Part54: papa

3K 450 131
                                    

"اون توی سئوله! الان به عنوان یه مواد فروش کار میکنه اما خبرای بدی دارم...جوون حتی افرادی مثل دخترای بی خانمان رو از توی خیابون جمع میکنه و...متاسفانه اجاره اشون میده؛آقای مین متاسفم که اینو میگم ولی باهاش تماس گرفتم تا آمار دقیق تری داشته باشم و اون مشخصات کسی که شما دنبالشین رو داد و روش برای هر شب قیمت گذاشته بود..."
حرف های جیسونگ توی ذهنش تکرار میشد و باعث میشد فرمون رو بیشتر توی مشت هاش فشار بده.
"نمیخوای پیاده بشی؟"
هوسوک گفت و وقتی تردید یونگی برای انجام کارش رو میدید چشم هاش رو توی حدقه میچرخوند، قرار بود یونگی رو آخر عمرش بابت آوردنش به این منطقه مخوف لعنت کنه.
"چرا باید به همچین جایی پناه بیاره؟ اصلا نمیدونم وقتی دیدمش چطور رفتار کنم."
با حرف های اون مرد نفس عمیق دیگه ای کشید و توی ذهنش اعتراف کرد که آخر از دست این دوتا دیوونه میشه.
"هرکاری میکنی فقط کاری نکن که غیر قابل جبران باشه...اون احتمالا ترسیده."
یونگی در واکنش به حرف مرد مو نارنجی سری تکون داد و دستش رو سمت دستگیره ماشین دراز کرد.
اما با حلقه شدن دست هوسوک دور مچش ایستاد و بهش نگاه کرد.
"جلوی خشمت رو بگیر، اون هنوزم پدر سئوجونه...بهش آسیب نزن."
یونگی سری تکون داد و با اکراه تایید کرد،گرچه که قرار نبود این رو قبول کنه. ذهنش تماما خودش رو به عنوان پدر اون بچه میدید و علاقه شدید و قلبی ای که بهش داشت رو نمیتونست نادیده بگیره.
خودش هم دقیق نمیدونست این افکار پدرانه از کجا سر چشمه میگیرن ولی میشه فرض رو بر این بذاریم که برای ثانیه ای حس پدر شدن رو چشیده و حالا معتاد این حس شده...پس دنبال این حس میگرده تا به از دست دادن دونه کوچیکشون فکر نکنه.
"اگه ببینم که اذیتش کرده حتما کتکش میزنم."
یونگی وقتی از ماشین پیاده شد و در رو بست زیر لب زمزمه کرد. امیدوار بود هوسوک این رو نشنیده باشه تا سرزنشش کنه.
رابطه دوستانه اشون مثل مادر و پسر سرتقش بود، هوسوک تمام توانش رو برای نصیحت کردن یونگی به کار میبرد و یونگی هم پسر بچه گنده ای بود که با کمال میل بهشون گوش نمیداد!
در هرصورت وقتی در زده میشد؛جووُن نمیتونست به مشتری گرون قیمتی مثل یونگی نه بگه و اون رو توی خرابه اش راه نده.
توی خونه ای که نمیتونست اسمش رو مکان زندگی بذاره روی مبل زوار در رفته ای نشسته بود، اون خوک دونی به غیر از بوی وید و ماریجوانا بوی گند فساد فردی رو که توش زندگی میکرد رو میداد.
جووُن از اونی که فکرش رو میکرد آس و پاس تر بود و این صفت گویا براش خوشایند بود، محض رضای خدا کدوم مواد فروشی مرتبه؟!
نفسش رو با حرص بیرون داد تا بوی ماریجوانایی که اون پسر میکشید بهش نخوره و بیشتر اعصابش رو بهم نریزه؛برای خودش متاسف بود که کاری کرده تا جیمینش به این عوض پناه بیاره و به خونه برنگرده.
"نمیدونم کی آدرس اینجارو برای گرفتن مواد بهت داده‌...ولی از اونجایی که بوی پول میدی‌...با کمال میل ازت پذیرایی میکنم؛ گفتی چی میخوای؟"
جوون خودش رو روی مبل پرت کرد و با نخ ماری‌جوانایی که گوشه لبش بود پرسید.
"هروئین..."
یونگی با صدای سردی جواب داد و دندوناش رو روی هم سابید،میل شدیدی به خورد کردن گردن اون مرد داشت باورش نمیشد این عوضی پدر اون موچی معصوم و گردی بود که عاشقش بود...چرا جیمین باز هم به این فرد پناه آورده بود.
جو پوزخندی زد و از الکل ارزون قیمت برای مشتری ارزشمندش ریخت.
"باید حدس میزدم! شما پولدارا با چیزای کم راضی نمیشید...دوست دارم بیشتر آشنا بشیم گفتی از طرف والتر اومدی؟ میتونم جنسای بهتر از اون بهت بدم."
جوون با اطلاعات غلطی که یونگی بهش داده بود به سادگی گول خورده بود...اینا چیز هایی بودن که جیسونگ به اون مرد گفته بود تا کاملا برای برخورد باهاش آماده اش کنه.
با شنیدن صدای  گریه بچه نچی گفت و از جاش بلند شد نمیفهمید که اون الان مشتری مهمی داره و نباید مزاحمش بشه؟ این اولین باری نبود که نق نق های اون رو توی خونه تحمل میکرد!
یونگی با شنیدن صدای اون پسر کوچولو دلگرم نفس عمیقی کشید و دست هاش رو توی هم مشت کرد تا وقتی جوون سر اون داد میزد و میگفت توله اش رو خفه کنه مغزش رو به دیوار نکوبه.
در رو با شدت باز کرد طوری که به دیوار کوبیده شد و صدای بدتری داد...سئوجون بیچاره از ترس صدای در لحظه ای ساکت شد اما جیغ بلندتری زد.
"خفه اش میکنی یا خودم بندازمش توی کوچه؟ مطمئن باش خیلی سگ های محل جمع میشن تا بخورنش!"
جیمین ترسیده فرزندش رو به سینه اش چسبوند به زمین نگاه کرد تا متوجه جدیت اذیت کننده اون مرد نشه، خوب میدونست منظورش از سگ های محل کیا هستن.
این اولین جمله تهدید آمیز از طرف جو نبود که میشنید...اون فقط نیاز به یه سرپناه موقتی داشت برای همین مجبور بود که بمونه و گوش بده، حتی با وجود آزاردهنده بود اون مرد و فضای خونه اش.
"خ..خوابش میاد...الان ساکتش میکنم."
جیمین گفت و  مرد چشم غره ای بهش رفت و در رو بست. 
اون مرد معتاد دوباره سرجاش برگشت  یونگی نگاهی که نفرت ازش میجوشید بهش نگاه کرد، داشت بزرگترین خودداری ای که توی کل زندگیش انجام داده بود رو انجام میداد...فقط یه کم دیگه و میتونه جیمین رو با سئوجون داشته باشه.
جو از نگاه خیره اون چیز دیگه ای برداشت کرد و خندید پکی به ماری‌جواناش زد و دودش رو بیرون داد.
"هرزه ایه که تازه اومده...ولی رو دستم میمونه چون توله داره...میگه که خواهرزاده اشه میدونم دروغ میگه این تو خونشه، مگه اینکه کسی کینکی داشته باشه و با بچش ببرتش."
میتونست دودی که از گوشاش بیرون میاد رو حس کنه این عوضی چطور در مورد پسر عزیزش اینجوری حرف میزد. باید آروم میموند...به خاطر اونا...تا به وقت مناسبش‌.
"مگه توی کار فروش اینا هم هستی؟"
یونگی پرسید و اون لیوان الکل رو جلوی لبش برد ولی ازش نخورد...بوی الکل زننده و بدی داشت.
"آره...به تورم بخوره...میفروشم میتونی ببریش،قیمت خوبی میدم."
جو خندید و دست یونگی دور لیوانش محکم تر شد.
"میدونی؟ شاید بچه داشته باشه...ولی تو سکس فوق‌العاده است...اون بدن سفیدش! توی خریدش شک نکن...خودمم امتحانش کردم."
صبر یونگی تموم شد و نتونست خودش رو کنترل کنه، لیوان رو با حرص توی صورت اون پرت کرد و جلوش قرار گرفت یقه اش رو توی مشتش گرفت و بدنش که به خاطر مخدر کرخت شده بود رو توی هوا تکون داد.
"زیاد تر از حدی که بهت داده شده داری زر میزنی بی مصرف پست!"
مشتی توی صورت اون زد و روی زمین پرتش کرد روی سینه اون نشست و تمام حرص و عصبانیتی که از اون داشت توی صورتش خالی کرد. انگار دلش با کشتن اون هم خنک نمیشد ولی نمیتونست در این حد دستاش رو به خون اون آغشته کنه نفس نفس زد و به شاهکاری که ساخته بود نگاه کرد.
صوتر اون غرق خون شده بود و همین حالا هم کبودی ها روی اون مشخص بودن، آه میکشید و از دماغش خون میریخت مثل اینکه یونگی اون رو شکسته بود.
از روی سینه اش بلند شد و چند لگدی نثار شکمش کرد تا کاملا حرصش رو خالی کنه. 
عقب کشید و راضی از کارش خندید. هوسوک بهش گفته بود که خشونت به خرج نده ولی این حتی در حد تلافی هم محسوب نمیشد.
سمت اتاقی که جیمین و سئوجون بودن رفت و درش رو باز کرد، جیمین انتظار داشت جوون رو ببینه که با خشم بهش میگه تا توله اش رو ساکت کنه اما با دیدن یونگی دهانش باز موند نمیدونست از اینکه اونو میبینه خوشحال باشه یا از اینکه خونه اش رو اونجوری ترک کرده شرمنده یا حتی بترسه که مرد تونسته دوباره پیداش کنه. سئو هنوز بین دست هاش بی قراری میکرد و قصد نداشت آروم بشه، از اون محیط بدش میومد!
یونگی نگاه دردمندی به جیمین داد و نفسش رو بیرون داد، دلتنگ اون پسر مو صورتی شده بود خیلی وقت بود که عطر تنش رو حس نکرده بود و لب هاش رو نبوسیده بود تا بهش نشون بده که براش ارزشمنده.
"بلند شو...میریم خونه."
جیمین بعد از ترک بوسان و خانواده اش یادش نمیومد که شنیدن کلمه خونه چه حسی داشت... و این یونگی بود که دوباره داشت به تمام کلمات معنای دیگه ای میبخشید، نمیتونست حس امنیتی که پشت شونه های اون مرد هست رو نادیده بگیره باید از دست میداد تا میفهمید.جیمین از ترک خونه والدینش پشیمون بود،حالا از ترک کردن یونگی پشیمون بود. از جاش بلند شد و با قدم های بلند خودش رو سمت یونگی رسوند تا شاید بین راه بتونه تحلیل کنه که باید چه واکنشی نشون بده و؛ اما با شنیدن صدایی سرجاش، یک قدمی یونگی متوقف شد و سرش رو منبع برگردوند.
"پا...پا...پاپا!"
با بهت به پسر بچه توی بغلش که دستاش رو سمت یونگی دراز کرده بود و مدام کلمه پاپا رو تکرار میکرد نگاه کرد، شاید اونجا بهترین مکان برای گفتن اولین کلمه زندگی نباشه اما برای سئوجون فرقی نمیکنه اون دلتنگ مرد مورد علاقه اش بود، پس اسمش رو میگفت.
وحشت زده سرش رو به سمت یونگی برگردوند تا حالت صورتش ور ببینه اون هیچ وقت این کلمه رو به سئو نگفته بود. مرد مو مشکی لبخند کمرنگ و خسته ای زد و دستاش رو برای در آغوش گرفتن اون بچه جلو برد،بدن کوچیکش رو مقابل چشم هایی بهت زده جیمین بغل کرد و گونه اش رو بوسید نفس عمیقی بابت سالم بودن و امن بودن جاشون کشید و پشت اون به رو نوازش کرد.
"پاپا اینجاست...گریه نکن."

*********

چشم هاش سنگین بود اما مغز برای بیدار شدن تمنا میکرد نمیتونست منکر سردرد بدی که حس میکرد بشه که باعث شده بود خاطراتش کمی مه آلود به نظر بیان...خاطراتی که چیز زیادی ازشون نگذشته...
اما با این حال دوباره تسلیم بیهوشی نشد و چشم هاش رو باز کرد، بوی الکل توی اون فضای کوچیک اولین چیزی بود که حس میکرد و صدای های آژیر و بلندگو ها بعد از اون بو مغزش رو میسوزوندن.
دقیق تر که نگاه کرد متوجه شد توی یه ماشین آمبولانس با سرمی توی دستش و پتویی روی تنش رها شده...
از در های باز اون ماشین بیرون رو نگاه کرد و متوجه هیاهو شد، پلیس ها به هر طرفی میرفتن و بعضیا شون افرادی رو دستبند زده با خودش به این طرف و اون طرف میبردن.
طولی نکشید تا دوباره تمام صحنه های که دیده بود بیوفته و  اشک هاش بخوان راهی رو صورتش پیدا کنن.
"به هوش اومدی؟"
مردی توی قاب دید تهیونگ قرار گرفت و نگاه غمگینش رو روی خودش متمرکز کرد.
"من پدر نینا هستم."
تهیونگ با شناختن جکسون تعظیم کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
"ازت ممنونم که از دخترم مراقبت کردی...اون همه چیز رو درباره ات بهم گفته، تو و جونگکوک مثل همدیگه شجاع و فداکارید!"
جکسون گفت و لبخند کمرنگی زد. با عنوان شدن اسم نامزدش اشک ها بالاخره سدشون رو شکستن و به صورتش راه پیدا کردن. فکر از دست دادنش رو میکیرد اما اینکه واقعیت داشته درد بدتری داشت.
"میشه...ببینمش؟"
تهیونگ با صدای ضعیفی گفت، به خاطر تمام فریاد هایی که کشیده بود صداش خراشیده و خسته بود.
"البته...دنبالم بیا،اون کله شق همیشه کار دست خودش میده."
جکسون به تهیونگ کمک کرد و با گرفتن شونه هاش سمت آمبولانس دیگه ای راهنماییش کرد،پسر منتظر بود تا با بدن بی جون نامزدش رو به رو بشه و واقعا نمیدونست باید چجوری عزاداری کنه که غم سنگینش از توی سینه اش بیرون ریخته بشه.
اما با دیدن محبوب کله نارگیلی اش و دستی که باند پیچی شده بود سر جاش میخکوب شد.
"آه خدای من! به هوش اومدی؟ خودم میخواستم بیام پیشت."
تهیونگ با دهن باز بهش نگاه میکرد، فکر میکرد خواب میبینه خوشحال بود که اون زنده اس و تنها چیزی که از اون گلوله مونده دستیه که وبال گردن پسر شده.
"تو زنده ای!"
تهیونگ گفت و ثانیه ای بعد خودش رو توی آغوش اون پلیس جوان انداخته بود دست هاش رو محکم دور گردنش حلقه کرده بود.
پسر دست سالمش رو روی پشت نامزدش کشید و خندید.
"انتظار داشتی مُرده باشم؟"
دست کشیده پسر جلوی دهنش قرار گرفت وساکتش کرد با اخم کمرنگ و صورتی که هنوز نه مونده اشک شوق روش بود بهش نگاه کرد.
جکسون لبخندی به اون دوتا زد و جمعشون رو ترک کرد تا باهم تنهاشون بذاره.
پسر مو مشکی گفت:
"حالا که هستی...نمیخوام درموردش چیزی بشنوم."
وقتی تهیونگ دستش رو برداشت تونست لبخند گرم نامزدش رو ببینه این به معنای شروع تازه ای برای زندگی اون دو نفر بود.
"متاسفم که تنهات گذاشتم تدی."
گفت و بینیش رو به بینی تهیونگ کشید.
"خفه شو و منو ببوس کله نارگیلی!"

________
سیلامی گرم به شما
خوبید؟ خوشید؟
میدونی که اوضاع به همگی سخت میگذره
کم نیارید به مبارزه ادامه بدید فایتینگ!
ماچ بابت حرفای خوشگلتون توی هر پارت واین پارت هم تقدیم نگاه نازتون
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now