part30:baby

2.4K 384 10
                                    

بدن اون پسر بیچاره رو به دیوار کوبید و به صدای آخی که از دهانش بیرون اومد بی توجهی کرد خشم و از چشم های تیره اش میبارید و این چیزی بود که پدر جوون رو بیشتر از پیش میترسوند.
"از اینکه توله اتو گردن یکی انداختی خوشحالی؟"
با دستش به گلوی پسر چنگ زد و از بین فک قفل شده اش غرید. دهان پسر،مثل ماهی برای زدن حرفی باز و بسته شد، خشم یونگی باعث میشد که اون منطقی ترین توضیح ها رو هم رد کنه.
"من..من نمیخواستم..."
به دست یونگی برای اینکه بیشتر فشار نده چنگ زد و سعی کرد توضیح بده، واقعا چرا باید اون مرد رو به عنوان پدر بچش انتخاب میکرد؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و چشم هاش رو چرخوند.
"نمیخواستم،دست من نبود، چیزای مسخره ای که ازت زیاد میشنوم و حالم ازشون بهم میخوره!"
گردن پسر رو ول کرد و ادامه داد:
"به هر حال بردار من به خواستن و نخواستن تو کاری نداره اون الان حروم زاده اتو بچه ی من میدونه! تو همش دردسری جیمین!"
به تقلا کردن اون پسر برای برگردوندن نفسش به حالت عادی نگاه کرد و با پوزخندی ازش دور شد.
دستش رو به دیوار پشتش برای حفظ تعادل گذاشت، هنوز جای دست اون رو روی گردنش احساس میکرد. نفسی کشید و گفت:
"تو نمیتونی با منو پسرم اینجوری رفتارکنی!"
روی مبل لم داد و خیره نگاهش کرد. گوشه ی لبش با حالت تمسخر بالا رفت و گفت:
"اوه جدی؟ اونوقت کی میخواد جلوی من و بگیره؟ کسی رو هم داری که ازت دفاع کنه؟"
جیمین نگاه غمگینش رو به زمین دوخت و آب دهانش رو قورت داد تا بغضش رو پایین بفرسته، یونگی با بدترین کلمات و جملات بهش آسیب میزد و کاری جز سکوت در مقابل اون نداشت. انگار که تاریخ زندگی ش جور دیگه ای داشت تکرار میشد و این از قبل هم سخت تر بود.
اون نمیخواست که بردار یونگی با دیدن سئوجون فکر کنه که اون پسر بچه پسر یونگیه، بعد از اون بردارش خوشحال با خانواده اش تماس گرفت و این خبر رو به اون ها داد، خبر کذبی که میگفت پسر کوچیک خانواده با دوست پسری که مخفیش کرده بچه ای داره و بالاخره داره سر و سامون میگیره.
"فعلا نمیتونیم کاری کنیم، مجبورم تحملت کنم تا با بهونه ای دنبال کار خودت بفرستمت."
یونگی به بی رحمی گفت وبه اتاق خودش برگشت، پسر مو صورتی روحش از تیر کلمات اون مرد آزرده و زخمی بود و متاسفانه هر لحظه بیشتر اسیر کنار اون موندن به اجبار میشد.
بعد از ساعتی طلوع آفتاب رو از بین پرده های نازک خونه دید ولی خوابی به چشمش نیومد حس سربار بود و بی ارزش بودنی که یونگی بهش میداد رو دوست نداشت هرچقدر که مشکلات اون رو کوچیک کرده بودن ولی باز هم حق این رو داشت که باهاش مثل یه انسان رفتار بشه.
نزدیک های ساعت هشت صبح بود که یونگی لباس کارش رو پوشید و بدون ذره ای توجه به جیمینی که دل شکسته کنار پنجره نشسته بود از خونه بیرون رفت.
بدترین حس، حس تکرار وقایعی بود که جیمین نزدیک به سالی ازش فرار کرده بود...
*فلش بک:
از خواب بیدار شد و روی تخت نشست خمیازه ای کشید و به فرد که کنارش روی تخت خوابیده بود نگاه کرد، پیراهنش بالا رفته بود و گردی کوچیک شکمش بدون پوشش مونده بود. دستش رو جلو برد و پتو رو روی بدنش کشید زیر چشم های پسر از بی خوابی دردی که به علت تغییرات ماه چهارم بارداریش بود سیاه شده بود و ساعتی رو فرصت کرده بود تا از شر اون حالت مسخره نجات پیدا کنه تا چشم هاش رو راحت روی هم بگذاره.
احتمال این رو که تا چند ساعت دیگه هم بیدار نشه رو داد پس کفش و کلاه کرد تا بتونه برای صبحانه ی جیمینی ش چیز مقوی ای تهیه کنه.
قدم های خسته اش رو برداشت و سراغ چرخ های خرید رفت، دروغ نبود اگه میگفت پا به پای اون پسر شب ها رو بیدار بوده و نگران حالش بوده. سمت قفسه هایی که میخواست رفت و مشغول بررسی محصولاتی شد که ممکن بود به دردش بخوره. صدای قدم هایی که همراهش میومدن رو شنید و تردیدی برای حضور دوباره اش نداشت.
"باز که اینجایی! برای چی همش دنبالم میکنی؟"
با گفتن این جمله فردی که منظورش بود  جلوی چرخ اومد و لبخند دندون نما و شیرینی بهش زد.
"یعنی میخوای بگی که از دیدنم خوشحال نشدی؟"
جونگکوک گفت به صورت بی حوصله ی تهیونگ نگاه کرد.
"چرا باید از دیدن استاکری که هر روز صبح تعقیبم میکنه خوشحال باشم؟"
بی حوصله گفت و سبد رو هل داد، بی توجه به اون پسر ازش رد شد ولی میدونست که اون دنبالش میاد.
"سخت نگیر! اگه خواسته مو قبول کنی قول میدم دیگه دنبالت نیوفتم!"
قوطی مربا رو از توی قفسه برداشت و توی سبد خریدش گذاشت.
"هوم...مثل وقتی که شماره مو گرفتی و قسم خوردی دیگه دنبالم نمیای؟ دروغگوی بدی هستی جونگکوک!"
پسر دست هاش رو توی جیبش فرو کرد و مشتاق بهش نگاه کرد و گفت:
"فقط یه قرار شامه همین! اگه بدت بیاد دیگه اصرار نمیکنم که ببینمت."
به چهره ی بشاش اون بچه ی گنده نگاه کرد و بی حوصله به راهش ادامه داد.
"نمیتونم...جدا از اینکه به نظرم خیلی کنه ای نمیتونم شب ها جیمین و تنها بذارم."
جونگکوک این پا و اون پا کرد و گفت:
"خب اون رو به خواهرم میسپاریم، اونم بارداره میتونن باهم کنار هم بیان!"
تهیونگ دوست نداشت جیمین رو بعد از اتفاق هایی که براش افتاد با غریبه ی دیگه ای تنها بذاره تا بلا های بدتری سرش بیاد، اون خواهر جونگکوک بود ولی احتیاط شرط عقل بود و پسر خیلی به این معتقد بود.
"نمیتونم اون حالش بد میشه و خودم باید ازش مراقبت کنم."
پسرجوون خودش رو به اون رسوند و آروم کنارش راه رفت.
"گفتی حالش بد میشه؟"
با کنجکاوی پرسید و به تهیونگ نگاه کرد، پسر مو مشکی سری به نشانه ی تایید تکون داد و به راهش ادامه داد. پلیس جوان سرش رو چرخوند و بین قفسه ها رو نگاه کرد. سراغش یکی از اون ها رفت و تهیونگ لحظه ای فکر کرد که اون دیگه رفته و به روایتی شرش کم شده! اما با خالی شدن چند وسلیه توی چرخ خریدش با بهت ایستاد.
"اینا ممکنه بهش کمک کنه، نونای منم اینجوری میشد با اینا حالش بهتر میشه."
تهیونگ نگاه مشکوکش رو بین پسر و چرخ خریدش چرخوند و گفت:
"مرسی؟"
جونگکوک لبخند بزرگتری زد و با صدای ذوق زده ای گفت:
"خواهش میکنم تهیونگ!"
حرفی نزد و به راهش ادامه داد خریدش رو با صحبت های معمولی و اصرار های جونگکوک برای قرار شام به پایان رسوند. مشغول چیدن وسایل توی ساک خریدش و حساب کردن اون بود ولی کوک پیش دستی کرد و خرید ها رو حساب کرده بود.
"هی! خودم اینکار و میکردم!"
به جونگکوک که در حال گرفتن کیسه های خرید از دستش بود گفت.
"وقتی با یه جنتلمنی نباید دست توی جیبت بکنی!"
لحظه ای به قیافه و سینه ی سپر شده ی اون پسر نگاه کرد و گفت:
"و اون جنتلمن تویی؟"
پسر اخم ظریف و نمادینی کرد و حرف هیونگش رو تایید کرد. تهیونگ خندید و متوجه نشد که اون پسر رو برای اولین بار مهمون خنده هاش میکنه، پلیس جوون با لبخند نصفه نیمه ای به خنده اون نگاه میکرد و به صدای شیرین خنده هاش گوش میداد.
"احمق گنده!"
تهیونگ گفت ولی با دیدن صورت پسر خنده اش رو خورد.
"اولین بار بود که خنده ات رو میدیدم!"
پسر با شیفتگی گفت و باعث شد اون از خجالت سرش رو پایین بندازه، راه رو تا خونه توی سکوتی که از شرمساری بود طی کردن و تهیونگ نتونست جلو اون پسر رو بگیره تا همراهش توی خونه نیاد، حداقل میتونست برای جبران صبحونه رو مهمونش کنه.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now