part26:save

2.3K 433 15
                                    


سرمای اواسط زمستون توی استخون هر موجود زنده ای نفوذ میکرد و لرز رو به تن می‌انداخت، تاریکی هوا حسی سرما رو بیشتر به آدم القا میکرد.کتش رو محکم تر دور آغوشی سئوجون پیچید که سرما به بدن پسر کوچیکش نفوذ نکنه.
ده دقیقه ای منتظر ماشین موند اما تو اون خیابون تاریک و سرد هیچ صدایی جز زوزه‌ی باد کمی که می‌وزید شنیده نمیشد ، اون شب خیابون ها خلوت تر از حد معمول بودن و جیمین انتظار این رو نداشت.
پشت کوچیک فرزندش رو نوازش کرد. اگر بیشتر میموند بچه دوباره از سرما مریض میشد و جیمین دوست نداشت که گذشته دوباره تکرار بشه.
قدم زد و توی اون شب سرد به راه افتاد و هر لحظه به خاط خلوت بودن خیابون های بیشتر میترسید از ساختمون ها میگذشت و کوچه به کوچه رو طی میکرد مدت زیادی نگذشته بود که همراه با صدای باد بین برگ ها متوجه صدای پای عابری پشت سرش شد.
ترس چیزی بود که زندگی اون پسر باهاش آمیخته شده بود، سرش رو بیشتر توی یقه اش فرو برد و لب هاش رو روی موهای مشکی پسرش نگه داشت، امیدوار بود کسی که پشتش در حال راه رفتنه فقط یه عابر ساده باشه و از اون فرد گزندی بهش نرسه.
اما صدای قدم ها ثانیه به ثانیه نزدیک تر شد انقدری که تند تر راه رفتن هم کمکی به دور شدن از اون فرد ناشناس نمیکرد، میترسید پسر کوچیکش از استرس و تپش قلبی که پدرش گرفته بیدار و بدخواب بشه.
ناگهان بازوش گرفته شد و اون رو محکم به دیوار عریض و آجری توی پیاده رو کوبید.
"پیدات کردم بچه ننه!"
شاید تاریکی باعث میشد صورت فرد رو نبینه اما انقدر صداش رو شنیده بود که به هویتش پی ببره و پشتش بلرزه.
سئوجون از حرکت ناگهانی گریه کرد،جیمین چشماشو از شدت درد برخورد به دیوار بسته بود که سرمای چیزی زیر گلوش باعث شد چشماشو با ترس باز کنه.
"بیونهو! خواهش میکنم...من بهت گفتم پولت رو پس میدم!"
جیمین ترسیده گفت و خواست از زیر دست طلبکارش فرار کنه اما اون شر خر تیغه چاقوش رو بیشتر روی گلوی جیمین فشار داد،پسر مو صورتی دهانش رو باز و بسته کرد.
"من به اندازه‌ی کافی برای تو صبر کردم، حالا اومدم به زور ازت طلبمو بگیرم! به نظرت کلیه های خودت و بچه روی هم چقدر می ارزه؟"
با حرفی که بیونهو زد سطل آب یخ روی جیمین خالی شد ... چطور میتونست از خودش دفاع کنه؟ اون حتی وسیله ای هم برای دفاع از خودش و پسرش نداشت و فشار اون چاقو روی گردن ظریفش داشت نفس لرزونی که داشت رو ازش میگرفت.
"من دارم کار میکنم،طلبت رو میدم خواهش میکنم کاری با من نداشته باش فقط به من فرصت بده!"
با صدای خراشیده ای که ترس و غم باعثش بود گفت و امیدوار بود که تاثیری روی اون داشته باشه.
"تو فرصت هات رو سوزوندی و با اعصاب من بازی کردی! باید جور دیگه ای تاوانش رو بدی!"
گفت و مشتش رو بالا برد تا توی صورت اون پسر بکوبه، جیمین فقط از اون کمک خواست و نمیدونست که اون آدم میتونه جز خلافکار های محله باشه اینجوری بخواد اذیتش کنه.
"هی تو!عوضی!"
صدایی فریاد زد و مردی نزدیک شد، مقابل چشم های بهت زده‌ی جیمین اون مرد طلبکار رو هول داد و روی زمین پرتش کرد، روی سینه اش نشست و مشت های گره شده اش رو روی صورت اون پایین میاورد و صدای ضربه و آخ بیونهو توی فضای خفه‌ی خیابون اکو دار میشد.
تکیه اش رو از دیوار گرفت و به صحنه ی دعوای اون دو مرد نگاه کرد، صدای ضعیف گریه ی سئوجون به گوشش میرسید پشت اون بچه رو نوازش کرد.
"یونگی؟"
پسر با تعجب پرسید و مرد لحظه ای سمتش برگشت، همون نگاه کوچیک توی تاریکی کافی بود که حریف مقابلش فرصت رو غنیمت بشماره و مشتی نثار صورت مرد مومشکی کنه.
یونگی آخی گفتی و از روی بیونهو کنار رفت و همین کافی بود که مرد طلبکار از دستش فرار کنه و توی تاریکی شب گم بشه.
سمتش اون رفت و روی میز زانو زد
"اوه خدای من خوبی؟"
دستش رو سمت صورت اون برد اما دوباره صدای آخش رو شنید، لب گزید حس خوبی نداشت که اون مرد به خاطرش صدمه دیده دوست نداشت باعث بهش کسی آسیبی بهش برسه.
"من...من متاسفم...میتونی راه بری؟ سرگیجه نداری؟"
پرسید و دست هاش رو روی بازو های اون گذاشت بیشتر پلک زد و نزدیک تر رفت تا بتونه صورتش رو ببینه، حالا میتونست بهتر عطر اون مرد رو حس کنه.
"من خوبم...صدمه ای که بهت نزد؟"
یونگی نفس نفس زد و گفت بعد ازمدت طولانی بالاخره تونست با اون پسر زیبا رو در رو بشه. جیمین دست هاش رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه.
"من خوبم، بلند شو خونه ی من همین نزدیکی هاست، یه سری وسایل کمک های اولیه دارم."
یونگی لبخند بی جونی به تلاش پسر برای بلند کردنش زد که اون متوجهش نشد، از جاشون بلند شدن و کنار هم ایستادن. جیمین کمی بچه ی توآغوشش رو تکون داد و سعی کرد با زمزمه هاش اون رو آروم کنه و بعد رو به یونگی گفت:
"میتونی راه بیای؟ اگه نمیتونی بهم تکیه بده."
تعلل کرد، قطعا اون هیکل نحیف نمیتونست وزنش رو تحمل کنه. پس سری تکون داد و کنارش به راه افتاد.
مدتی رو توی سکوت قدم زدن و حرفی رد و بدل نشد، جیمین برای اینکه بپرسه یونگی اونجا چی کار میکرد خیلی کنجکاو بود ولی همچنین برای اتفاقی که افتاده بود انقدر شرمزده بود که این حس باعث بشه سوالی نپرسه، قطعا ته دلش قدردان حضور به موقع اون هم بود شاید اگه دیرتر میرسید اتفاق خوبی در انتظارش نبود، پس بعدا حتما از اون تشکر میکرد.
تقریبا به آپارتمان قدیمیش نزدیک شده بودن ولی اون محوطه به طرز عجیبی شلوغ بود و صدای آژیر ماشین آتشنشانی چیزی نبود که خبر خوبی رو به آدم برسونه.
"اینجا چه خبره؟"
یونگی پرسید و سوالی به اون قسمت نگاه کرد، چیزی توی دل جیمین لرزید قدم هاش رو تند کرد و جلو رفت، چیزی که میدید مشکل جدیدی بود که به بقیه مشکلاتش اضافه شده بود، ساختمون قدیمی در حال سوختن بود که شعله های اون صورتش رو روشن تر میکردن.
"اوه اینجاست! اینجاست دنبالش نگردین!"
صدای زن مسن رو شنید و فهمید که بهش نزدیک تر شده با تموم غمی که باز هم مهمون قلب کوچیکش شده بود نگاهش رو از ساختمون در حال سوختن گرفت و به زمین نگاه کرد.
زن مسن، جز همسایه هایی بود که بعضی اوقات حواسش به اون پدر و پسرکوچیک بود. زن بازو های پسر جوون رو گرفت و نوازش کرد و با اضطراب گفت:
"خدای من فکر کردم توی واحدتی!خوشحالم اینجا میبینمت پسرم، چقدر خوب که بیرون بودی."
یونگی خودش رو به جیمین رسوند و به آشوب به وجود اومده نگاه کرد، صحنه ی خوبی نبود اما پسرجوون براش سخت بود بفهمه تنها پناهگاهی که داشته از بین رفته و دیگه جایی رو نداره.
"چه اتفاقی افتاده خانم؟"
مرد مومشکی بعد از دیدن سکوت پسر گفت و زن از دیدن همراهی با اون پسر تعجب کرد.
"من نمیدونم...صدای شکستن شیشه و بعد انفجار اومد...آتشنشان ها میگن که ممکنه از نقص برق ساختمون باشه ولی با این حال پلیس رو هم خبر کردن...میدونی جوون؟ اینجا محله ی امنی نیست! خودمون هم با ترس و لرز تردد میکنیم!"
یونگی لبش رو گزید و سری تکون داد، بعید نبود که اون طلبکار بخواد اینجوری انتقام کتکی که خورده بود رو بگیره، به هر حال موفق شده بود و ضربه‌ی بدی به جیمین زده بود.
"من نگران جیمین بودم و فکر کردم که اون با بچه توی خونه است، ولی خب خوشحالم با شما بوده...اونم جای پسرمه."
زن دلسوزانه گفت و مرد مو مشکی دستش رو دور شونه های اون پسر پیچید.
"بیا از اینجا بریم، ماشینم کمی اون طرف تره."
بدن بی جون اون پسر رو به سمت ماشین راهنمایی کرد، اون رو روی صندلی شاگرد نشوند و به ساختمون نگاه کرد، بوی سوختن آتیش محوطه رو برداشته بود و بقیه مشغول خاموش کردن آتیش بودن، اون ساختمون قدمی جونی برای ایستادن بعد اون سوختن نداشت و ریزشش حتمی بود.
نفسش رو با صدا بیرون داد و سمت صندلی راننده رفت، نگاهی به اون پسر انداخت که توی سکوت سر فرزند کوچیکش رو نوازش میکرد، واقعا هیچ چیزی جز اون بچه براش باقی نمونده بود، چشم های معصوم و درشت اون بچه بهش نگاه میکردن.
"میریم خونه‌ی من."
گفت و منتظر جوابی از پسر موند ولی اون پسر بی دفاع چیزی نداشت که بگه، پس ماشین رو روشن کرد و سمت خونه به راه افتاد.
همیشه کمک از جایی میرسه که توقعشو نداشتی و تو اون لحظه نمیتونی بفهمی این واقعا کمکه یا خطری بزرگتر ... توی چاهی که میوفتی به همه چی چنگ میزنی ... حتی شاخه های هرز ...
جیمین پشت سر مرد وارد خونه شد و در خونه رو بست، این بار همه چیز با دفعه ی قبلی که توی خونه اش اومده بود فرق میکرد و از اینکه قراره شب رو پیشش بمونه خجالت زده بود. فردا حتما راه بهتری پیدا میشد، شاید میتونست بره و پیش تهیونگ بمونه. حداقل مدت کمی رو...
یونگی خودش رو با خستگی روی مبل پرت کرد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد، قرمزی زیر چشمش به رنگ بنفش میرفت و قرار بود کبودی ای رو پای چشم اون مرد به جا بذاره.
جیمین آغوشی سئوجون رو باز کرد و اون و روی همون مبلی که مرد نشسته بود نشوند،از کیفش اسباب بازیش رو در آورد و دستش داد تا کمی مشغول شه و مدامی که اون ازش دوره بهونه گیری نکنه.
توی آشپز خونه رفت و از توی فریزر یخی برداشت و توی کیسه انداخت پارچه نازکی که پیدا کرده بود رو دورش پیچید دوباره به سمت مرد مومشکی برگشت.
"میخوام برات یخ بذارم ... زیر چشمت داره کبود میشه."
مرد تیکه سرشو از مبل گرفت و به پسر زیبای رو به روش نگاه کرد، پسر کمی به جلو خم شد و آروم یخ رو روی گونه‌ی اون  گذاشت که مرد آخی گفت و عقب کشید،جیمین اخم کمرنگی کرد و گفت:
"مین یونگی! دارم سعی میکنم کمکی بهت بکنم پس لطفا همکاری کن!"
"ولی اینجوری راحت نیستم."
گفت و نگاه نافذی بهش انداخت.
"پس چجوری راحتی ؟"
پسر کلافه گفت و دست به کمر شد. مچ دست جیمین رو به سمت خودش کشید باعث شد پسر روی پاهای اون بیوفته پاهاش اطراف بدنش باشه.
صورت پسر از خجالت گر گرفت و نگاهش رو پایین انداخت اما اون صورتش رو نزدیک صورت جیمین برد و با چشمای خمار بهش گفت :
"خب ... الان راحت ترم."
صدای خش دار اون مرد چیزی نبود که نتونه قلب کسی مثل اون پسر معصوم رو به تپش نندازه، در حالی که نگاهشو از یونگی میدزدید یخ رو روی صورتش گذاشت ومرد دوباره آخی گفت ولی اینقد دفعه عقب نکشید.صدای خنده سئوجون که با کمی فاصله کنارشون نشسته بود اومد مرد اخمی کرد و با صدای آروم گفت:
"بهم نگو که توله ت به خاطر درد کشیدن من میخنده."
پسر مو صورتی سعی کرد خنده اشو بخوره ولی آخرش یه نیمچه لبخند ازش به جا موند، یخ رو جا به جا کرد و گفت:
"اسمش سئوجونه ... نمیدونم شاید."
"مهم نیست اون ... آخ!"
یونگی آخ بلند تری نسبت به قبل گفت و سئوجون بلند تر از قبل خندید، صورتش رو سمت سئو برگردوند و جدی گفت:
"به نظر توعه نیم وجبی درد کشیدن من خنده داره ؟"
سئو خندید و اسباب بازیشو توی هوا تکون داد، شاید یونگی میتونست این رو به عنوان یه جواب مثبت در نظر بگیره!
جیمین آروم خندید و با دستش صورت مرد رو برگردوند و دوباره یخ رو روی کبودیش گذاشت.
"از کجا فهمیدی ... که ...ما..."
"بهتره از شغل جدیدت استعفا بدی اون کافه توی اون محل اصلا خوب نیست."
با حرف اون مرد با تعجب لحظه ای یخ رو عقب کشید، میدونست که توی این مدت یونگی رو ندیده و حتی تماسی هم با هوسوک نداشته که بخواد از طریق اون خبردار بشه.
" تو ... تو از کجا میدونی؟"
گفت و دوباره یخ رو روی صورتش برگردوند.
" بهت گفته بودم فرار کردن از چیزی که درست پشت سرته کار درستی نیست ... دیدمت که چقدر دنبال کار گشتی تا اونجا رو پیدا کنی...جلوی خونت منتظر بودم وقتی نبودی داشتم میومدم...
سر با شنیدن حرف های اون اخمی و کرد و یخ رو روی گونه یونگی فشار داد و حرف های اون مرد رو با دردی که به گونه اش میداد قطع کرد.گفت:
" تو تمام مدت مثل استاکرا منو تعقیب میکردی ؟!"
"یواش! اگه نبودم امشب جفتتون مرده بودید!"
هیسی کشید و معترض به اون پسر گفت. سئوجون با جیغی خندید و دست و پاشو تکون داد توجه جفتشون رو جلب کرد.
"خوبه! حداقل یکی اینجا خوشحال و ممنونه!"
یونگی گفت اما پسر دوباره یخ رو فشار داد و داد اون مرد رو در آورد.
جیمین : دستات!مین یونگی دستات! از رو باسنم ورشون دار!

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now