part51: decision

2.2K 388 49
                                    

گذر روز ها بی معنی ترین واقعه ی زندگی جیمین شده بود، روی تخت بدون هیچ تحرکی بدون کلمه ای که از لب های خشکیده اش خارج بشن.
"ضعیف شدی اینجوری نمیشه که خودتو توی اتاق زندانی کردی و هیچ کاری نمیکنی."
هوسوک گفت و به نظر پسر اون مثل مادر هایی که لبخند های مسخره میزنن میدونن چیزی تا پایان فرزندشون نمونده اما دلخوش به همون ذره ای امید بودن.
هنوز هم نمیفهمید چرا دوباره به آپارتمان یونگی برگشتن، چرا دوباره باید به جایی برمیگشت که هیچ حس خوبی بهش نداشت...اونجا دیگه خونه ی جیمین نبود،شاید از اول هم نبود. خونه جاییه که به آدم حس امنیت و آرامش بده جیمین هیچ آرامشی توی این بنای کذایی پیدا نمیکرد. نفس عمیقی کشید و سرش رو به شیشه پنجره تکیه داد،تنها کاری که این اواخر میکرد؛خیره شدن به خیابون های شلوغ سئول.
هوسوک نگاهی به اون پسر افسرده انداخت و نیمچه لبخندی که روی صورتش بود محو شد،این مدت رو سعی کرده بود کنار اون باشه چون میدونست بودن یونگی باعث میشه جیمین حس بدی پیدا کنه؛این خواسته ی اون مرد مو مشکی هم بود ولی اگه ازش نمیخواست باز هم هوسوک اینجا میومد.
سئوجون پسر کوچولوی شادش کنارش روی تخت مینشست و بازی میکرد، هر از گاهی نگاه سوالی و ناراضی ای به ددی کوچیکش می انداخت و از اینکه همبازیش نمیشه ناراضی بود...اون انقدر به این ناراضی بودن ادامه میداد تا همونجا روی پاهای جیمین خوابش میبرد.
تنها چیزی که این بین میل تغییر کردن رو نداشت،دردی بود که توی سینه ی اون دو نفر خونه کرده بود.
تمام رشته هایی که یونگی برای نزدیک کردن جیمین به خودش بافته بود با اشتباه بزرگی پنبه شده بودن...با تفاوت اینکه پسر به قدری از مرد دلگیر بود که میلی به دیدنش هم نداشت و اون رو توی خلوت خودش راه نمیداد، کسی رو که روزی برای قلب درد و درمان بود... اما تحمل درد جیمین رو خسته کرده بود.
"من واقعا نگرانتم جیمین...میدونی...هرتصمیمی که بگیری من ازت حمایت میکنم کاملا درکت میکنم."
نگاهی به چهره اون مرد پرستار انداخت بعد از هر شیفت اینجا بود و خوراکی هایی که جیمین هیچ وقت بهشون دست نمیزد رو براش میاورد اما امروز...اون لبخند امید بخش هم از روی صورتش برداشته شده بود، جیمین ناراحت بود که تنها همدمش رو هم از خودش رنجونده، حالا که تهیونگ عزیز با نامه ای بهش خبر داده بود که به محل ماموریت نامزدش میره و براش اوقات خوشی رو آرزو کرده...هوسوک تنها کسی بود که درد جیمین رو لمس کرده بود.
نگاه خیره ی جیمین حسی رو بهش منتقل نمیکرد و نگران ترش میکرد پس لب هاش رو خیس کرد و ادامه داد:
"قطعا وضعیت سختیه جیمین...ولی میخوای چی کار کنی...گذشته ات رو نمیتونی درست کنی اینو خودت هم میدونی."
منتظر نگاهش کرد پسر با آرامش پلک زد و دوباره سرش رو سمت پنجره برگردوند.
"یه کاریش میکنم."
زمزمه کوتاهی که از جیمین شنید،این جمله ای نبود که باید میشنید این حتی از جواب ندادن هم بدتر بود. به این معنی بود که پسر حتی نمیخواد بهش اعتماد کنه و حرف بزنه و تصمیمی گرفته که میتونه به ضرر همه حتی خودش باشه.
هوسوک سرش رو پایین انداخت و با لبه ی پیراهنش بازی کرد،این سنگین و نگران کننده بود، مثل این بود که کسی رو با دست های خودت به رفتن توی آتیش بدرقه کنی و سوختن و ور اومدن پوستش رو تماشا کنی...
نمیتونست مدت زیادی رو اونجوری توی سکوت کنارش بمونه به خصوص حالا که میدونست کاری از دستش ساخته نیست پس از جاش بلند شد.
"هر کمکی که از دستم بر بیاد انجام میدم...اگه ازم بخوای."
درحالی که دستش رو روی دستگیره در گذاشته بود سمت اون برگشت و گفت اما مثل همه ی روز های گذشته جیمین حتی رغبتی به گفتن خداحافظی ای نداشت و این مرد جوان رو دلگیر تر از لحظات پیش میکرد.
هوسوک دستگیره رو پایین کشید. به محض باز کردن در، دوست پریشونش رو دید.
الکل و سیگار باعث شده بود تن اون مرد همیشه بوی بد نیکوتین رو بده و شب بیداری هاش زیر چشم هاش رو کبود کرده بود...البته کبودی هایی که هوسوک بهش داده بود داشت کم رنگ میشد، شاید پرستار یکم توی کنترل خشمش به مشکل خورده بود... فقط یکم.
در رو بست و نفس عمیقی کشید مرد مو مشکی رو به روش نگران نگاهش کرد...انتظار یه تغییر کوچیک توی حال اون پسر رو داشت ولی سکوت جیمین دست های نامرئی شده بود و گردنش رو فشار میداد...بغضی که توان شکستنش رو نداشت و فقط بود تا خفه اش کنه.
"همین که مثل اون روزای اول وقتی به اتاقش نزدیک میشی جیغ نمیزنه باید شکرگزار باشی...چون منم نمیتونم بوی سیگارت رو تحمل کنم."
یونگی به یاد روز هایی که جیمین فریاد میزد که ازش متنفره و نمیخواد ریختش رو ببینه آهی کشید، شنیدن همچین کلماتی از اون سیمای دوست داشتنی سخت بود.
"اون حتی نمیذاره سئوجون با من در ارتباط باشه."
"میترسه این بچه اش رو هم بکشی."
هوسوک با کنایه گفت و پوزخندی زد اما خبر نداشت با این حرف چه دردی رو به سینه یونگی وارد میکنه.
دروغ بود اگه میگفت به آینده ای که اون بچه میتونست داشته باشه فکر نکرده بود؛ اما چه فایده که خودش اون دونه عزیزش رو از بین برده بود.
منطقی بود خودش هم به جای جیمین از خودش تنفر داشت.
"من..من باید چی کار کنم؟"
با پشیمونی گفت و نگاه آزرده اش رو به هوسوک داشت. پرستار بیچاره هیچوقت دوستش رو توی این وضعیت ندیده بود و رفتار های جیمین بیشتر از قبلا گیجش میکرد، هیچ امیدی نداشت که به یونگی بده، درست مثل زمانی بود که توی بیمارستان بیماری رو از دست میدادن...باید چی میگفت؟ متاسفم اما من تمام تلاشم رو کردم؟ چه کلیشه ای!
" بهش زمان بده... شاید تونست دوباره ببخشتت."
تنها راهی که اون پسر مو نارنجی برای دوستش بود همین بود گرچه هنوز هم براش درک اینکه یونگی زندگی جدیدی رو با جیمین میخواسته براش سخت بود و حس میکرد یه جای کار میلنگه.
اما وقتی شونه های خمیده مرد مغرور رو میدید مجبور میشد تو دهنی بزرگی به افکارش بزنه و دوستش رو باور کنه.
یونگی ازش دور شد و بیحال رو مبل ولو شد.
"من میرم، اگه خبری شد حتما در جریانم بذار...جوش نیار، بهت گفته بودم عاشق شدن شکستن داره...تحملش نکردی."
انقدر توی افکار غرق شد که صدای بسته شدن در رو نشنید. کار اشتباهش رو با یه اشتباه بزرگ تر جبران کرده بود و حالا محال بود جیمین عزیزش بهش نگاهی بندازه.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now