part27:don't leave

2.3K 397 21
                                    

روی مبل یک نفره نشسته بود و چشم های غمگینش رو از روی اون برنمیداشت ، در تکاپو بود و مدام با قدم های بلندش به هر سمت خونه میرفت و چشم های اون پسر رو دنبال خودش میکشید.
کنار کتاب خونه اش نشست دست داخلش برد و تموم کتاب هایی که جونگکوک مطمئن بود همین الان مرتبشون کرده رو دوباره ریخت.
مگه میشد با این اخلاقش آشنایی نداشته باشه ، فقط داشت خودش رو مشغول کار نشون میداد تا اونو نادیده بگیره.
نگاهش میکرد با حرکاتی که عصبانیتش رو نشون میداد بین صفحات هر کتاب رو نگاه میکرد و دوباره سرجاش میذاشت، میدونست اگه باهاش حرفی نزنه اون تا صبح همه جارو میریزه و دوباره جمع میکنه. هروقت دیگه ای بود برای ناز کشیدن تعلل نمیکرد و خودش برای آشتی پیش قدم میشد اما حالا ... حالا اگه اینکار رو بکنه باز هم آخرش فایده ای نداره. دستش رو کلافه بین موهاش برد و نفس عمیقی کشید ، خسته بود و دوست نداشت اینجوری خونه رو ترک کنه ، دوست نداشت وقتی میره نامزدش ازش دل چرکین باشه.
"تهیونگ ... "
صداش زد اما اون پسر بی توجه بهش همه کتاب های رو دوباره سر جاش گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت.
از جاش بلند شد و دنبالش رفت به دیوار ورودی تکیه داد. اون پسر با تمام حرصی که داشت پارچه ی توی دستش رو روی میز میکشید انگاری که میخواست رنگ سفید اون میز رو از روش پاک کنه.
نگاهی به پشت نحیفش توی اون تیشرت گشاد زیتونی انداخت ، نباید اینطوری میشد. قبلا وقتی میخواست به ماموریت بره تهیونگ تا آخرین لحظه توی آغوشش بود و محال بود لب هاش رو از روی لب های اون پسر برداره البته اون موقع هنوز خبر نداشت که نامزدش چه شغل خطرناکی داره و این موضوع رو مدت زیادیه ازش مخفی کرده.
جلوتر رفت و پشت اون پسر ایستاد دلش برای عطر موهای مشکیش پر میکشید. دست هاش رو دور کمر اون حلقه کرد و از پشت در آغوش گرفتش ،بینی ش رو روی موهاش گذاشت و با دلتنگی عطرشون رو ریه هاش کشید.
تهیونگ به محض حلقه شدن دست های اون پسر دور بدنش ، تقلا کردن برای جدا کردن اون پسر از خودش رو شروع کرد.
"ولم کن! جونگکوک ولم کن!"
پسر اما حلقه دست هاش رو تنگ تر کرد تا اون نتونه ازش جدا بشه.
"تهیونگ با من اینکارو نکن ..."
درمونده با صدای شکسته ای گفت ولی اون دست هاش رو روی دست های جونگکوک گذاشته بود و محکم فشار میداد تا خودش رو آزاد کنه.
" گفتم ولم کن! نمیشنوی؟! برو هرجا که میخوای!"
با بغض توی صداش به نامزدش گفت.
"تهیونگ عشق من ... نکن."
سرش رو روی شونه اون گذاشت و ملتمس گفت، همین الان هم که وقت رفتن بود دلتنگش میشد، میگه میشد دلش رو توی اون چشم های تیره جا نذاره؟
" بهم نگو عشقم ولم کن!"
از اعتراض اون خسته شد و پسر مومشکی رو برگردوند و محکم لب هاشو روی مال اون گذاشت و با اخم غلیظی بوسیدش.
هق هق های تهیونگ توی دهان نامزدش خفه میشد و دیدش رو تار میکرد. مشت های گره کرده اش رو روی سینه ی اون پسر فرود میاد و میخواست خودش رو ازش جدا کنه ولی بازو هایی که محکم دور کمرش حلقه شده بودن این اجازه رو بهش نمیداد. علاوه بر اون گریه، قهر و دعوا تاثیری نداشت مقرر شده بود که بره، که تنهاش بذاره با این حقیقت دلش نمیخواست که از لب های اون جدا بشه.
از لب هاش جدا شد و پیشونیش رو به مال اون چسبوند.
" نذار اینجوری برم ..."
میدونست نامزدش تاحالا اون رو با این حال داغون ندیده، چون خودش هم میدونست این دفعه با همه‌ی دفعات متفاوته...
ته : تو هیچ جایی نمیری!
با صدای لرزونش گفت ، کوک جواب پسر رو نداد و دوباره بوسیدش ، تهیونگ دست هاش رو روی صورتش اون پسر گذاشت و لب هاش رو حرکت داد، بوسه ی شلخته ای رو آغاز کرد که هق هق هاش و اشک هاش همراهش بود.
با عطش خاصی هم رو میبوسیدن ، انگار که آخر الزمان شده و فرصت دیگه ای برای ابراز عشقشون بهم نمونده ... انگار که ثانیه ای بعد قراره دنیا منفجر بشه...
دوباره سرش رو به پیشونی پسر تکیه داد ،صدای هق هق هاش مثل خنجری بود که توی سینه‌ی کوک فرو میرفت ، چشم هاش رو باز نکرد و همون اخم وسط بوسه اش رو نگه داشت. اگر میتونست همه چیز رو تموم میکرد و تا ابد کنار اون میموند . زمانی براش نمونده بود ... باید میرفت.
" نرو جونگکوکا نرو ... ما هنوز ازدواج نکردیم... هنوز خیلی کارا نکردیم... خواهش میکنم نرو."
انگشت های کشیده و لرزونش رو روی صورت نامزدش میکشید ، با صدای گرفته از هق هق هاش از اون تمنای موندن میکرد.
بوسه ی روی گونه ی خیس اون پسر گذاشت ، انصاف نبود که بخواد بگه خودش هم نمیدونه سالم برمیگرده یا نه.
" من حتی از تو بچه ای ندارم که بخوام ازت براش بگم ... نرو من نمیتونم نداشته باشمت."
محکم تر تن لرزونش رو در آغوش گرفت و روی گوشش رو بوسید.براش سخت بود که مجبوره برخلاف تمام این التماس های فرشته عمل کنه و اون رو برنجونه.
" من میرم ... وقتی برگشتم سال ها بعد میتونی ازم به بچه مون بگی."
با لحن آرومی گفت و خودش هم از اطمینانی که توی کلماتش وجود داشت تعجب کرد. سرش رو عقب آورد و به صورت خیس اون پسر نگاه کرد ، چشم های براق از اشکش کافی ترین دلیل بود برای اینکه همین جا جون بده و بمیره ، نگاه ملتمسانه اون پسر برای نگه داشتن نامزدش چیزی بود که آتش به جونش می انداخت.
" خیلی دوستت دارم... "
آروم و تسکین دهنده گفت اما وقتی که دست هاش رو از دور کمرش باز کرد و سمت ساکی که دم در بود رفت ... شیرینی اون جمله خیلی سریع تر از اونی که فکرش رو میکرد پرید.
" نه نه نه ... نه! "
پسر مو مشکی خودش رو به اون پسر رسوند و قبل از اینکه دستی که روی در بود اون رو باز کنه بین اون و در قرار گرفت.
" نمیذارم بری جئون! نمیذارم با پا خودت بری تو تله مرگ و منو اینجوری ول کنی!"
دوباره در آغوش گرفتش و موهای پشت سرش رو نوازش کرد. بوسه های خیسی روی گردنش کاشت و قسمتایی از پوستش رو مکید و به صدای ناله ی کوتاه اون پسر گوش داد. زبونش رو روی گردنش کشید و خط فکش رو بوسید... لب هاش رو بوسید و لب پایینش رو محکم مکید بدن اون پسر شل شد وقتی زبون داغش رو توی دهانش احساس کرد که با زبون خودش بازی میکنه ، آهی کشید و خودش رو بالا تر کشید تا بهتر بتونه مثل اون با زبونش بازی کنه اما با جدا شدن اون پسر ازش و صدای باز شدن در بهت زده به رو به روش نگاه کرد.
چهره ی غمگینش رو توی چهارچوب در دید اون از اینکه از بوسه برای جا به جا کردن جای خودش با تهیونگ استفاده کرده ناراحت بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد دردی که توی سینه اس بود را از همین طریق بیرون بده اما اون درد چیزی نبود نه به این راحتیا بره ، موهای لخت و قهوه ای تیره اش به خاطر بوسه هاشون بهم ریخته بود و چهره اش رو درمونده تر نشون میداد...
" خداحافظ تدی بر ... "
و در روی اون پسر که با چشم های خیس و بهت زده نگاهش میکرد بست.
" نههه نروو!"
پسر روی زانو هاش افتاد و دست هاش رو به در تکیه داد.
" احمق! تو حق نداری منو بذاری و بری! احــــمق!"
مشت هاش رو محکم روی در فرود آورد و با صدای بلند تری گریه کرد.
" اگه برنگردی ازت متنفر میشم جئون! میشنوی کله خر؟!"
دست هاش رو روی چشمش گذاشت و دوباره اشک ریخت ، از همین حالا دلتنگ اون کله نارگیلی شده بود. از جیغ زدن دست برداشت چون میدونست صداش به اون نمیرسه و الان خیلی از خونه فاصله گرفته ، غافل از اینکه همه ی اون فریاد ها رو شنید و با هر هق هق اون پسر به خودش لعنت فرستاد... بعد از نشنیدن صدای اون آروم پاهای سنگینش رو حرکت داد و از اونجا دور شد ، جونگکوک از خونه رفت ... ولی قلبش رو همون پشت در کنار محبوبش جا گذاشت...

_________
هع هع دیدین چی شد :))))
*اشک هایش را پاک میکند
هقققق کیوتیااااممم
به قول دوستم نه چک زد نه چونه جیمین و برد به خونه
باراناما (برنامه) هااا دارمممم براتووون
امیدوارم خوب بوده باشههه
راسی دیدم بعضیاتون شید آف بیوتی رو خیلی ساپورت کردییینننن مرسییی
میخوام یه داستان کوتاه در حد یه سناریو ریز نامجین،یونمین،ویکوک براتون بذارم
سارپوت میکنید؟ :>
تنکیووووو الل لاو یوووو
اند گود لاک
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now