیش شده و براش مثل یه معجزه بوده. ولی اون نوزاد چند ماهه نمیتونست اینا رو تحلیل کنه ، پس چشم هاش رو به روی اشک هایی که روی گونه های ددی ش سر میخوردن و پایین میریختن بست.
اشک هاش رو پاک کرد و بینی ش رو بالا کشید...
جیمین : همه ی اینا تموم میشه سئوجون ... من تموم تلاشم و برای تو میکنم.
دست هاش رو دور بدن فسقلی ش حلقه کرد ، گونه ی نرمش رو بوسید و چشم هاش رو بست ، خودش رو از گذشته نجات داده بود اما اون مثل سایه ای همیشه همراهش بود.
شاید اگه توی اون شرایط باردار نمیشد ، اگه موقع بارداریش اون ضعف بدنی رو نداشت ، الان حال سئوجون خیلی بهتر بود.
از داشتن پسرش خیلی خوشحال بود ، اون مثل خانواده ای بود که الان نداشتشون ، حتی نمیتونست روزی به این فکر کنه که اگه اون رو نداشت چی میشد.
ولی از اینکه نمیتونه وظیفه اش رو در قبال کسی که اون رو به این دنیا آورده کامل ادا کنه ... احساس بد داشت و خودش رو به خاطر اشتباهاتش سرزنش میکرد.
نمیدونست دقیقا کی بود که ذهنش تصمیم گرفت رسیدگی به این افکار رو موقتا تموم کنه و مثل سئوجون تسلیم خواب بشه ...
شاید استراحت برای اون پدر و پسر کوچیک فعلا بهترین گزینه بود.
*****
با صدای گریه از خواب پرید ، از نور بی جونی که از پنجره میتابید حدس زد که نزدیک غروب شده.
برای چند لحظه ای فراموش کرده بود که اون پسر کوچولو مریض شده ، با یادآوری این موضوع با ترس به سمتش برگشت و نگاهش کرد.
اشک های ریزش از روی صورتش سر میخوردن گریه هاش به جیغ های گوش خراش شباهت داشت و قلب جیمین رو مچاله میکردن ، صدایی از سینه اش میومد بدتر شده بود و این نشونه ی خوبی نبود.
جیمین : سئوجون ...گریه نکن جوجه ی من ...
دست هاش رو سمت بدن اون طفل گریان برد و بغلش کرد ، با حس کردن داغی پوست اون بچه ، هینی گفت و دستش رو روی دهانش گذاشت ، تبش بالا تر از دفعه ی پیش شده بود! چیزی توی وجود جیمین فرو ریخت.
حرف هایی که توی گوشش زنگ میخوردن و خاطراتی که موقع ی به دنیا اومدن اون کوچولو داشت دوباره توی ذهنش نقش میبست و از اینکه حرف هایی که اون موقع شنیده بود تحقق پیدا کنن.
جیمین : نه نه نه! من نمیذارم!
" باید مراقبت هاتون رو ازش بیشتر کنید ... اگه میخواید زنده بمونه"
با سرعت هر چه تمام تر سمت لباس هاش رفت و اون ها رو پوشید ، دیگه کنترل اشک هاش الان کارساز نبود و پا به پای نوزاد فسقلیش اشک میریخت.
" اون تو شرایط عادی نبوده و بدنش کمبود زیادی داره ... "
پتوی زرد رنگ سئوجون رو از توی کمد برداشت الان وقت نداشت تا لباس تن اون کنه باید هر چه سریع تر خودش رو به بیمارستان میرسوند.
" قد و وزنش به عنوان یه نوزاد خیلی کم تر از حد معموله باید تغذیه ی و درست و دارو های زیادی مصرف کنه در غیر این صورت ممکنه مقاومت سیستم ایمنی بدنش پایین باشه "
نمیدونست کفش هاش رو چجوری به پا کرده ، چند دقیقه ی بعد خودش رو توی خیابون های شهر پیدا کرد در حالی که تنها امیدش رو به سینه اش چسبونده بود و از صدای گریه اش سینه اش سنگین تر میشد و نگه داشتن اشک هاش سخت تر.
جیمین : سئو ... منو ببخش فقط منو ببخش!
میدوید ،دستش رو بالا آورد و اشک رو از روی گونه هاش که با سردی هوا قرمز شده بودن رو پاک کرد.
" اگه این مراقبت ها صورت نگیره ، احتمال مریض شدنش بالا تر میره و اینجوری راحت مریض میشه ، با وجود اینکه بدن ضعیفی هم داره ... زنده موندنش اتفاق دور از ذهنی میشه آقای پارک ... "
سئو رو بیشتر به خودش فشرد ، حرفای دکترش مدام مثل پتک توی سرش میخوردن.
حس اینکه فقط به خاطر دلایل مسخره ی مادی نتونسته پسرش رو سالم نگه داره خفش میکرد.
جیمین : من ددی افتضاحیم میدونم!
جلوی یکی از خیابون ها ایستاد دستش رو برای گرفتن تاکسی بلند کرد ، دیگه پاهاش نمیتونست مسافت بیشتر رو بدوه.
زمانی که تونست ماشینی رو گیر بیاره ، بدون توجه به راننده ای که بد نگاهش میکرد با صدای بلندی هق هق کرد ، صورت تب دار پسرش رو بوسید به خاطر ترس از دست رفتن اون محکم تر اون رو به سینه اش چسبوند.
فقط دوست داشت این یه کابوس باشه و وقتی ازش بلند میشه سئو آروم کنارش خوابیده باشه.
یا حداقل اگه واقعیه ، زودتر تموم بشه و بتونه پسرش رو سالم و سرحال ببینه ، دیگه طاقت غم دیگه ای رو نداشت که بخواد سرش آوار بشه ، پسرش جواهر ارزشمند زندگی ش بود و اگه از دستش میداد ، خودش رو هم لایق زنده بودن نمیدید.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now