part39:Mark

2.5K 391 46
                                    

لبه آستینش رو به بینی سردش کشید،موهاش از بارش بارون زمستون خیس شده بودن و بخاری که از دهانش خارج میشد بیشتر از همه حس سرما رو بهش القا میکرد.
غم ته گلوش رو تلخ کرده بود و یاد نامزد عزیزش محال بود از خاطرش محو بشه. نگرانی هایی که برای اون پسر داشت فرا تر از حد تصور بود.
صدای پاهاش روی چاله های آب میشنید و برای رسیدن به خونه کمی قدم هاش رو تند تر برداشت. پاهای ناتوانش از سرما گز گز میکرد و تمنای ذره ای گرما رو داشت.
یادش نبود چه مقدار مسیری رو از آپارتمان یونگی تا نزدیک خونه ی خودش پیاده اومده بود ولی میدونست هنوز انقدری نبود که دل سنگینش رو خالی کنه. تموم این ها برای از یاد بردن لحظه ای از نگرانی هاش برای جونگکوک بود و هیچ وقت تاثیری نداشت همشون بی نتیجه بودن.
از جلوی سوپرمارکتی که شبانه روز باز بود گذر کرد و چشم های خسته اش رو از تابلوهای چشمک زنش که باعث سردرد بیشترش میشدن گرفت و آهی کشید...تنها نکته مثبت این بود که میتونست بفهمه الان نزدیک خونه اس و چند دقیقه ای بیشتر نمونده که طی کنه.
از اون مغازه عبور کرد و به قسمتی رسید که تاریک تر چیزی بود که بتونه ببینه، اما چندان هم برای چشم های گریشون مهم نبود اون سایه سیاهی که مدتی بود تعقیبش میکرد رو ببینه. شونه هاش از سرمایی که احساس میکرد شروع به لرزیدن کردن و بینیش رو بالا کشید.
قدم های ناتوانش رو توی چاله های آب کشید و به جلو حرکت کرد،اما چیزی محکم دستش رو کشید و اون رو با خودش توی کوچه برد.
خواست دستش رو بیرون بکشه و داد بزنه. اما تلاش هاش برای فرد درشت هیکلی که رو به روش بود و دستش رو محکم تر میکشید بی فایده بود.
"هی!ولم کن! من پولی همراهم ندارم که بهت بدم!"
با صدای لرزونی گفت و دوباره تلاش کرد از دست اون راحت بشه، اما اون مرد ناشناس یکی از دست هاش رو دور کمر اون گذاشت و به دیوار چسبوندش.
"نمیشنوی چی میگم؟ولم کن!"
مشتی به بازوی اون زد و هق هق کرد...نمیدونست چه کاری باید انجام بده و مهم تر از همه اینکه توانش رو نداشت. غم نبود نامزدش انقدر بهش سخت گرفته بود که بدنش رو هم ضعیف کنه.
"من چیزی ندارم..."
گفت این دفعه مشت خسته اش از روی بازوی فردی که توی سکوت تماشاش میکرد افتاد. صدای نفس کشیدن اون رو میشنید و تکون خوردن شونه هاش. دستش رو روی چشم هاش کشید و اشک هاش رو پاک کرد عجیب بود که اون غریبه فقط بدنش رو بین خودش و دیوار گیر انداخته بود.
"چی از جونم میخوای؟"
آروم گفت و سعی کرد توی تاریکی چهره اش رو تشخیص بده ولی چشم های خسته اش راهنماییش نکردن.
"منم...تهیونگ."
غریبه گفت و تهیونگ از صدایی که شنید نفسش رو توی سینه اش حبس کرد. دست هاش رو جلو برد و کورمال کورمال روی صورت اون گذاشت.
"جونگکوک؟"
با بهت و بغضی که گلوش رو گرفته بود گفت. لب هاش رو کف دست های سرد اون پسر گذاشت و بوسیدشون. تهیونگ بعد از اطمینان پیدا کردن خودش رو توی آغوش اون پسر انداخت و محکم دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد. هق هق کرد جونگکوک متقابلا آغوش محکمی به اون هدیه کرد و دست هاش رو دور کمر باریک پسر حلقه گردن عطرش رو از روی گردنش به ریه کشید روی پوست لطیفش رو بوسید.
"داشتم از نگرانی دیوونه میشدم جونگکوکی."
عقب اومد و صورت نامزدش رو نوازش کرد. جونگکوک دستش رو بین موهای اون فرو برد و نوازششون کرد روی پیشونیش رو بوسید و بیشتر موهاش رو نوازش کرد.
"میدونم...منم همینطور."
پلیس جوان گفت و لب هاش رو روی لب های نامزدش گذاشت و با دلتنگی اون ها رو بوسید،تهیونگ مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه توی بوسه ها همکاری کرد و حواسش به طعم خونی که از زخم روی لب پسر مزه میکرد نبود، عزیزش رو کنار خودش داشت و نمیتونست به چیز دیگه ای توجه کنه.
پیشونیش رو به مال اون چسبوند و دستش رو بین موهای قهوه ای رنگ پسر فرو کرد نوازششون کرد.
"کله نارگیلی من برگشته..."
با لبخندی که توی تاریکی تشخیص داده نمیشد و صدایی که بغض زخمیش کرده بود گفت و خنده ی خسته ای از پسر رو به روش دریافت کرد.
"با هم برمیگردیم خونه؟"
تهیونگ با ترددید و ترس پرسید،از جوابی که ممکن بود بشنوه میترسید و دوس نداشت که اون پسر دوباره به ماموریت برگرده.
"دوستت دارم تهیونگ."
جونگکوک گفت و از جواب دادن به پسر طفره رفت. یقه اش رو توی مشت هاش گرفت و صورتش رو جلو تر برد طوری که میتونست عطر و گرمای نفس های نامزدش رو حس کنه.
"جوابمو بده! برمیگردی نه؟"
با تحکم بیشتری پرسید، اون فقط جوابش رو میخواست چیزی که باهاش بتونه دل بی قرارش رو آروم کنه و به وجود جونگکوک دلخوش باشه.
سکوت کرد و در عوض لب هاش رو دوباره بوسید،ترس جدایی عطش بوسه اشون رو بیشتر میکرد و هیچ کدوم دوست نداشتن این بوسه های تموم بشه تا حقیقت تلخ رو از زبون هم بشنون. دستش رو روی کمر اون حرکت داد و نوازشش کرد، جونگکوک وجب به وجب این بدن رو دیوانه وار دوست داشت، جدایی از موجود شیرین زندگیش به وضوح براش سخت و طاقت فرسا بود.
"منتظرم نمون..."
باصدای درمونده ای گفت انگار که صدا متعلقدبه خودش نبود و تکه های قلب شکسته ای حنجره اش رو زخمی کرده بود. تهیونگ خودش رو بالا تر کشید و به لباس پسر چنگ زد ترسیده از جمله ای که پسر زمزمه کرده بود محکم اون رو نگه داشته بود و گفت:
"خفه شو...نمیتونی همچین چیزی ازم بخوای!"
رگه های عصبانیت توی صداش پیدا شده بود و این چیزی نبود که جونگکوک نتونه تشخیصش بده، اون عصبانیت از چیزی جز عشق نشئت نمیگرفت.
"خیلی خطرناکه...نمیتونم بهت قول بدم که برمیگردم..."
گفت و موهای مشکی معشوقش رو نوازش کرد. جملاتی که به پسر میگفت چیزی نبود که روح آسیب دیده اش رو آروم کنه.
"یعنی چی؟منظورت چیه؟"
با بغض پرسید و وقتی صدای نفس عمیق پسر رو شنید چیزی داخل وجودش به یک باره فرو ریخت.
"داری بهم میگی هر لحظه باید جای انتظار برای خودت منتظر خبر مرگت باشم؟"
صریح گفت و خودش هم از شنیدن جمله اش قلبش مچاله شد.
"چطور میتونی انقدر بی رحم باشی...چطور میتونی منو تنها..."
هق هق های وقت نشناسش جمله اش رو قطع کردن پیشونیش رو روی شونه اون پسر تکیه داد و اجازه داد اشک هاش لباس اون رو خیس کنن.
لبش رو گزید و محکم نامزدش رو در آغوش گرفت، حرف زدن درموردش با تهیونگ سخت تر از تصور بود...ولی نمیدونست آینده چی برای اون چیده میترسید اگه روزی نباشه تهیونگ تمام عمرش رو با یادش خاطرات و زندگی گذشته اشون سر کنه.
"من خیلی دوستت دارم...یادت نره."
شونه های ظریفش رو گرفت و از خودش جداش کرد. انگشت شستش رو روی گونه های خیسش کشید و اشک های مروایدیش رو پاک کرد. با لبخند بیجونی که نمیدونست تهیونگ میتونه اون رو توی تاریکی ببینه یا نه گفت:
"مراقب خودت باش."
از اون فاصله گرفت و قدمی به عقب برداشت.
"صبر کن..."
صدای خش دار تهیونگ رو شنید، سرجاش ایستاد و منتظر به اون نگاه کرد. پسر جلو اومد و دست هاش رو دور گردن نامزدش حلقه کرد.
"یه مارک...یه مارک بهم بده."
بی روح و خسته درخواست، با لحنی که جونگکوک از شنیدنش میترسید چون این لحنی بود که پسر رو خسته تر از همیشه نشون میداد. لب هاش رو روی پوست گردنش گذاشت و بوسیدنشون، این شاید آخرین درخواست تهیونگ از اون بود... آینده نامشخص و مبهم بود. شونه های معشوقش از هق هق های خفه شده میلرزید. پوست لبش رو بین دندون گرفت و اون رو مکید به قدری که مطمئن شد اون لکه بنفش رنگ همین حالا هم شکل گرفته.
پیشونی رو به چتری های مشکی بلند پسر تکیه و اجازه داد انگشت های بلند اون صورتش رو نوازش کنن.
"منم دوستت دارم...یادت نره..."
آروم گفت و از پسر جدا شد، جونگکوک با تردید بهش نگاه کرد و لحظه ای بعد قدم های بلندش رو برداشت، وقتی از کوچه خارج شد نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و چونه اش از بغض مزاحمی که گلوش رو خفه میکرد میلرزید.
قطره اشکش رو محکم با کف دستش پاک کرد،اشکالی داشت اگه یه پلیس گریه کنه؟

_______________
*نویسنده با بغض تایپ میکند
خدا لگدم کنه محبورم آخه انقد غمناک بنویسم
آقا دوباره اومدم سُک سُک کنم در برم
خرسندم پیاماتونو میخونم خدا وکیلی انرژی خالصید!
آره دیگ مرسی با مراما 😂🙏
پارتای بعد براتون جبران کنم این سم غمناکو😂😂
تیک کرررر اند گود لاککک

_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now