part43:policeman lover

2.6K 443 67
                                    

با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شد و روی تخت نشست. گیج به اطارف نگاه کرد، نور کم سوی چراغ های عابر پیاده از در شیشه ای تراش اتاق خوابش به داخل راه پیدا میکردن و کمی فضا رو روشن تر میکردن.
پاهاش رو پایین تخت گذاشت و دستش رو توی موهای ژولیده مشکیش فرو برد. خمیازه ای کشید و با تکرر صدا های بهم خوردن ظرف ها از توی آشپزخونه آپارتمانش اخمی کرد. از جاش بلند شد و یقه تی شرت جونگکوک که از شونه اش افتاده بود رو مرتب کرد؛ توی مدتی که اون پسر به ماموریتش رفته بود،اغلبا لباس های اون رو میپوشید.
از اتاق بیرون رفت و چشم های کنجکاوش رو به آشپزخونه دوخت تا چیزی دستگیرش بشه. بیشتر پلک زد تا چشم هاش به تاریکی عادت کنه، اما چشم هاش گشاد تر شد وقتی اون سایه سیاه و درشت هیکل رو توی آشپزخونه دید. آب دهانش رو قورت داد و با نفس عمیقی اکسیژن بیشتری رو داخل ریه هاش کشید تا قلب بی قرارش رو آروم کنه.
سایه با شنیدن صدای نفس هاش تکونی خورد و سمتش برگشت اما تهیونگ باز هم نمیتونست صورت اون رو ببینه و هویتش رو تشخیص بده.
"ج...جونگکوک؟"
امیدوار گفت و انتظار داشت سایه دهان باز کنه و صدای معشوقش رو بده. صدای پوزخندی شنید و به خودش لرزید ترس بیشتر از قبل به وجودش چیره شد و باعث شد قدمی به عقب برداره.
"آقا پلیسه قصه همسرش و تنها گذاشته تا بره و با آدم بدا بجنگه؟ چه داستان کلیشه ای."
سایه گفت و تهیونگ آب دهانش رو قورت داد یه غریبه توی خونش بود و نمیدونست باید چی کار بکنه؛با جمله ای که اون گفت احتمالاتی توی ذهنش داشت که اصلا دوست نداشت اونا حقیقت داشته باشن.
"هوم...چقدر دوری از شوهرت دردناکه مگه نه تهیونگ؟...دردناک تر میشه وقتی این دوری ابدی شه."
سایه دوباره حرف زد و اینبار تهیونگ اخم کرد و صداش رو بالا برد.
"تو کی هستی؟! تو خونه من چه غلطی میکنی!"
اون مرد شروع به حرکت کرد و قدمی به سمت جلو برداشت.
"جلو نیا! الان با مامورا تماس میگیرم!"
ابلهانه ترین جمله ای بود که میتونست در مقابل اون خلافکاری که به زور وارد خونش شده بود بگه.
"بگیر!"
مرد دست هاش رو توی جیبش فرو برد و با آرامش پلک زد. به واکنش اون مرد توجهی نکرد و از اون سایه رو برگردوند تا وارد اتاق خوابش بشه تا شاید با قفل کردن درش بتونه زمان بخره و با کسی تماس بگیره؛ اما با برگشتن هیکل درشت دیگه ای رو توی چهارچوب در دید، هینی گفت و قدمی به عقب برداشت اون سایه حالا انقدر نزدیک اومده بود که صدای نفس هاش رو میتونست کنار گوشش بشنوه.
"جئون باید بدونه...بازی با آتیش...چه عواقبی داره به نظرم انتقامی که از معشوقه کوچولوش میگیرم...خیلی داستان رو قشنگ تر میکنه!"
لبش رو گزید و چشم هاش رو روی هم گذاشت، حدس زدنش براش سخت نبود...اونا یا جونش رو میگرفتن یا با خودشون میبردنش، تقلا هیچ فایده ای نداشت و توی تله گیر کرده بود. چشم هاش رو ناتوان بست. کاش مرگ راحتی داشته باشه و جونگکوک هم صدمه ای نبینه. دستمالی رو روی بینیش احساس کرد. انگار چیزی برای از دست دادن نداشت تهیونگ راهی برای فرار از آدم هایی که دوره اش کرده بود پیدا نمیکرد و امدادگر محبوبش کنارش نبود...
******
تی شرت تو خونه ای گشادش رو تنش کرد و طبق روال هر روز توی اتاقی که سئوجون میخوابید رفت و آروم درش رو باز کرد. جیمین پتو رو دور خورش پیچیده بود و غرق خواب شده بود؛ پسر کوچولوش به خاطر در اومدن سومین دندونش دیشب هم بی قراری کرده بود و چند باری هم ناخواسته ددیش رو گاز گرفته بود، به خاطر همین جیمین دیشب پیش سئوجون خوابش برده بود.
به مسبب کوچولوی این اتفاقات نگاه کرد که با موهای ژولیده مشکی رنگش روی تخت نشسته بود و گیج اطراف رو نگاه میکرد، لبخند دندون نمایی زد و بیشتر وارد اتاق شد تا توی دید اون بچه قرار بگیره.
"سئو..."
آروم گفت و وقتی چشمای درشت شده اون بچه به سمتش برگشت به مرد بزرگتر لبخندی زد که سه تا دندونش مشخص شدن، روی تخت چهار دست و پا رفت و لبه اون ایستاد دستاش رو سمت مرد مورد علاقه جدیدش،یونگی گرفت و ازش خواست که بغلش کنه.
"پسره ی شیطون..."
گفت و وجود شیرین رو بغل کرد اون رو به سینه پهنش چسبوند و از اتاق بیرون رفت. طبق عادت هر روزشون روی مبل نشست و شیشه شیرش رو دستش داد. پسر کوچولو با خوشحالی اون رو توی دهنش فرو برد و تند تند اون شی سیلیکونی رو مکید.
انگشتش رو روی گونه نرمش کشید، توی این مدتی که گذشته بود قایمکی با بچه‌ی اون رابطه نزدیکی پیدا کرده بود و از اینکه اون گاهی دست هاش رو سمتش دراز میکنه یا براش جوری میخنده که دندون های کوچولوش در میاد لذت میبرد...اون پسر هم جزئی از جیمین بود و یونگی به این نتیجه رسیده بود که هر چیزی مربوط به جیمین باشه قطعا خوبه.
اون پدر کم سن و سال حسابی خودش و پسرش رو توی دل اون مرد جا کرده بود و نقاب بی احساسیس رو دور انداخته بود.
"باید برای بیبی ددی هم چیزی حاضر کنیم."
پسر کوچیک رو بغل کرد و موهای شلخته مشکیش رو با دستش مرتب کرد،سئوجون جیغ خوشحالی زد و دست کوچیکش رو سمت زنجیر توی گردن یونگی برد.
سمت آشپزخونه رفت و ماهیتابه ای از توی کابینت در آورد و اون رو روی گاز گذاشت.
"هوم...برای صبحونه خوشمزه به نظر میای."
یونگی گفت و خندید پسر کوچولو هم خندید و گونه اش رو به صورت اون مرد چسبوند.
بیکن ها رو کف ماهیتابه گذاشت و در یخچال رو باز کرد تا تخم مرغ ها رو برداره.
"وقتی میخندی شیرین تر میشی و خوشمزه تر."
گفت و لب هاش رو روی گونه نرم اون گذاشت و با صدا بوسیدش. سئو انگشتش رو توی دهنش فرو برد و با صدا های کیوتی که در میاورد سرش رو روی شونه های پهن اون مرد گذاشت.
یونگی خندید و تخم مرغ ها رو توی ماهیتابه شکوند.
پسرک دست رو دراز کرد و پاهاش رو با ذوق تکون داد.
اما یونگی توجهی به اینکه اون بچه به چی اشاره میکنه نکرد و به کارش ادامه داد.
"پس سئوجون اینجوری صبحا غیب میشه."
صدای آشنایی از پشتش اومد و وادارش کرد که برگرده،اون پسر با موهای بهم ریخته صورتیش و لبخندی که چشم هاش رو ریز میکرد نگاهش میکرد و به کانتر تکیه داده بود.
"عا...از کی اینجایی؟"
گفت و زیر گاز رو کم کرد و کامل سمتش برگشت.
"از اولش...خیلی کیوت بود."
پدر کوچولو با لبخندی گفت؛یونگی خواست اعتراضی کنه اما وقتی اون نزدیکش شد نتونست حرفی بزنه و به لبخند قشنگش خیره شده بود.
جیمین دست هاش رو سمت سئوجون گرفت و اون رو به آغوشش دعوت کرد؛ اما پسر جیغ کوتاهی کشید و لباس یونگی رو توی مشت هاش گرفت و سرش رو روی شونه مرد بزرگتر گذاشت.
"مثل اینکه دل پسرمو بردی یونگی."
جیمین گفت و دستش رو روی بازوی اون مرد کشید.
"میرم میز و بچینم...ممنون که صبحونه آماده کردی."
گفت و از اون مرد دور شد و اون رو خیره به خودش باقی گذاشت.
"الان...چی شد؟"
یونگی آروم از خودش پرسید و وقتی به خودش اومد فهمید که شیفته ی اون لبخند روی لب های درشت و صورتی جیمین شده بود.
شاید یونگی مرد سنگدلی به نظر میومد ولی نمیتونست در برابر جیمین مدت طولانی ای مقاومت کنه.

________
هلووووو
میبینم که بدقول شدم...
معذرت نمیخواستم انقد فاصله بگیرم از فضا
ولی سگ بخوره دانشگاهو! عح!
آره
بازگشتم *دست تکان میدهد
ماچ یو آل ببشخید که منتظرتون گذاشتم
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें