part13: night

2.4K 442 32
                                    

زیپ کیف زرد رنگ سئوجون رو بست و اون رو کنار پسرش که توی لباس های بیرونش به خواب رفته بود گذاشت. تمام وسایلش رو آماده کرده بود بعد از پوشیدن کاپشنش کیف رو روی دوشش گذاشت.


آروم دست هاش رو زیر بدن اون بچه گذاشت و بلندش کرد ، سرش روی رو شونه اش گذاشت و به صدای نفس هاش گوش داد، لب هاش از هم باز مونده بود و بوی شیر میداد.


روی مبل نشست و به ساعت نگاه کرد ، تیک تاکی که رو اعصابش میرفت و استرس بیشتری رو بهش وارد میکرد ، غم توی دلش سنگینی میکرد و فضای تاریک توی خونه این حس رو بدتر میکرد. دوست داشت هرچه زودتر این اوضاع تموم بشه و بتونه راحت ، یا حداقل مثل گذشته زندگیشو ادامه بده.


با ویبره ی گوشیش توی دستش بدون اینکه نگاهی به مخاطبی که باهاش تماس گرفته بندازه اون رو جواب داد و کنار گوشش گذاشت.


به هرحال کی جز اون میتونست باهاش تماس گرفته باشه؟


_ بیا جلوی در...


شروع بوق ها متعدد توی گوشش خبر از قطع شدن تلفن توسط مخاطب پشت گوشی میداد. اون رو پایین آورد و قطعش کرد ، آب دهنش رو قورت داد احساس میکرد بیشتر از هر موقع ای میترسه. چشم هاش رو به صورت معصوم پسرش که توی بغلش به خواب رفته بود داد.


اگه تعلل میکرد وقت رو از دست میداد ...حالا برای پشیمون بودن خیلی دیره شده ... خیلی دیر...



نگاه دیگه ای به اون ساختمون انداخت که در نظر خودش خرابه ای بیش نبود چجوری اینجا فردی زندگی میکرد ، از نمای ساختمون مشخص بود که داخلش پر از دیوار های نمور و ترک خورده اس ، اگه نمیدونست فکر میکرد اون ساختمون خالی از سکنه اس...


یونگی: تو که هرزه زیبایی هستی پس چطور ...


زیر لب در حالی که اون ساختمون رو نگاه میکرد گفت اما با خارج شدن فردی سریع نگاهش رو به رو به روش داد و حرفش رو ناتموم گذاشت.


در شاگرد ماشین باز شد و فردی داخلش نشست با بستن در نگاهی به نیم رخ اون پسر انداخت ، برق چشم هاش توی اون نور کم قابل دیدن بود ، نگاه ترسیده اش رو به کف ماشین داده بود و طوری اون جسم توی بغلش رو به خودش چسبونده بود که انگار هر لحظه کسی قرار اون و ازش بدزده...


نگاهش روی صورت اون بچه ثابت موند ، چشم هاش بسته بود و میتونست صدای نفس های سنگین اون رو بشنوه...


جیمین نگاه خیره ی اون مرد به سئوجون رو به عنوان منظوری برداشت کرد. و سعی کرد توضیحش رو طوری برای اون مرد بیان کنه که موجب خشم اون نشه...


جیمین : دارو خورده ... خواب آور بوده ... فکر نکنم بیدار بشه ... نمیتونستم پیش کسی بذارمش باید میاوردمش.


آروم توضیح داد و فکر نمیکرد که حتی اون مرد صداش رو شنیده باشه ، چون ترسش باعث شده بود خیلی آروم تر و مطیع تر رفتار کنه...


یونگی دوباره به نیم رخ اون نگاه کرد ، چطور میتونست انقدر بی گناه به نظر بیاد؟ قبل از اینکه بخواد بخاطر مظلومیت اون پشیمون بشه ، سوئیچ رو چرخوند و ماشین رو روشن کرد.


حرکت کردن ماشین بیشتر این اتفاقی رو که داشت میوفتاد توی صورتش میزد و دلشوره ی بیشتری میگرفت ، سعی کرد با نگاه کردن به بیرون حواس خودش رو از افکار آشفته اش پرت کنه...


دید که چطور از خونه اش ، محله ای که زندگی میکرد فاصله گرفتن و وارد جایی شدن که تا حالا اون رو ندیده بود ، اکثر مغازه ها بسته بودن ، البته این طبیعی بود چون کسی این وقت شب قصد کار کردن رو نداشت.


ماشین داخل برجی شد و جیمین بیشتر به خاطر غریب بود محیطش ترسید. یونگی اون رو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد. جیمین به دنبال اون از ماشین پیاده شد و در ماشینش رو به آرومی بست. نمیخواست ضرری به وجود بیاره تا از اینی که هست گرفتار تر بشه...


دنبال اون مرد مشکی پوش به راه افتاد و داخل آسانسور شد ، بر خلاف جیمین که نگاهش رو دائما از اون میدزدید و سعی میکرد بهش نگاه نکنه یونگی اون رو نگاه میکرد و حرکاتش رو زیر نظر داشت.


هنوزم اون توله رو به خودت چسبوندی! چیز که یونگی توی ذهنش گفت. نمیتونست علاقه ای که اون پسر به بچش داره رو ندید بگیره طوری که اون جسم کوچیک توی بغلش گرفته بود و آروم پشتش رو نوازش میکرد. معلوم بود اون بچه تنها چیزیه که توی زندگیش داره!



در آپارتمانش رو باز کرد خودش یک راست داخل آشپزخونه رفت. لیوان آبی ریخت و اون رو سرکشید ، اون پسر رو دید که با بچه توی بغلش و وسایلش وسط خونه ایستاده و ترسیده اطرافش رو نگاه میکنه.


یونگی: نمیخوای وسایلت رو جایی بذاری؟


با صدای اون مرد از جاش پرید و نگاهش کرد ، این اول با از وقتی که تو ماشین بودن ، بود که مستقیما نگاهش میکرد.


یونگی : میتونی روی مبل بخوابونیش پهناشون زیاده ، نمیوفته.


سری تکون داد و به سمت مبل رفت و با احتیاط سئوجون رو روی مبل خوابوند.


یونگی : برو توی اتاق و حاضر شو ، در اول توی راهرو


جمله اش رو به سردی گفت و پشت پسر رو بیشتر لرزوند. جیمین سعی کرد حفظ ظاهر کنه و با گذاشتن وسایل هاش کنار سئوجون و بوسه ای روی پیشونی داغش سمت اولین در که دید رفت ، تا قبل از اینکه دستش رو روی دستگیره بذاره یادش رفت بود که چقدر میترسه ... اما الان دیگه ترس فایده نداشت ... نه وقتی که درست توی تله افتاده بود...


________________
خببب خببب
حدس میزنید کی با امتحانا، تحویل کار، شغلش داره به فنا میره؟ آفرررینن من ^-^
ولی خا رو به موتم باشم بازم برا نوشتن خیلی اشتیاق دارم :))
ووت یادتون نره ، منتظر حرفای خوشگلتونم هستممم
میدونید که قسمتای بعد قراره چی بشه نه؟:)))
گوود لاککک
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now