part42:cute

2.6K 433 50
                                    

بدن خیسش رو وی تخت وسط اتاق گذاشت و صورتش رو از نظر گذروند. سینه سفیدش هنوز از اتفاق هایی که توی حموم افتاده بود بالا و پایین میرفت و دست هاش از سرمای آبی که به بدنش خورده بود میلرزید.
"آه جیمین نمیدونی وقتی این نگاهو بهم میدی چقدر حالمو دگرگون میکنی."
مرد مو مشکی به پسر گفت ولی اون جوابی برای گفتن نداشت موهای خیسش روی بالش پخش شده بود و اون پارچه رو خیس میکرد.
"س..سرده."
از بین لب های کبود شده پسر شنید.لب هاش رو روی پوست گردنش گذاشت و بوسیدش،محکم بدن نحیفش رو در آغوشش گرفت تا بتونه از لرزشش کم کنه. با حوله ای بدنش رو خشک کرد و پایین تنه اش رو از کام پاک کرد.
لباس آستین بلند کرم رنگی که متعلق به خودش بود رو برداشت و یقه اش رو از سر پسر رد کرد، به همین ترتیب آستین هاش رو بعد پسر بی حال رو دوباره روی تخت خوابوند. پتو رو تا زیر گردنش بالا کشید و به پلک هاش که حالا با گرم شدن بدنش بی حال باز و بسته میشدن نگاه کرد.
"پس سکس تو حموم خسته کرده نه؟"
با نیشخندی گفت اما جیمین خسته تر از این بود که جوابی به مرد بده و چشم هاش رو آروم بست، سینه اش منظم بالا و پایین میرفت و نشون میداد که خستگی بهش غلبه کرده.
نیشخندش جمع تر شد و آروم به لبخندی تبدیل شد. دستش رو جلو برد و موهایی که توی صورت پسر ریخته بود رو کنار زد. روی صورتش خم شد نگاهی به لب هاش نیمه بازش انداخت و آروم اون ها رو بوسید.
با صدای گریه ای که از اتاق دیگه ای میومد چشم هاش رو با حرص بست و از جیمین فاصله گرفت. در اون اتاق رو باز کرد.
"چه خبرته توله؟"
گفت و به اون پسر کوچولو که بین حوله و پتوش روی تخت نشسته بود و هق هق میکرد نگاه کرد. سئوجون با دیدن یونگی خودش رو روی تخت جلو کشید و با بغض اصوات نامفهمی از خودش در آورد.
"ددیت خوابه...تو هم برگرد بخواب."
کنار اون بچه نشست و به تلاشش برای رهایی از حوله های پیچیده شده دورش نگاه کرد.
سئوجون با شنیدن ددی از اون مرد هق هق کرد و صدای هایی در آورد تا بتونه به اون مرد بفهمونه که الان ددیشو میخواد، دست های کوچیکش رو سمت لباس یونگی برد و اونو توی مشت هاش گرفت.
"آههه نکن منو ول کن."
معترض گفت اما اون بچه بی توجه بهش به لباسش چنگ زد و خودش رو توی بغل اون مرد انداخت.
"خیلی خب! میبرمت پیش ددیت،فقط برای اینکه ولم کنی!"
اون رو روی تخت نشوند و به لباس های بچگونه سفید روی تخت نگاه کرد.
"اول باید لباس تنت کنم...چه مزخزف!"
به اون لباس چنگ زد و سر پسر رو از یقه اش رد کرد،سئوجون خیره نگاهش کرد و درحالی که لباسش کامل تنش نبود دست هاش رو توی هوا تکون داد و صدای کیوتی از خودش در آورد.
"آیش...نه روی من تاثیر نداره...چرا نمیتونی خودت لباستو بپوشی موجود نفرت انگیز؟"
یونگی گفت و اهی از سر بی چارگی کشید دست های کوچولوی اون پسر رو از توی آستین هاش در آورد و به همین ترتیب بقیه لباس هاش هم تنش کرد.
دست هاش رو زیر بغل اون بچه گذاشت و با فاصله از خودش بلندش کرد. سئوجون خندید و مشت کوچیکش رو میک زد
"چندش..."
زیر لب گفت و لب هاش رو کج کرد. بعد از طی کردن مسافت بین دو اتاق اون بچه رو روی تخت گذاشت و گفت:
"بیا اینم ددیت!"
جیمین هنوز روی تخت به خواب رفته بود خستگی بدنش به حدی بود که نتونه حتی با صدای سئوجون هم بیدار بشه.
پسر کوچولو چهار دست و پا سمت پدرش رفت و کنارش نشست و نگاهش کرد، دوباره نگاهش رو به مرد داد و لبخند بی دندونی زد.
"آره میدونم!اون خوابه دیدی؟ خب تو هم کنارش بخواب."
اون بچه چند ماهه دستش رو سمت لب های نیمه باز پدرش برد و با انگشتش با اونا بازی کرد، جیمین تکون خورد و به پهلو دراز کشید ولی هنوز خواب بود.
"داری بیدارش میکنی!"
یونگی به اون بچه گوشزد کرد، با نادیده گرفتن این حقیقت که اون قرار نیست به حرفش گوش کنه!
روی تخت نشست تا اگه اون بچه بخواد کاری کنه و جیمین رو بیدار کنه بتونه اون رو ببره.
سئوجون به یونگی نگاه کرد و دوباره اون لبخند های کیوت و بی دندونش رو تقدیم اون مرد کرد، سرش رو آروم روی صورتش ددیش گذاشت و صداهای کیوتی از خودش در آورد.
مشخصا مقاومت در برابر اون موجود خوراکی سخت بود،آهی کشید و چشم هاشو چرخوند.
"فقط بخواب! این اداها چیه در میاری توله؟"
با شنیدن صدای اون سرش رو از روی گونه پدرش برداشت و چهار دست و پا روی تخت راه رفت.
"هی!نیا اینور بابات اونجاست!"
پسر کوچولو بی توجه به اون با لبخند باز و در حالی که خوشحال نفس نفس میزد دوباره به لباس یونگی چنگ زد و خودش رو بالا کشید و روی پاهای اون نشست، توی صورت اون نگاه کرد و صدای های کیوت و خوشحالی از خودش در آورد.
"نه من بغلت نمیکنم!"
با اخمی به اون بچه گفت،سئوجون انگشتش رو توی دهانش برد و مکیدش، سرش رو کج کرد و اون رو روی سینه‌ی مرد گذاشت.
بهت زده به اون بچه نگاه کرد‌ که درحالی که سرش روی سینه اش بود با آرامش انگشتش رو میک میزد،بچه ها معمولا از اون میترسیدن چون اون تتوهای زیاد و قیافه جدی و ترسناکی داشت! حتی برادرزاده اش هم از اون میترسید و نزدیکش نمیشد!
ولی سئوجون با خیال راحت توی بغلش لم داده بود.
"خب...شاید بغلت کنم."
دست هاش رو دور تن کوچیک اون حلقه کرد و پشتش کوچیکش رو نوازش کرد.
"چقد نرمی..."
زیر لب گفت و به اون کوچولو که حالا انگشتش رو از توی دهنش در آورده بود و با طرح های تتو روی دست مرد بازی میکرد نگاه کرد. نیم نگاهی به جیمین خسته و خواب انداخت و دوباره به روش قبلی ش اون بچه رو بغل کرد و از اتاق بیرون رفت.
پسر بچه رو روی کانتر نشوند و دست هاش رو دو طرف اون ستون کرد.
"اسمت چی بود توله؟....سئو؟"
به نظر سوال مسخره ای برای پرسیدن میومد،اون بچه مدت زیادی رو توی خونه اش زندگی میکرد و حالا یونگی برای صدا کردنش هم شک داشت. از مردی که همیشه اون کوچولو رو توله صدا کرده چیزی بیشتر از این انتظار نمیرفت.
سئوجون با شنیدن اسمش از زبون اون مرد توجه اش رو از زنجیر توی گردن یونگی گرفت و به صورت بی حس مرد نگاه کرد.
"خدایا...چجوری تونسته یکی کپی خودشو به دنیا بیاره؟"
به چشم های درشت شده بچه و لب های درشتی که شبیه پدرش بود نگاه کرد. سئوجون خوشحال نفس نفس زد و لبخند بزرگی تحویل اون مرد داشت. آروم چونه پسر کوچولو رو گرفت و لبش رو پایین کشید.
با دیدن جوونه سفیدی روی لثه های خالیش ابروش رو بالا انداخت و گفت:
"داری دندون هم در میاری احتمالا قراره دستای ددیت رو گاز بگیری."
پسر کوچولو با اینکه از حرفای مرد چیزی سر در نمیاورد اما با شنیدن کلمه ددی حدس میزد که یونگی چیز خوبی بهش گفته که از مرد مهربون زندگیش نام برده. جیغ خوشحالی کشید و دست و پاش رو تکون داد.
"کیوت."
کلمه ای که مرد برای نگفتنش مقاومت کرده بود و حالا با لبخند محوی از بین لب هاش فرار کرده بود. شاید اون توله انقدر ها هم که فکرش رو میکرد نفرت انگیز نبود.

________________
اهم اهم چطورید؟
نون بیارم باهم سئو رو بخوریم؟ 😂😂😂
عکس بالا پارتم گذاشتم صرفا قند بگیرد خیلی کیوت بود :))))
ددی یونگی جذابه نه؟ 😂
گووود لاک اند تیک کررر
لاو یو آل

_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum