part40:only your daddy

2.4K 392 14
                                    

حتی نای ناله کردن هم نداشت، صدای نفس هاش از بین لب های کبودش شنیده میشد. نمیدونست سوزش پوست بدنش از شلاق هایی که بهش خورده یا تب شهوتی که مغزش رو از کار انداخته بود. میدونست طناب هایی که دور بدنش پیچیده شدن به زودی قراره رد وحشتناکی رو سینه اش باقی بذارن.
"یونگـ..."
ناله کرد و مرد رو که محکم داخلش میکوبید صدا کرد. دستش رو از روی پهلوی اون که رنگش به کبودی میرفت برداشت.
"دیگه نمیتونی؟"
روی بدنش خیمه زد و درحالی که تو درد رو توی صورتش میدید پرسید.
پسر سری به نشونه نفی نشون داد و ناله بی جونی کرد. مرد دستش رو پایین برد و رینگی که دور آلت اون بسته بود رو باز کرد. جیمین آه بلندی کشید و توی دست یونگی خودش رو خالی کرد.
لب هاش رو روی لب های اون گذاشت و آروم بوسیدش، دستش رو پایین برد و به دیک هاشون تا وقتی کامل ارضا بشن هندجاب داد. آه مردونه ای از لذت کشید و خسته نفسش رو بیرون داد.
موهای مشکی و خیسش رو عقب داد.بدن های خیس از عرقشون زیر نور آفتاب صبحگاهی برق میزد.
دست هاش رو سمت طناب های گره شده روی تن اون پسر برد. رد قرمز اون ها رو روی سینه پسر بوسید.
دست های ظریفش رو لا به لای موهای مشکیش حس میکرد. سرش رو توی گردنش فرو کرد و روی مارک های بنفشش رو لیس زد. سینه پسر آروم بالا و پایین میشد و یونگی خودش هم نمیدونست با بوسه های که روی بدنش بعد از سکس هاش خشنشون میکاره چه آرامشی به بدن پسر منتقل میکنه و باعث میشه قلب کوچیکش تند تر بتپه...البته که خودش هم همین حس رو داشت. کی بود که از چشم های معصومش اون و قلب پاکش بگذره؟
مسلما از حرف هایی که بهش زده بود پشیمون بود و حالا اون رو بیشتر از هر موقعی میخواست، حالا قلبش رو برای خودش میخواست. آرامشی که حضور جیمین بهش میداد رو با سوجین تجربه نکرده بود. اون حتی خنده های ریز جیمین موقع بازی با پسرش رو دوست داشت. قرار بود این رو عنوان کنه؟ شاید راه های دیگه ای برای عنوان این موضوع داشت.
خسته سرش رو روی سینه اش گذاشت ونفسش رو با صدا بیرون داد.
گذاشت انگشت های اون تا وقتی که به خواب میره توی موهاش حرکت کنن و نوازشش کنن. جیمین لبخند خسته اس به اون مرد که روی سینه اش خوابش برده بود زد. هیولای سکسش حالا مثل بچه آرومی روی سینه اش خوابیده بود.
توی مدتی که به زور به دوماه میرسید اصلا متوجه نشده بود که چجوری از اینکه اون نزدیکش باشه خوشش میاد و دوست داره باهاش حتی اون چیز های خشن رو تجربه کنه.
حس لطیف مثل پری که دلش رو قلقلک میداد و به سمت مرد هلش میداد.
اما زندگی جیمین رو محافظه کار تر کرده بود و قطعا به حسی که داشت اعتماد نداشت...حتی وقت هایی بود که خودش رو در حالی که به رفتن از خونه یونگی و شروع دوباره زندگیش با سئوجون فکر میکرد.
جیمین تموم کارت هاش رو برای ریسک کردن سوزونده بود و باید محتاط عمل میکرد، این چیزهایی بود که توی افکارش میچرخیدن و ذهنش رو نسبت به فرو رفتنش در عمق احساسات به یونگی تار و محو میکرد.
******
تازه تونسته بود ناهارش رو تموم کنه و فرصت نگاه کردن به پسرش رو پیدا کنه.
"آیش! سئو! بیین چی کار کردی!"
با اعتراض گفت، به پسر شیطونش که رشته های نودل از روی سرش آویزون شده بود و زبون کوچیکش در حال تلاش برای به دام انداختن رشته نودلی که از بینی ش آویزون بود نگاه کرد.
"من تازه لباساتو عوض کرده بودم."
پسربچه با لب های آویزون به ددیش نگاه کرد و وقتی صورت جدیش رو دید بغض کرد.
"اوه نه گریه..."
قبل از اینکه فرصت کنه جمله اش رو تموم کنه،سئوجون صورتش رو درهم کرد و گریه اش رو آغاز کرد، جیمین آهی از سر بی چاره کشید و دستش رو پیشونیش کشید. سئوجون هق هق کرد و یکی از رشته های نودل رو از روی سرش برداشت و توی دهنش فرو برد.
"خب...الان گریه نکن."
جیمین گفت و مشغول جمع کردن افتضاحی شد که سئوجون درست کرده بود.
یونگی جرعه ای از قهوه ظهرش نوشید و سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره، اما درگیری های جیمین با پسرش خیلی بامزه تر از چیزی بود که بشه جلوی لبخند زدن بهشون رو گرفت. شاید یونگی خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد به وجود اون یه نفر و نصفی توی زندگیش نیاز داشت. فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت و به پسر مو صورتی نگاه کرد با اینکه بچه ی کوچیکش حسابی هیکلش رو کثیف کرده بود اما بازم موقع جمع کردن خرابکاری هاش با مهربونی باهاش حرف میزد و باعث میشد صدای خنده بچه گونه اش بلند بشه. یونگی بدون اینکه خودش بخواد محو لبخند هایی که جیمین موقع حرف زدن با سئوجون میزد شده بود.
پسر کوچولوی شبیه خودش رو توی آغوشش گرفت و آخرین تیکه نودل رو از روی موهاش برداشت و دور انداختش.
"یه حموم لازم داری نه؟"
پسر کوچولو خندید و سرش رو روی شونه ددیش گذاشت. با دستش کمر کوچیکش رو نوازش کرد و سمت در حموم رفت، سئو با دور شدن از یونگی و دیدن نگاه خیره اون مرد دستش رو بالا برد و بی دقت توی هوا تکونش داد.
"توله ی عوضی..."
زیر لب گفت و نگاهش رو ازش گرفت، نه! اصلا کیوت بازی های اون موجود برای یونگی جالب نبود! به هیچ وجه تنها چیز مهم درمورد اون بچه پدرش بود...آره همینطوره!

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now