part33:run

2.5K 392 27
                                    

تلفن رو قطع کرد و ناامیدانه اون رو زمین گذاشت، تهیونگ خوب نبود میتونست این رو احساس کنه...هیچ وقت با این لحن باهاش صحبت نکرده بود مثل اینکه نمیتونست روی کمک دوستش حساب کنه اون حتی اشتیاقی برای حرف زدن نداشت.
دلشوره ای به خاطر اون پسر داشت شاید اگه میتونست کنار هم باشن و مشکلات هم رو از زبون همدیگه بشنون جفتشون آروم بگیرن و راهی برای حل کردنش پیدا کنن...اما جیمین نمیتونست راهی برای توضیح اتفاق هایی که افتاده اونم غیر حضوری پیدا کنه و امکان اینکه از خونه بیرون بره رو نداشت.
خودش رو روی مبل انداخت و به سئوجون که مشغول بازی با اسباب بازی هایی که مادر یونگی براش آورده بود نگاه کرد. اون بچه نمیدونست چرا اون زن انقدر بهش اهمیت میده ولی خب اون تا وقتی که براش اسباب بازی های رنگارنگ میاوردن توجهی به هویت افراد نداشت!
زنگ در به صدا در اومد و با هوفی از سرجاش بلند شد، با خودش گفت اگه مادر یونگی پشت در باشه خودش رو به سردرد میزنه تا از دست پرحرفی هاش و سوال در موردن گذشته اش راحت بشه. اون زن نمیخواست دست از تجسس توی زندگی پسری که مثلا نوه ی عزیزش رو به دنیا آورده بود برداره!
در رو با بی حالی باز کرد اما تنها کسی که انتظارش رو نداشت اینجا، جلوی در خونه ی یونگی ببینه اون بود.
"هوسوک!"
با اشتیاق توی صداش گفت، میدونست اوضاع اون دوتا دوست خراب شده و به این زودیا امکان نداره با هم مثل قبل بشن. پسر بزرگتر چونه اش رو از توی شالگردنش در آورد و لبخند گرمی به موجود صورتی رو به روش زد که با هوای سرد بیرون تضاد داشت.
"سلام جیمین اوضاع رو به راهه؟"
سری تکون داد و اون مرد رو به داخل دعوت کرد. هوسوک در حالی که کتش رو در میاورد گفت:
"زیاد وقت ندارم...از یونگی شنیدم چی شده و فهمیدم که اینجایی برای همین اومدم."
"خوب کاری کردی! دلم برات تنگ..."
هنوز حرفش رو تموم نکرده بود که توی آغوش پسر بزرگتر کشیده شد.
"خدای من! خوبه که هنوز سالمی!"
پسر بزرگتر گفت و نفس راحتی کشید، جیمین گیج خودش رو از تو آغوش اون بیرون کشید و با چهره ی سوالی پرسید:
"چی؟ منظورت از سالمم چیه؟ مگه قرار بود چیزیم بشه؟"
بی توجه به سوال پسر دستای ظریفش رو توی دستاش گرفت، کمی خم شد تا صورتاشون درست رو به روی هم قرار بگیره.
"جایی رو جز اینجا داری؟ اون دوستت میتونه کمکت کنه؟"
شونه هاش رو با ناراحتی پایین انداخت و با لب های آویزون گفت:
"نه...راهی پیدا نکردم مجبورم اینجا بمونم."
با دست های هوسوک که روی گونه هاش قرار گرفتن چشم هاش رو درشت کرد، اون هیونگ نگران داشت عجیب رفتار میکرد.
"به محض اینکه جایی رو پیدا کردی از اینجا برو جیمین! بچه اتو بردار و برو! من نمیتونم تورو پیش خودم ببرم چون اولین جایی که یونگی دنبالت میگرده خونه ی من..."
"مثل اینکه خلوتت رو بهم زدم جانگ!"
صدای سرد یونگی به گوش رسید و اون دوتا ترسیده از هم فاصله گرفتن ، هوسوک از ترس چیزی که دوستش فهمیده بود و جیمین از خشم اون مرد که آتیشش دامن خودش رو گرفتار میکرد.
جلوی در ایستاده بود،نگاه خیره اش از روی دوست صمیمیش کنار نمیرفت و از چیزی که به تازگی فهمیده بود خوشحال نبود.
"فقط اومدم جیمین و سئوجون رو ببینم.."
هوسوک سکوت رو شکست و با صدایی که سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه گفت.
"متوجهم...حالا میتونی بری!"
با بی رحمی تمام گفت و در رو برای اون مرد پرستار باز کرد.نفس عمیق کشید و نگاه شکسته و غم آلودی به دوستش انداخت ، انتظار جز این رو هم نداشت.
"خداحافظ...مراقب خودت باش."
به سمت جیمین برگشت و با لبخند غمگینی گفت، پسر نمیخواست که اون بره قدمی به سمتش برداشت ولی اون زودتر به راه افتاد و از خونه بیرون رفت یونگی در رو بست و با همون چشم ها بهش نگاه کرد.
"نمایش قشنگی بود!"
طعنه وار گفت و با پوزخندی توی اتاقش رفت. غم بیشتری مهمون جیمین شد ، به پسرش نگاه کرد و متوجه شده که تمام مدت ساکت خیره به اتفاق هایی که افتاده بود نگاه میکرده و سن کمش باعث میشد درک نکنه چی شده ، البته جیمین خدا رو برای این موضوع شکر میکرد،وقتی بزرگتر میشه چیزی از یونگی یادش نخواهد اومد و این خوب بود.
سمتش رفت و در آغوش گرفتش.غروب نزدیک بود و نمیخواست بازم از بیرون غذا بگیرن، انقدری اونا رو تحمل کرده بود که ممکن بود با دوباره دیدنشون حالت تهوع بگیره.
دریخچال رو باز کرد و توش رو نگاه کرد، سئوجون صدای ذوق زده ای در آورد و دست هاش رو سمت یخچال دراز کرد.
"با هم شام درست کنیم سئو؟"
شام رو در حالی که سئوجون رو توی آغوشش داشت آماده کرد و یونگی رو صدا کرد، قطعا وجهه درستی نداشت اگه توی خونه ی خودش اون رو برای شام صدا نمیکرد، البته یونگی متعجب بود...حس عجیبی داشت، مدت طولانی ای رو تنها زندگی کرده بود و زمان انگشت شماری بود که از آشپزخونه ی آپارتمانش استفاده کرده باشه...خونه اش داشت بالاخره رنگ خونه رو میگرفت. پشت میز نشست و به اون پدر کوچولو نگاه کرد که چطور با بچه‌ی توی بغلش میز رو میچید.
بالاخره بعد از ساعت ها کار بی وقفه روی صندلی نشست و فرزند کوچیکش رو روی میز رو به روی خودش نشوند. قاشق رو داخل کاسه فرو برد و کمی از سوپی که درست کرده بود رو چشید.
"هواست باشه بهش چیزی ندی،سنش برای غذای بزرگسال خیلی کمه."
بدون اینکه نگاهی به اون پدر کوچیک بندازه گفت و مشغول خوردن شد. جیمین نگاهی به اون کرد و چیزی نگفت، قطعا قرار نبود این کار رو بکنه. شاید اون یه پدر جوون بود اما حداقل میدونست چی برای بچه اش خوبه!
*****
نیمه های شب بود و خونه توی سکوت فرو رفته بود
نفس نفس زد دردی خوابش رو از چشم هاش گرفته بود،حسی مثل تشنگی ای که به کل بدنش چیره شده بود. آهی کشید و سعی کرد با قورت دادن آب دهانش گلوی خشکش رو تر کنه بی قراری ای که توی بدنش افتاده بود مغزش رو به دست گرفته بود و روی حرکاتش تاثیر گذشته بود. میل شدیدی که توی وجودش جمع شده بود احتیاج به خواسته شدن و لمس شدن داشت،نیازمند دست های سردی بود که آتش تنش رو خاموش کنه.چشم های بسته اش هنوز خواب رو طلب میکردن اما مابقی اعضا فقط یک چیز رو احساس میکردن،شهوت!
شهوت توی رگ هاش مثل مخدری آزاد شده بود و ناله های ریزش بدون کنترل از لب هاش خارج میشدن. بوسه های خیسی روی گردنش احساس کرد،زبونی که پس از بوسه ها روی پوستش کشیده میشد برای اعتراف به خواسته ای که کمی کثیف تلقی میشد کافی بود.
کشیده شدن زبون رو روی لاله ی گوشش احساس کرد سنگینی بدنی که روش خیمه زده بود و پایی بین پاهای خودش حس میکرد و عضو تحریک شده اش رو بدتر از قبل میکرد.
"چیزی نیاز داری بیبی ددی؟"
صدا رو شنید و صاحبش رو میشناخت این بار ترسی احساس نمیکرد، تنها چیزی که وجود داشت نیاز بود نیازی که نمیدونست قراره باز هم سراغش بیاد یا نه اما این وضع غیرقابل تحمل بود.
دستش رو روی دهانش گذاشت و صدای ملتمسانه ناله هاش رو قطع کرد،دست ها روی بدنش کشیده شدن و از حریم پیراهنش جلوتر رفتن...انگشت هایی که با نوک سینه اش بازی میکردن و نگه داشتن صداش رو براش سخت تر میکردن
"لجبازی نکن،بهم بگو."
صدای بم گفت و جیمین متوجه لباسش که توسط اون دست ها بالا تر رفت شد، نفس لرزونش رو بیرون داد و ابرو هاش به خاطر تحمل شرایط بهم گره خوردن. لب هایی که درست روی سینه هاش قرار گرفتن و محکم نوک سینه اش رو مکیدن برای شکستن سد سکوتش و چنگ زدن به پارچه ی تخت کافی بود...تحمل لحظه به لحظه با وجود اون مرد سخت تر میشد و جیمین نمیخواست حتی چشم هاش رو باز کنه...احساسی که داشت گیجش کرده و حتی فکر اینکه شاید خواب میبنه رو هم کرده بود...اما کدوم رویایی انقدر واضح بود؟
زبونش رو روی سینه ی اون کشید و به صدایی که ازحنجره اش در اومد گوش کرد، دست هاش بدنش رو لمس کرد و پایین تر رفتن.
"اعتراف کن میخوایش!"
با لحن آرومش ادامه داد و به سینه ای اون که به خاطر لمس هاش با سرعت بیشتری بالا و پایین میرفت نگاه کرد.
"همه در مقابل این بیچاره ایم بیبی ددی."
به صورتش نگاه کرد موهای شلخته و لب های خیس از هم بااز مونده اونا برای بوسیده شدن التماس میکردن و یونگی میدونست شاید نتونه از طعم اونا بگذره. دستش از کش شلوارک راحتی اون پسر رد شد و روی باسنش نشست.
"تو فرقی با بقیه نداری...اشکالی نداره اگه بخوایش."
پسر لحظه ای توی خودش جمع شد دوست نداشت یونگی بفهمه سوراخ هورنیش چقدر برای این کار آماده است و خیس شده به طوری که میتونه همین الان درخواست های بی شرمانه اش برای اون مرد بازگو کنه.
انگشت هاش رو روی اون قسمت گذاشت مایع ای که ازش بیرون میزد رو بیشتر روی اون نقطه پخش کرد،پسر مو صورتی آهی عمیق تری کشید و با التماس به چشم های مرد نگاه کرد، دوراهی بدِ خواستن و نخواستن بیشتر از پیش گیجش میکرد و اینو دوست نداشت.
"میدونی که انجامش میدم...در واقع دیدن تناقض تتوهای دستم با باسن سفیدش وقتی انگشت هامو داخلت عقب جلو میکنم قشنگه!"
گفت و این لحنی نبود که جیمین بتونه نادیده اش بگیره، دوست داشت بیشتر بشنوه، درست نبود اما میل به شنیدن اون جملات درتی داشت.
مرد انگشت هاش رو داخل ورودی خیس اون فرو برد اون نقطه انقدر خیس بود که با فشار کمی کاملا انگشت هاش فرو بره.
"میبینی چقدر خیسی؟ چقدر میخوایش؟ به نظرت انگشتام میتونه سوراخ هورنیتو رو راضی کنه؟"
لحن اون مرد کنار گوشش داشت روانش رو به بازی میگرفت و حسی که برای داشتن مقدار بیشتر از اون بی چاره آه میکشید و از از به زبون آوردن خواسته اس شرمسار بود. انگشت های اون مرد حرکت میکردن و درست میدونستن کجا رو هدف بگیرن تا اون پسر رو تشنه تر کنن.
"یونگی..."
کشدار گفت و به ملافه های زیر دستش چنگ زد، چشم هاش رو چرخوند و نمیدونست حتی چطور به اتاق یونگی راه پیدا کرده، نیاز عقلش رو از کار انداخته بود.
"بگو چی میخوای بیبی ددی!"
انگشتاش رو داخل اون پسری اون نقطه فشار داد، پسر مطیع پاهاش رو باز تر کرد و راه بیشتری به انگشت های اون مرد داد.
"منو ببوس...و به فاکم بده."
آهی کشید و به بازوی اون مرد چنگ زد. یونگی نیشخندی زد حتی نمیتونست تصور کنه، چهره ی هورنی و بهم ریخته ای که ازش میخواست اون رو زیرخواب خودش کنه.
کی میتونست به این چهره نه بگه و از این بدن زیبا لذت نبره؟ جیمین شرابی بود که هربار نوشیدنش مستی نابی رو به همراه داشت.
"با کمال میل!"
گفت وبه لب هاش هجوم برد اون گوشت های رو نرم رو بین دندون گرفت و مکیدشون، طعمشون از اونی که فکر میکرد بهتر بود، که اولین بوسه ای قشنگ تر از این میتونست باشه؟ انگشت هاش رو از داخل اون پسر بیرون کشید و پیرهنش رو از تنش در آورد هر تیکه از پارچه ای که از شر اون خلاص میشد رو روی زمین می انداخت. بین پاهای پسر نشست و دستش رو روی شکم سفیدش که زیر نور ماه میدرخشید کشید.
"فاک!"
زیر لب گفت ، انگار به گنج ارزشمندش رسیده بود و از زیباییش لذت میبرد. جیمین از حس خالی بودن پایین تنه اش نالید و کشدار اسم مرد رو ناله کرد.
"وقتی میخوایش هورنی ترم میکنی...این قراره تا صبح ادامه داشته باشه!"
روی اون خیمه زد و دوباره لب هاش رو بوسید، جیمین مثل تشنه ی به آب رسیده دست هاش رو روی صورت مرد گذاشت و با عطش به بوسه های خیسشون ادامه داد، دهانش رو باز کرد و ناله‌ی نازکش رو آزاد کرد پاهاش رو دور کمر اون حلقه کرد و نیازمند پایین تنه اش رو به اون مرد کشید.
"شت! عجول نباش..کلی وقت داریم!"
گفت و آلتش رو روی ورودی اون پسر تنظیم کرد، با ضربه ی محکمی خودش رو توی پسر فرو کرد. جیمین ناله ی جیغ مانندی سر داد یونگی زبونش رو توی دهان اون فرو برد و محکم توی سوراخش ضربه زد. پیشونی جیمین از حس شهوت عرق کرده بود و سینه اش بالا و پایین میشد، با هر ضربه ای که اون مرد داخلش میزد بیشتر و بیشتر معتاد حس داشتن اون توی خودش میشد، حسی که انگار روحش رو به شیطان فروخته ولی از سوختن توی آتیش شهوتش لذت میبره. شاید این از دفعات قبلی هم عالی تر بود و نمیتونست جلوی خودش رو برای اعتراف به این موضوع بگیره و آه های ظریفش رو به گوش یونگی میرسوند تا بفهمونه داره کارش رو خوب انجام میده.
"بدنت...محشره! فکر نکنم...تمومش کنم!"
یونگی بین ضربه های محکمش گفت، جیمین دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و روی لب هاش زمزمه کرد:
"پس نکن..."

___________
از این اینننن
اخطار ندادم اولش که این پارت اسمات به هرحال فکر نکنم نیاز به اخطار داشته باشید😂
یه چیزی عجیبه نه؟ :))))
عجیب ترم میشه :))))
حدستون چیه بیبی های من؟
تیک کِرررر و هفته ی خوبی داشته باشیییددد
باییی بیبز 😍🤩
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें