part17:with body

2.5K 445 13
                                    

دست پسر رو که سرمی بهش وصل کرده بودن گرفت و آروم نوازشش کرد ، جیمین از تغییر یهویی و نزدیک شدن اون پرستار بهش ترسید.
"اوههه ، اشکال نداره نمیخواد بقیه اشو بگی ، میدونم ممکنه گفتنش اذیتت کنه درک میکنم!"
پسر لبخندی به پرستار رو به روش زد. اون آدمی بود که سعی میکرد شرایط رو درک کنه و به انتخاب‌های بقیه احترام بذاره ، هیچ کسی تو زندگیش بی عیب نبوده و احتمالا اتفاقاتی توی زندگی اون پسر افتاده که الان اینجاست.
"من یونگی رو خیلی وقته میشناسم! اون اخلاقش عجیبه! من
م گاهی اوقات نمیتونم به این موضوع کمکی کنم! ولی بابت هر حرفی که بهت زده ازت معذرت خواهی میکنم."
پسر مو نارنجی با لحن غمزده ای گفت و انتظار داشت تا جیمین دوستش رو ببخشه،به خیال اینکه اون فقط همین حرف ها رو بهش زده و اون رو رنجونده.
"من نمیدونم چرا باید...باهات..."
همزمان با حرف زدنش،دست پسر رو آروم نوازش میکرد تا بتونه حس آرامش و اعتماد رو به اون منتقل کنه ، اما با دیدن قرمزی و خراشیدگی مچ دست اون پسر ناخواسته حرفش نصفه موند و با دقت بهش نگاه کرد.
با وجود شناختی که از یونگی داشت،زمان زیادی برای درک اینکه اون زخم برای چی به وجود اومدن لازم نداشت.
"من...حتما.."
ولی برای لحظه ای رشته ی کلامش رو گم کرد و این خوب نبود، جیمین توی صورت نگران اون دقیق شده بود و هوسوک باید مراقب کلماتی که از دهنش در میومد باشه. با چیده شدن اولین کلماتی که به ذهنش میرسید گفت:
"من هر وقت که بخوای هستم تا کمکت کنم! میتونی هوسوک صدام کنی جیمینی"
نگاهش رو بالا داد و توی چشم های ذلال اون پسر نگاه کرد، یونگی چطور اینکارو باهاش کرده؟
"هوسوکی!"
پسر به شیرینی گفت، پرستار لبخندی اجباری ای زد، تا افکاری که یکی پس از دیگر هجوم میاوردن توی چشم هاش معلوم نشه.
در به شدت باز شد و هوسوک برای لحظه ای خدا رو شکر کرد که تونسته حداقل از اون جو که براش خفه کننده بود بیرون بیاد.
"جیمینا!"
پسر مو مشکی ای که تو قاب در ظاهر شد گفت. با دیدن اون پرستار در وضعیت صمیمی کنار دوستش اخمی کرد و گارد گرفت و با کشیدن مقدار زیادی اکسیژن به ریه هاش گفت:
"شما...کی هستین؟"
جیمین با دیدن دوست عصبانیش و هوسوکی که تقریبا جا خورده بود و انتظار این برخورد رو نداشت ، زودتر از اونا حرف زد:
"تهیونگی! اون پرستاره... و میشه گفت دوستمه"
از پشت پسر مو مشکی، جونگکوک آروم و در حالی که لبش رو گزیده بود به وضعیت موجود نگاه میکرد.
هوسوک با شنیدن کلمه دوست از اون پسر لبخند لطیفی بهش زد، دستش رو نوازش گونه روی موهای طوسی‌ش گذاشت وگفت:
"فکر کنم باید برم تا مزاحم نباشم،یه چند تا آزمایش ازت گرفتن و به نظرم بهتره بمونی تا یه سرم دیگه هم بهت بزنم...به محض تموم شدن اون میریم تا پسرت رو ببینی"
جیمین با لبخند تایید کرد و ریزلبی از اون تشکر کرد. پرستار به سمت در رفت و از تهیونگ معذرت خواهی کرد و از اتاق خارج شد.
"اون عجیب بود."
اولین جمله ای که تهیونگ بعد از رفتن هوسوک به زبون آورد. آروم قدم برداشت و خودش رو به اون صندلی ای که قبلا جای پرستار بود رسوند و نشست. نگاهی به جونگکوک انداخت که هنوز جلوی در ایستاده بود و گفت:
"بیا بشین دیگه!چرا وایسادی؟"
پسر مو طوسی از جو بین اون زوج و خشم تهیونگ تعجب کرد.
"تهیونگی؟ چیزی شده؟"
به پسری که مدام داشت به نامزدش چشم غره میرفت گفت.
" چیزی نشده! اون نگران تو بوده و اینکه چرا بهش نگفتی که بیماری سئوجون انقدر وخیمه."
جونگکوک گفت و سعی کرد جو بینشون رو عادی جلوه بده درصورتی که نامزدش هنوز از موضوع شغلی که ازش پنهان کرده بود ناراحت بود و نمیتونست این رو نشون نده، قطعا مجازات اینکه چند هفته ای رو اجازه ی رابطه باهاش رو نداره برای تهیونگ کافی نبود!
"بله! دقیقا!"
اون پسر تایید کرد و نیشگون آرومی از بازوی جیمین گرفت که برای بدن رنجورش درد زیادی داشت، به خاطر همین آخی گفت و دستش رو روی بازوش گذاشت.
"من از پرستار باید این موضوع رو بشنوم جیمین؟این حق من به
عنوان دوست صمیمی توعه؟!"
دلخور گفت و دست به سینه نشست،جیمین نگاهش رو به نامزد اون پسر داد تا چاره‌ای بهش پیشنهاد کنه اما اون به شونه ای بالا انداختن اکتفا کرد.
"من فقط نمیخواستم شما دوتا رو نگران کنم، انقدری برام اهمیت داشتین که راضی به ناراحت شدنتون راضی نباشم."
با شرمندگی گفت و سرش رو پایین انداخت با ملافه ی سفید تخت بیمارستان بازی کرد.
"ولی ما دوستاتیم! دوست دارم تو شرایط بد هم کمکت کنیم!"
جونگکوک گفت و تهیونگ که حالا نرم تر شده بود سری تکون داد و گفت:
"میدونی که ما حالا هم هر چی ازمون بخوای ازت دریغ نمیکنیم!جیمینی ما میدونیم وضع بدهی های تو چجوریه ... برای درمان سئوجون ماهم..."
"خودم پرداختش کردم."
وسط حرف دوستش پرید ولی با صدای آروم و شکست خورده ای گفت. نگاهش روی قرمزی مچ دست هاش مونده بود. آره اون رو پرداخت کرده بود،با تنش.
پشت در اون اتاق پرستار قدم های تندش رو بین راهرو های بیمارستان برمیداشت تا به بخشی که میخواست برسه.
"دکتر مین وقت آزاد داره؟"
به منشی خانمی که پشت میز نشسته بود گفت.
"دکتر مین امروز سه تا مریض بیشتر نداشتن"
دختر بعد از نگاه کردن به پرستار که میدونست اون دوست صمیمی دکتره گفت.
"ای پست..."
زیر لب غرید و بدون اینکه حرف دیگه ای به اون دختر بزنه وارد مطب دوستش شد و اون رو در حال یادداشت کردن یه سری برگه دید.
"جانگ؟ فکر میکنم بهت گفتم مزاحمم نشی!"
بعد از اینکه سرش رو بالا آورد و دوستش رو دید گفت.
"یونگی میشه بپرسم چه خرعبلاتی تو مغز معیوبت میگذره؟"
با صدای رسایی گفت.
"باز داری فضولی میکنی؟"
بعد از تموم شدن جمله اش خودکار رو روی میز پرت کرد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
"فکر میکنی مردم عروسک خیمه شب بازی توان؟"
با اخمی روی صورتش گفت ولی دوستش ذره ای تغییر توی صورتش ایجاد نکرد.
"یونگی اون یه بچه داره! و تو باهاش معامله کردی؟! که خودش رو در عوض درمان بچه اش به تو بفروشه؟"
اخمی به حرف های پسر مو نارنجی کرد و با صدای آروم و هشدار دهنده ای گفت:
"برو بیرون هوسوک."
"نه نمیرم بیرون!نه تا وقتی که از بدبخت کردن یکی دیگه منصرفت نکنم! فکر کردی دوست دارم اونم بازیچه کنی؟!"
نگاه تیز یونگی باعث شد هوسوک صداش رو پایین تر بیاره.
"اون...بی گناهه یونگی."
پرستار آروم تر از لحن قبلیش گفت به امید ذره ای پشیمونی تو چهره ی اون مرد.
"اون یه هرزه اس."
یونگی با لحن قبلیش گفت.
هوسوک اعتراض کرد:
"نه نیست!فکر میکنی مردم دوست دارن که کارگر جنسی خطاب بشن؟"
از جاش بلند شد برای پشیمون کردن پرستار رو به روش باید لحنش رو کمی تیز تر میکرد.
"دلت براش سوخته هوسوک؟ میخوای با قهرمان بازی از دست دیو نجاتش بدی؟"
پرستار سکوت کرد، نمیتونست باور کنه دوستش تا این حد میتونه بی رحم باشه.
"حق اون نیست که باهاش اینجوری رفتار کنی...چرا اون... چرا اون انتخاب کردی؟"
هوسوک نرم تر گفت.
"شبیهشه"
پاسخ یک کلمه ای و کوتاه دکتر رو به روش باعث شد کمی فکر کنه.
"شبیه؟ منظورت چیه؟ اونا حتی قیافشونم شبیه هم نیست!"
نفس عمیقی کشید و از هوسوک فاصله گرفت، به سمت کشوش رفت و پاکت سیگار رو از توش بیرون کشید و نخ سیگار رو روی لب هاش گذاشت. در حالی که اون رو با فندک روشن میکرد گفت:
"خوب تر نگاه کن دوست من!معصومیت! تنها وجه مشترک بینشون که حالم رو بهم میزنه، معصومیت الکی! از اون هرزه هایی که شب ها رو ریز چندین نفر میگذرونن و با چشمای درشت و زلال بهت زل میزنن تا بار دیگه ای تورو خام خودشون کنن."
پرستار کلافه از چیز های که میشنید و نمیتونست درکشون کنه دستش رو توی موهای نارنجیش فرو برد.
"خب که چی مین!اون تورو نابود کرد و ازت همچین آدمی ساخت!کسی که دوست بچگیت هم نمیتونه درکت کنه! ولی باز توهم انتقامت رو گرفتی! توهم نابودش کردی! اون پدر جوون این وسط هیچ ربطی به این ماجرا نداره!" 
پکی عمیقی به سیگارش زد و دودش رو توی هوا فوت کرد و گفت:
"این یه چیزیه که تو نمیفهمی جانگ."
پرستار کلافه با حرص نفسش رو بیرون داد وبا صدای بلند گفت:
"شایدم تو انقدر عجیبی که من نمیتونم درکت کنم مین یونگی!شاید بهتر باشه نظرت رو درمورد مردم عوض کنی!"
سمت در مطب رفت و اون رو باز کرد اما قبل از اینکه بیرون بره به دوستش گفت:
"اون پسر یه هرزه یا همچین کوفتی نیست! تنها مشکلش اینه که یه عوضی رو مثل تو توی زندگیش داشته!"



________________
سُپ زدن به تیپ و تاپ هم :))))
میدونم سه تا پارت همیشه آپ میکردم ولی الان پارتا رو طولانی تر کردم و به دوتا رسیده'-'
گود لاکککک و امیدوارم حالتون خوب باششههه
باییی🌸
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now