part14:long night

2.6K 429 13
                                    

⚠️گایز این پارت کلا اسماته اگه دوس ندارید ردش کنید

درست وسط اون اتاق نیمه تاریک ایستاده بود و با تردید با آخرین دکمه ی لباسش بازی میکرد ، نمیدونست سرد شدن پاها و پایین تنه برهنه اش به خاطر فضای سرد اتاقه یا از نگرانی ای که توی وجودش دائما قلبش رو به سمت تپش های محکم میتازوند.
با بسته شدن در کمی به خودش لرزید ، صدای قدم هاش که از پشت بهش نزدیک میشد رو میشنید و نفس داغ اون مرد که روی گردنش پخش میشد ، حس میکرد بدنش به شدت سرد تر شد و رگ های قلبش دور اون ماهیچه پیچیدن تا لهش کنن توی سینه اش احساس سنگینی میکرد.
یونگی: هنوز لباستو در نیاوردی...
دست های بزرگش روی دست های کوچیک پسر گذاشت و خودش هم از سرمای اون ها تعجب کرد اما پوزخندی زد و آخرین دکمه ی پیرهن گشاد اون پسر رو باز کرد، اون تیکه پارچه از روی شونه های ظریف جیمین سر خورد و پایین پاش افتاد.
یونگی بینیش رو نزدیک تر برد و اون رو روی گردن پسر کشید.
یونگی: جوری رفتار نکن که اولین بارته ...
پسر مو طوسی آب دهنش رو قورت داد ، داشت اتفاق میوفتاد اینکه میدونست اتفاق خوبی در انتظارش نیست اوضاع رو بدتر از قبل میکرد.
دهانش رو باز کرد و زبونش رو از پایین تا بالا گردن اون پسر کشید پوزخند صدا داری زد وقتی اون پسر به خودش لرزید ، امشب قرار بود تجربه بیشتری کسب کنه ؟ شاید ...
دستش رو نوازش گونه روی بازوش کشید، میخواست این پوست سفید رو امشب رنگ آمیزی کنه. مچ دست پسر رو گرفت و دستبند رو بهش نزدیک تر کرد.
یونگی: برای جلوگیری از اتفاقایی که باب میلم نیست...
جیمین با بهت به دستبندی که دور دستش بسته شد نگاه کرد ، انتظار این یکی و نداشت! نمیدونست ممکنه روزی گیر همچین آدمی بیوفته ولی دقیقا توی تله ای که براش چیده بودن گیر افتاده بود!
تا بتونه از بهت بسته شدن دست هاش در بیاد یونگی رو به روش ایستاده بود. برق زنجیری که توی مشتش گرفته بود رو دید نگاهش هراسونش رو بین چشم های تیره ی اون مرد و زنجیر چرخوند ... جیمین برای این آماده نبود! داشت باهاش چی کار میکرد؟!
مرد زنجیر رو کشید و پسر محکم به سینه ی سفتش برخورد کرد.
یونگی: مگه نگفتی واسه ی پسرت "هرکاری" میکنی؟ این هم یه قسمتشه
جیمین: م-من نمیدونستم... نمیدونستم تو اینجوری میخوای پیش بری!
زنجیر رو بالا کشید و دست های پسر رو وادار کرد که بالای سرش قرار بگیرن ، جیمین آهی از درد دستبندی که به مچ های ظریفش فشار میاوردن کشید و چهره اش رو درهم کرد.
یونگی: من بهت گفتم! اما تو بی توجه به من اون برگه رو امضا کردی الان واسه پشیمون شدن خیلی دیره!
زنجیر رو بی رحمانه کشید و چثه کوچیک اون روی تخت پرت شد ، آخ کوتاهی به خاطر برخورد پهلوی برهنه اش به لبه ی تخت گفت و لبش رو گاز گرفت ، خواسته ی این مرد همین بود انگار که دوست داشت از خورد کردن و درد کشیدنش لذت ببره.
با صدای برخورد فلزها بهم دیگه فهمید که زنجیر رو به تاج تخت بسته و حالا دیگه هیچ راهی برای تکون دادن دست هاش نداره ، دردی که به خاطر فرو رفتن اون دستبند توی مچش حس میکرد داشت غیر قابل تحمل میشد ، پاهاش پایین تخت بودن و نمیتونست حرکتی بهشون بده با حس درد مشابهی که مچ پاهاش حس کرد فهمید یونگی پاهاش رو هم به پایه های تخت بسته ... حس ناتوانی و ناچیز بودن چیزی بود که مرد میخواست از اون لحظه ای که دیده بودش به اون پسر بده که خودش رو همون هرزه ی توی بار ببینه و قبول این تهمت برای جیمین خیلی سخت بود.
لب هاش رو به هم فشار داد تا صدای آه و گریه اش توی فضا پخش نشه ، صورتش رو توی اون ملافه ها قایم کرده بود تا چهره ی یونگی رو نبینه.
صدای قدم هاش و کشیده شدن صندلی رو شنید میدونست که اون پشت سرش متوقف شده ، از تصور اینکه اون الان چه زاویه ی دیدی از بدنش داره گونه هاش سوخت و صورتش رو بیشتر توی ملافه ها فرو کرد.
یونگی: به نظر تنگ میای!
سر دو انگشتش رو آروم روی اون سوراخ صورتی کشید تا لرزش بدن پسر رو ببینه ، اون نمیتونست حرکتی کنه و یونگی هم همینو میخواست ، میدونست اون با هر لمس ممکنه از دستش در بره.
لب هاش رو لیسید و به صندلی تکیه داد، وقت بازی بود.
انگشت اشاره اش رو به یک باره داخل اون پسر فرو کرد. داغ بود! درست مثل همون چیزی که تصور میکرد! چه بسا بهتر! شونه های پسر میلرزید و صدای فین فین آرومش رو میشنید.
یونگی: چجوریه که کسی مثل تو ... همچین سوراخ تنگی داره؟
انگشتش رو عقب و جلو کرد به باز و بسته شدن سوراخ پسر دور انگشتش نگاه کرد ، میتونست صداهای کوچیکی که جیمین سعی میکرد مخفی شون کنه رو بشنوه،اشکال نداره به زودی جیغ اون هم میشنید. انگشت دومش رو وارد کرد و محکم تر اون سوراخ رو با انگشت های بلندش به فاک داد ، جیمین نتونست آهش رو مخفی کنه و تمام تلاشی که برای نگه داشتن صداش به کار گرفته بود هدر رفت و ناله ی تحریک کننده ای توی فضا پخش شد.
انگشت هاش رو از داخل اون پسر بیرون کشید و به ماده ی لزجی که از سوراخ باسن گرد اون پسر بیرون زد نگاه کرد. پوزخندی زد و از جاش بلند شد، به این زودی تحریک شده؟ جالبه! توی ذهنش به خودش گفت سمت کمدش رفت و چیزی رو ازش بیرون کشید.
جیمین سرش رو کمی بالا گرفت و سعی کرد مسیر اون مرد رو دنبال کنه اما کل وجودش به خاطر مدلی که به زنجیر کشیده شده بود درد میکرد.
یونگی روی صندلیش برگشت و دوباره به اون سوراخ که با نفس نفس زدن اون پسر باز و بسته میشد نگاه کرد فاکی زیر لب گفت و دستش رو توی موهاش فرو کرد نمیتونست تحمل کنه و همین الان دیکش رو به یک باره توی اون سوراخ فرو نکنه ، باید صبر میکرد نوبت به اون کار هم میرسید!
یونگی : خب بیبی ددی! با این مدل آشنایی؟
شلاق رو محکم تر توی دستش گرفت ، جیمین قبل از اینکه بتونه حدسی در مورد قدم بعدی اون مرد بزنه شلاق رو روی لپ های باسن پسر فرود آورد. پسر مو طوسی آخ بلندی گفت و ملافه ی رو تخت رو توی مشتش گرفت.
جیمین: چرا... آهه!
قبل از اینکه بتونه جوابی به مرد مومشکی بده ضربه های دیگه ای باسنش خورد و کلماتش تبدیل به فریاد های کوتاهی از سر درد شدن. مرد با بی رحمی تمام اون شلاق رو روی تن و باسنش میزد و بعضی ضربه ها رو روی پاهای پسر باقی میذاشت.
یونگی : دوستش داری ددی کوچولو؟ آره؟
جیمین:ن-نه ... نه!
از شدت درد بلند بلند هق هق میکرد روی باسنش میسوخت و میتونست حدس بزنه که بعد کبودی های زیادی رو اون قسمت ها خواهد داشت ، قلبش با هر ضربه به لرزش در میومد و راه دیگه ای جز ناله هاش برای خالی کردن حس دردش پیدا نمیکرد. دوست داشت همین لحظه نفس هاش تموم بشن و دیگه زنده نباشه اما نمیدونست چه بلایی سر جگر گوشه اش میاد، بعد از تحمل اینا اون خوب میشه نه؟
شلاق رو گوشه ای انداخت و با نفس های نامنظم خودش رو روی صندلی انداخت.
روی بدن اون پسر پر از خط های قرمزی شده بود که بعضی هاشون هم خونمرده شده بودن، حتی بعضی از ضربه هاش رو عمودی و روی ورودی اون پسر زده بود که اون رو ملتهب و خیس تر کرده بود.
جیمین:چ-چرا.. با من... اینکارو میکنی؟ م-من که کاری ...نکردم!
معصومانه بین هق هق هایی که اون رو به سکسکه انداخته بود گفت. نمیدونست دلیل این همه تنفر یونگی نسبت به اون چیه؟ چرا انقدر ازش متنفر بود که اون رو به تخت زنجیر کرده بود و حالا از شلاق زدنش اینجوری لذت میبرد.
سرش رو کج کرد و نفسش رو بیرون داد ، موهای مشکیش که از عرق خیس شده بود رو به بالا هدایت کرد. از جاش بلند شد و روی اون پسر خیمه زد ، اندازه ی بدن نحیف اون حتی نصف بدن خودش هم نبود! میتونست استخون های کتفش رو ببینه و ستون فقراتش رو بشماره!
جیمین از اینکه صدای نفس های خشمگین اون رو کنار گوش خودش احساس میکرد ترسید و بی صدا اشک ریخت. از برخورد تن اون مرد به زخم های تازه اش درد بدی توی بدنش میپیچید اما جرات اعتراض رو نداشت.
یونگی: من از هرزه ها خوشم نمیاد!
جیمین:و-ولی من ه-هرزه نیستم!
ضربه ی محکمی به باسن پسر زد که اون رو توی جاش لرزوند و آخش رو با بسته نگه داشتن لب هاش به هوم کوتاهی تبدیل کرد.
یونگی: وقتی جلوی چشم خودم این باسنت رو برای پول تکون میدادی باید انتظار اینو داشته باشی که حرفاتو باور نکنم!
دکمه ی شلوارش رو باز کرد و دیک سفت شده اش رو آزاد کرد اون رو روی سوراخ ملتهب پسر کشید و جیمین از درد و سوزش هیسی کشید. کاش حداقل اینجوری باهاش رابطه برقرار نکنه حالا که انقدر داشت درد میکشید، اما این انتظار از یونگی خشمگین خیلی بعید بود...
جیمین: من ف-فقط دنسرم ، قسم میخورم! من با کسی نخوابیدم!
یونگی: حدس بزن چی! اون توله ی مریضت اینو تکذیب میکنه و خبرجدید اینکه الان زیر من خوابیدی!
دیکش رو روی سوراخ پسر تنظیم کرد و با حرکت کمرش اون رو کامل توش فرو کرد.
جیمین:آههه!یون...
ناله ی مردونگی اش توی جیغی که جیمین از سوزش و درد ورودی ش زد گم شد ، اون پسر کوچیک خیلی وقت بود رابطه نداشت و این واسش خیلی زیاد بود! درد بدی رو توی پایین تنه اش به خاطر ورود ناگهانی یونگی حس میکرد و بدنش تحمل دیک اون مرد رو نداشت.
دیگه مچ دست و پاش رو حس نمیکرد تقریبا داشت از درد بیهوش میشد!
یونگی دست هاش رو روی پهلو های پسر گذاشت و اون ها رو فشار داد ،طوری که انگشت هاش رو به سفیدی رفتن ، کمرش رو تکون داد و دیکش رو توی اون پسر عقب جلو کرد ، نبض زدن حلقه سوراخش رو دور دیکش حس میکرد و برای ضربه زدن توی اون پسر حرصی تر میشد.
فکر نمیکرد اون استریپر انقدر برای به فاک دادن عالی باشه! کمر ظریفش توی دست هاش و باسن نرمش که با هر ضربه ی محکمی که توی سوراخ داغش میکوبید میلرزید ، آهی کشید و محکم تر ضربه زد ، سوزش کمی رو توی لب پایینش به خاطر گاز گرفتن مکررش حس میکرد ولی لعنت بهش!کی به اون اهمیت میده وقتی اون استریپر لوند رو همین الان داره هارد به فاک میده و از صدای ناله های تحریک کننده اش بیشتر به وجد میاد!
جیمین : یون... آههه دیگه هممم بس- آخخ
بی توجه به اون پسر به ضربه هاش توی اون ادامه داد، داشت از اون لذت میبرد و نمیخواست چیزی مزاحم حس خوبی که اون لحظه داشت بشه!
نفس های پسر مو طوسی به شماره افتاد ،درد زیادی داشت ذهنش داشت خاموش میشد ، مشت هاش باز شدن و اون پارچه از دست های کوچیکش آزاد شد. بی حال ناله میکرد و تقریبا از شدت ضربه های اون مرد مومشکی بی حس شده بود. چشم هاش شروع به بسته شدن کردن و تلاشش برای باز نگه داشتشون بی فایده بود ، خیلی خسته بود! شاید اگه همینجا بی هوش بشه یونگی کارش رو تموم کنه و دست از سرش برداره. اما همون لحظه ای که خواست تسلیم بشه و چشم هاش رو ببنده، صدایی شنید.
جیمین:سئوجون؟ آههه
سرش رو دوباره بالا گرفت و سعی کرد با وجود تکون هایی که ناشی از ضربه های محکم داخلش میخورد تمرکز کنه و به صدا گوش کنه.
صدای گریه بود! پسر کوچولوش داشت گریه میکرد! قلبش دوباره تپش های محکمش رو شروع کرد.
جیمین: بچه م! بچه م داره گریه میکنه! یونگی عاحح ...
یونگی: خب؟ ... کار.. من تموم نشده!
دستش رو بین موهای طوسی پسر برد و سرش رو دوباره روی تخت کوبید.
جیمین:خواهش میکنم! عاحح... ممکنه تبش ...همم
عصبانی از مداخله ی اون پسر سریع دیکش رو بیرون کشید.
جیمین صدای چرخونده شدن کلید رو شنید و پاهاش آزاد شد، تازه با تکون دادن اونا فهمید چه دردی رو باید تحمل کنه اما حالا تنها چیزی که مهم بود سئوجون بود نه چیز دیگه ای!
یونگی: بهتره بجنبی تا آخرین گریه اش نباشه! میفهمی؟!
در حالی که دست های اون رقصنده رو باز میکرد بهش گفت و اون پسر هم تند تند سری تکون داد ، دست هاش رو دور دیک اون مرد حلقه کرد و سرش رو داخل دهانش برد. یونگی آهی از کشیده شدن زبون داغ اون پسر روی کلاهک دیکش کشید و دستش رو توی موهای اون پسر مشت کرد.
وقتی نداشت که از کارش پشیمون باشه ، گریه های سئو وجودش رو چنگ میزد سرش رو تکون داد و حجم بیشتری از اون رو داخل دهنش برد در حالی که با دست هاش قسمت های دیگه رو لمس میکرد سرش رو جلو و عقب میکرد و زبونش رو روی اون میکشید.
یونگی داشت از کارای اون پسر دیوونه میشد حتی دهنش هم به اندازه ی باسنش به فاک دادنی بود! موهای اون رو کشید و دیکش رو کامل توی دهن اون پسر فرو کرد، با حس کردن ته گلوی گرمش آهی کشید و کمرش رو تکون داد. لبای صورتی و درشت اون پسر دور دیکش خیلی بوسیدنی به نظر میرسید ولی این کاری نبود که بخواد در مقابل یه هرزه انجام بده پس از بوسیدنش امتناع کرد. بالاخره با آخرین ضربه خودش رو توی دهن اون هرزه زیبا خالی کرد و دیکش رو بیرون کشید ، حس فوق العاده ای بود! به چهره ی معصوم اون نگاه کرد و چونه اش رو توی دستش گرفت.
یونگی:مطمئن شو همشو قورت میدی!
خم شد و توی صورتش زمزمه کرد.
جیمین چشم های براق از اشکش رو به اون مرد داد و با انزجار اون ماده بدمزه رو قورت داد.
با بالا و پایین شدن سیبش گلوش ،چونه اش رو پرت کرد.
یونگی: گمشو!میتونی بری پیش توله ات!

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now