part53: dad's house

2.1K 363 80
                                    

همراه شدن با پدر واقعی سئوجون تصمیم قلبی جیمین نبود،ولی وقتی راهی پیش رو نداشت باید به حداقل انتخاب هاش چنگ میزد و راضی میبود.
اینکه جوون بعد از جداییشون وضع درستی نداشته باشه چیز دور از ذهنی نبود؛ آدمی که زندگیش رو با فساد گذرونده و ازش لذت برده رو به زور میشه از باتلاق جرماش بیرون کشید.
اما جیمین انتظار نداشت وقتی به آپارتمان جو میرسه شیشه های مشروب و ماریجوانا های سوخته به همراه پاکت های نیمه خالی هروئین رو ببینه؛حالا که دقت میکرد بهتر میتونست دلیل گودی چشم های جوون و لاغری بیش از حدش رو بفهمه‌. از دقایق اولی که پاش رو توی این خونه گذاشته بود پشیمون بود ولی مثل هر کار دیگه ای که انجامش داده بود راه برگشتی براش وجود نداشت.
فرزند بی پناهش رو بیشتر به خودش چسبونده بود و قصد نداشت ثانیه ای ازش جدا بشه.
"خیلی وقته ندیدمت...آخرین باری که دیدمت داشتی حاملگیت رو گردنم مینداختی..."
جو گفت و فندکی زیر سیگار روی لبش گرفت، جیمین هنوز هم نسب به اون وحشت بدی داشت و میل نداشت از این بهش نزدیک تر بشه جوری که حتی برای خودش هم غیر قابل باور بود که روزی زندگیش رو به این مرد آس و پاس تقدیم میکرده.
"الان اون توله مال کیه؟"
سوالی بود که جیمین از جواب دادنش میترسید...میترسید که اگه حقیقت رو بگه جو بلایی سر یکی یک دونه ی ملوسش بیاره.
"خ...خواهرزاده‌امه...خواهرم بیمارستان بستریه."
دروغی که نمیدونست بعدا چجوری باید جمع و جورش کنه اما میدونست که گفتن این دروغ خیلی بهتر از حقیقت بود.
جو پوزخندی زد و دود سیگارش رو بیرون داد، پا روی پا انداخت و به مبل تکیه داد انگار که کنیزی رو به قصر پادشاهی خودش آورده و ازش حرف میکشه تا زندگی حقیرانه اون مدتی سرش رو گرم کنه.
"پس اعتراف میکنی که اون موقع فقط میخواستی با حرف بچه منو کنار خودت نگه داری نه؟"
جیمین حرفی نزد چیزی در مورد جوون عوض نشده بود اون هنوز زبون تند و تیزش رو داشت و باز هم مایل به آزار دادن جیمین بود.
به سوالش جوابی نداد و همین باعث شد اون مرد فکر کنه که برنده ی بحث بوده و با خنده ای از جاش بلند بشه.
جیمین همون لحظه قسم خورد که هر چه سریع تر اونجا رو ترک میکنه به محض اینکه بتونه راهی پیدا کنه برای همیشه از جوون دور میشه...همونطور که از یونگی دور شده.
این تصمیم هر لحظه قوی تر میشد وقتی بیشتر به ماهیت کثیف جوون و شغل جدیدش پی میبرد.
جووُن کسی نبود که بی دلیل کاری رو انجام بده خصوصا وقتی که براش هیچ منفعتی نداشته باشه، جیمین قدیم برای اون سود خوبی بوده...پس شاید بازم میتونست اونو راضی کنه تا ازش استفاده کنه.

****
مدت ها بود به اون پسر کم سن و سال نگاه میکرد باور نمیشد تنها امیدی که میتونه بهش چنگ بزنه توی دستای اون پسره.
چشمای درشت جیسونگ رو مرد ترسناک رو به روش،مین یونگی میچرخید و هر از گاهی به هوسوک که باهاش آشنایی بیشتری داشت نگاه میکرد.
"اون تنها کسیه که فعلا میتونه کمکت کنه."
هوسوک گفت و به پسری که ازش جَوون تر بود اشاره کرد.
"نمیتونیم به پلیس خبر بدیم؟"
یونگی آروم از هوسوک پرسید اما جیسونگ توی پرش خورده بود که کسی تواناییش رو دست کم گرفته.
"اون با پای خودش از خونه ات رفته و گم نشده که پرونده مفقودی تشکیل بدی، تو حتی باهاش نسبتی نداری که بخوای نگران باشی که کجاست."
مرد پرستار توضیح داد و مرد نفس صدا داری کشید. جیسونگ که تا اون لحظه ساکت مونده بود با سرفه ای صداش رو صاف کرد و خواست به مرد نگران اطمینان بده.
"آقای...مین، من میتونم حلش کنم ناامیدتون نمیکنم."
یونگی سرش رو بالا آورد و به پسر نگاه کرد و بعد نگاهی به دوست خودش انداخت. هوسوک پلک هاش رو روی هم گذاشت و به یونگی اطمینان داد که اون پسر از پسش بر میاد؛ درسته که ظاهرش با گیمر هایی که کل روز رو توی اتاقشون سپری میکرد و بازی میکرد فرقی نداشت اما توی بعد از کار های رایانه‌ای حرفه ای برخورد میکرد و توانایی های خاصی داشت.
مرد مو مشکی دستش رو توی جیب کتش فرو برد و دفترچه ای تقریبا قدیمی رو بیرون آورد.
جیسونگ خواست از اینکه تونسته اعتماد مرد و جلب کنه لبخندی بزنه اما لپش رو از داخل گاز گرفت تا لب هاش رو از این کار منع کنه، میخواست جلوی یونگی یک فرد حرفه ای به نظر برسه.
"این تنها چیزیه که از خونه ی سوخته اش جون سالم به در برده."
مرد مومشکی گفت و دفترچه ای که ظاهر قدیمی ای داشت رو کف دست های پسر جوون تر گذاشت.
"شماره ی تمام افرادیه که میشناسه، در واقع خانواده و دوست پسر قبلیشه."
یونگی نگاهش رو به کف زمین دوخت نمیدونست بابت اینکه اون پسر افراد زیادی رو نمیشناسه خوشحال باشه یا نه...اما این کمی از خوش شانسیشون بود که باید تعداد آدم های محدودی رو تحت نظر قرار میدادن.
"مگه خانواده اش توی بوسان نبودن؟"
هوسوک پرسید و با اخم ظریفی به دوستش خیره شد. یونگی در جواب نفس عمیقی کشید و گفت:
"درسته، با دوست پسرش به سئول اومده بود...اما اون پدر واقعی سئوجونه...پس شاید سراغ  اون نره."
جیسونگ که تا اون موقع مشغول نگاه کردن به ارقام توی دفترچه بود این بار به حرف اومد و گفت:
"من جاش بودم جایی میرفتم که کسی حتی تصورش رو هم نکنه...اگه بخوای از دست کسی فرار کنی این بهترین راهه!"
وقتی جوابی از اون مرد نگرفت سرش رو بالا آورد و به هوسوک که با اخمی بهش خیره شده بود نگاه کرد، لبش رو گاز گرفت...مثل اینکه حرف مناسبی نزده بود.
یونگی نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود کشید و سرش رو تکون داد.
"من سعی خودمو میکنم...مطمئن باشید وقتی باهاتون مجددا تماش گرفتم خبرای خوب و جدید دارم!"
مرد مو مشکی لبخندی به ساده ای پسر کم سن و سال زد...فقط باید صبر میکرد نمیدونست چه مدتی رو اما میدونست هر چقدر صبر کنه اگه در آخر جیمین در آغوشش باشه ارزشش رو داره.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now