part22: have to go

2.2K 404 3
                                    

تحمل لبخند های اون فرشته بعد از تجربه بهترین حس با اون و دونستن حقیقتی که پنهانش کرده بود قلبش رو آزار میداد، خودش هم مطمئن نبود بتونه بدون اون باز هم طاقت بیاره، نمیدونست که باز هم میتونه برگرده و عادی به همه چیز ادامه بدن یا نه؟
با اینکه جواب این سوالات مجهول بود ولی حداقل دلیلی برای جنگیدن داشت و اون پسری با موهای مشکی و شلخته توی آغوشش بود که ریز میخندید و واپسین دقایق آخر هفته ی دوتایی شون رو با هم میگذروندن بود،با دونستن این حقیقت که به زودی رفتنی خواهد شد سفت تر اون رو در آغوش گرفت.
"آخ! بعد از اون سخت گرفتنات اگه اینجوری فشارم بدی از دفعه‌ی بعدی خبری نیست جئون دارم بهت اخطار میدم."
پسرِ توی بغلش گفت و خندید اما خودش رو به سینه ی برهنه‌ی اون چسبوند و با آرامش چشم هاش رو بست.
جونگکوک با لطافت انگشت هات رو روی گونه‌ی اون کشید، انگار که قیمتی شیء توی زندگیش رو نوازش میکرد و البته که همین بود!
"خیلی دوستت دارم تهیونگ."
آروم زیر گوشش زمزمه کرد و غم توی صداش چیزی نبود که تهیونگ متوجه اش بشه، به خاطر اینکه داشت از عطر بدن نامزدش لذت میبرد و کرختی بدنش بعد از رابطه بهش اجازه نمیداد که زیاد فکر کنه.
" میدونم ... من خیلی دوست داشتنی ام."
با لبخند شیطونی گفت و دل پسر رو بیشتر از پیش برد نمیدونست با اون لبخند های قشنگش ممکنه چه بلایی سر پلیس جوون بی‌چاره بیاره، شاید تهیونگ میتونست دلیلی بشه که جونگکوک زیر همه چیز بزنه و تا ابد کنارش بمونه، اما اینا فقط گفتنش راحته و عمل کردن بهشون میتونه صد برابر سخت تر باشه. پیشونی اون پسر رو بوسید و چشم هاش رو بست میدونست بعد از بیان کردن اتفاقی که در شرف افتادنه دیگه نمیتونه اون رو اینجوری بغل کنه و ببوسه، این فرشته انقدر ناراحت میشه که دیگه سمتش نخواهد اومد.
"آره...هیونگ دوست داشتنی من."
گفت و بوسه ی دیگه ای روی گونه ی اون پسر گذاشت. پسر دوباره توی بغلش خندید و اون رو با دست کنار زد و روی تخت نشست.
"هی!داری عجیب رفتار میکنی! بهت بگم من برای راند دوم آماده نیستم!"
جونگکوک بهش نگاه کرد فقط نگاهش رو توی اون صورت میچرخوند و به لبخند قشنگش نگاه میکرد،کاش میتونست اون حلال ملیح رو همیشه روی لب های پسر نگه داره، منتفر بود که ورق برگشته و خودش قراره باعث از بین رفتن اونا باشه.
تهیونگ از جاش بلند شد و حوله تن پوش سفیدش رو تنش کرد و در حالی که بندش رو میبست گفت:
"اون چشمای درشتت نمیتونن گولم بزنن پسره‌ی گنده، امروز نه!"
"هیونگ."
صدای غمزده‌ی اون پسر این دفعه توجهش رو جلب کرد و دست اون که روی دستش قرار گرفت و از میخواست که نگاهی بهش بندازه. پسری که با بالا تنه برهنه و موهای شلخته و چهره ی نگران چیزی نبود که این دفعه بتونه نادیده اش بگیره.
"چیزی شده جونگکوک؟"
لحنش رنگ نگرانی گرفت و کنار اون نشست، اون پسرچشماش رو ازش میگرفت و این نشون میداد که حرفی برای گفتن داره که قرار نیست خوش آیند باشه.
"من...من قراره برم."
آروم گفت و تهیونگ رو توی شک تنها گذاشت.
"بری؟! کجا؟!"
پسر مو مشکی گفت و سعی میکرد از بین چتری های بلندش به چهره ی اون پسر که نگاهشو ازش میدزدید نگاه کنه.
"یه ماموریت برام چیدن."
این بار جمله اش رو در حالی گفت که مستقیما به تهیونگ نگاه میکرد.
"چی؟! تو به من گفتی دیگه قرار نیست به اون ماموریت ها بری!"
پسر از جاش بلند شد و با تن صدایی که بالاتر رفته بود گفت. به دنبال اون از جاش بلند شد و سعی کرد اون رو در آغوش بگیره.
"فقط...فقط سه ماه طول میکشه بهت قول میدم برمیگردم."
نمیدونست شجاعت اینکه بهش قول برگشت رو بده از کجا آورده ولی اون پسر به یکم امید نیاز داشت.
"نه! تو هیچ جایی نمیری!"
بلند تر گفت و دست های جونگکوک که برای در آغوش گرفتنش جلو اومده بود رو پس زد.
"تو به من قول داده بودی! گفتی تنهام نمیذاری!"
پلک زد تا اشک هایی که از عصبانیت به چشم هاش هجوم آورده بودن رو پس بزنه. بدقولی های اون پسر رو به روش زده بود.
جونگکوک از اینکه توسط نامزدش پس زده شده احساس بدی داشت و ناامید نفسش رو بیرون داد.
"زود برمیگردم قول میدم."
با لبخند ساختگی ای به پسر گفت و امید داشت که بتونه دل اون رو نرم کنه با اینکه میدونست تهیونگ قرار نیست کوتاه بیاد.
"پرونده درمورد چیه؟ جرات نکن بهم دروغ بگی!"
تیر آخر زده شده بود و پلیس جوان میدونست اگه این سوال رو جواب بده دیگه نمیتونه خشم اون رو خاموش کنه.
سرش رو پایین انداخت، نفس دیگه ای کشید و گفت:
"قاچاق انسان... "
"خدای من!"
تهیونگ گفت و دستاش رو روی صورتش گذاشت حالا واقعا میخواست گریه کنه، بینی ش رو بالا کشید و گفت:
" نمیری، تو به اون ماموریت کوفتی نمیری."
جونگکوک سعی کرد نزدیک اون بشه و آرومش کنه:
"تهیونگ... نمیتونم این وظیفه‌ی منه خواهش میکنم..."
"درک کنم!؟ چیو درک کنم؟! اینکه بذارم نامزدمو به راحتی و مثل یه طعمه بندازن وسط یه مشت کفتار؟"
تهیونگ فریاد زد و پسر مقابلش با دیدن اشک هایی که روی گونه های اون میریختن شوکه سرجاش ایستاد.
"منم دوستت دارم...ولی زندگی مون رو هم دوست دارم! ازم نخواه بذارم خودتو به کشتن بدی."
تهیونگ گفت و بدون اینکه منتظر بایسته تا پسر جوابی بهش بده داخل حموم رفت و گوشه ای نشست تا بتونه راحت هق هق هاش رو آزاد کنه و باز هم به بخت بدش لعنت بفرسته، داشتن اون پسر کنار خودش و شروع یه زندگی عادی همراهش خواسته‌ی زیادی بود؟
قطعا نه، این آرزو‌ی جفتشون بود ولی زندگی باید جور دیگه ای رقم میخورد تا صبر اون دوتا معشوق رو بسنجه.
جونگکوک پشت در حموم نشست و به صدای گریه های اون گوش کرد، اشک هایی که روی صورت تهیونگش ریخته میشد اسیدی بود که قلبش رو میسوزوند و سوراخ میکرد و متاسفانه چاره ای براشون نداشت...پسر قوی حالا از بی‌چارگی احساس ضعف میکرد.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now