part5:Mr. coconut head

2.6K 443 19
                                    


بی قرار چشم چرخوند ، حدودا یه ماه پیش همین جا عزیزش رو به سفر دوری راهی کرد و حالا منتظرش بود که برگرده ، حسابی دل تنگش بود و برای اینکه ببینتش صبر نداشت دلش واسه لبخندش که دندون های خرگوشیش رو نشون میداد تنگ شده بود و مدام به خودش گوشزد میکرد که شب رو از کنارش جم نخوره.
حلقه ی توی دستش رو لمس کرد و لب هاش رو به دندون گرفت تا بیشتر از این لبخندش نمایان تر نشه...
صدای زنی که تایم پرواز ها رو اعلام میکرد حسابی رو مخش رفته بود و صبرش رو کمتر میکرد اما با دیدن فرد همقد و قواره ی نامزدش نیشخندی زد و قدم های بلند تری به سمتش برداشت...
ته : کله نارگیلی من!
میدونست که اون پسر هم اون رو دیده چون اون لبخندش رو میتونست از همین فاصله هم ببینه اما چمدون نسبتا بزرگی که داشت سرعتش رو به کمتر میکرد ، با دونستن این مساله قدم هاش رو تند تر کرد و خودش رو به اون رسوند.
به محض رسیدن بهش مجال حرف زدن نداد و دست هاش رو دور گردن اون حلقه کرد ، پسر برای نگه داشتن اون دسته ی چمدونش رو ول کرد و بازو هاش رو دور کمر باریک تهیونگ حلقه کرد
کوک : تدی بر دوست داشتنی!
تهیونگ با خنده ای جوابش رو داد و بینش رو به گردن اون مرد کشید، دلتنگ عطری بود که مدت زیادی فقط از روی بالش تخت مشترکشون حس کرده بود...
بعد از کاشتن بوسه ای روی گردن اون صورتش رو عقب آورد تا نامزد خوشتیپش رو ببینه.
کوک : خدای من موهاشو نگاه کن! چقدر بلند شده!
شونه هاش افتاد و لب پایینش رو با ناراحتی بیرون داد.
ته : یعنی زشت شدم ؟
با صدای تحلیل رفته ای گفت اما نامزدش دست هاش رو دور کمرش باز کرد و اون رو دو طرف صورتش پسر گذاشت و تقریبا فشارش داد.
کوک : نــــه! کیوت تر شــــدی! تو کیوت ترینــی الان احساس میکنم قلبم از سینه م در میاد!
گفت و تند تند صورت تدی برش رو بوسید و به خنده های ریزش گوش داد.
ته : نکن کوکا! مردم بد نگاهمون میکنن.... هی چرا بالای ابروت زخمه؟!
روی اون زخم دقیق تر شد مشخص بود که اون وسعت بیشتری داشته و الان رو به بهبودیه ولی این چیز ها باعث نمیشد که اون نگران نشه!
ته : جونگکوک! با خودت چی کار کردی؟!
خواست دستش رو سمت اون زخم ببره اما پسر میونه ی راه مچ دستش رو گرفت و انگشت های بلند پسر رو روی لب هاش گذاشت.
کوک : کوکی بازم هواس پرتی کرده ، تدی بر من نباید واسش غصه بخوره
ته : کجا زدی! هیچوقت مراقب خودت نیستی! وقتی به خودت آسیب میزنی قلبم و پرپر میکنی کوکا!
کوک : چیز مهمی نیست ، خورده به میز شرکت ، زودی خوب میشه باور کن!
ته : آههه تو همیشه همینو میگی !
اون پسر بی توجه به اینکه نامزدش چی میگه دستش رو دور کمر اون انداخت و اون رو به راحتی بدون اینکه ذره ای به اعتراضاش گوش کنه روی دوشش انداخت.
ته : جونگکوک! بذارم پایین!
خم شد و دسته ی چمدونش رو از روی زمین برداشت و حرکت کرد. لبخندی رضایتمندی به خاطر غرغر ها و تقلا های نافرجام نامزدش میزد و به حرکتش ادامه میداد.
ته : آه واقعا از اینکه ازم قوی تری متنفرم!
درحالی که دستاش رو روی صورتش گذاشته بود تا نگاه مردم و نبینه با لحن حرصی به اون پسر گفت.
کوک : واقعا ؟ تو تخت که اینطور به نظر نمیرسه!
ته : هی تو حق نداری اینجوری با من حرف بزنی من هیونگتم!
مشت های کوچیک اون پسر رو روی پشتش احساس میکرد ، البته که برای اون دردی نداشت و بیشتر باعث خنده اش میشد و دلش میخواست همین الان نامزد شیرینش رو انقدر محکم توی بغلش فشار بده تا بیشتر صدای اعتراضش رو بشنوه.
آره تهیونگ دو سالی ازش بزرگتر بود... ولی آیا این مساله ای بود که اون بخواد بهش توجه کنه ؟ فکر نمیکنم! به هرحال هیکل بزرگ و عضلانی جئون باعث میشد اون همیشه پیروز این بحث های شیرینشون باشه .
بر خلاف تمام تهدید های تهیونگ بنا بر اینکه اگه پایین نذارتش گازش میگیره با همون وضعیت اون رو کنار ماشینشون برد و به نگاه های متعجب مردم لبخند گشادی زد ... کی در مورد حرف اونا اهمیت داده که این بخواد بار دوم باشه ؟
بالاخره اون رو کنار در ماشین پایین آورد ، دستش رو روبه روی تدی بر اخمالوش گرفت و مودبانه ازش سوئیچ ماشین رو درخواست کرد البته همونجور که انتظار میرفت اون با چشم غره ای اون دسته کلید رو تقدیمش کرد!
خندید و در ماشین رو برای اون کیوت اخمالو باز کرد. دستش رو دراز کرد.
کوک : جناب جئون؟ بفرمایید!
با دستش تابی به موهای تقریبا بلندش داد و پشت چشمی نازک کرد
ته : مامان من هنوز بهت اجازه نداده منو جئون خطاب کنی مرد جوان!
در حالی که با عشوه ی خاص خودش وارد ماشین میشد گفت.
جونگکوک در و بست و خودش از سمت در راننده سوار ماشین شد.
کوک : هیچ مشکلی نیست! من کاملا با لجبازی کیم ها آشنایی دارم! من لجباز ترین کیم رو الان اینجا کنار خودم دارم! پارتی من کلفته درست مثل د...
ته : جونگکوک! واااا چقدر بهت گفتم وقتی بیرونیم ازین حرفا نزن! یکی میشنوه !
پسر بی توجه به اون دماغش رو چین داد و ریز خندید. سوئیچ رو جا زد و اون رو چرخوند ماشین با صدایی روشن شد و به راه افتاد.
کوک : خب چه خبرا ، این مدت که نبود تنهایی خوش گذشته ؟
ته : خیلی احمقی که فکر میکنی بدون تو خوش میگذره! ما الان توی دوران نامزدیمونیم! باید همش کنار هم باشیم ولی اون شرکت مضخرفتون همیشه تورو میفرسته ماموریت ، انگاری که فقط تو جز نیروی کارشونی!
تهیونگ غرغر میکرد و پسر به حرف های نامزدش میخندید.
کوک : ولی من اینکارو میکنم تا زندگی خوبی رو با همسر آینده م شروع کنم.
تهیونگ لبخند خجالتی زد و سعی کرد صورتش رو با دست هاش بپوشونه.
کوک  باورم نمیشه هنوز ازم خجالت میکشی! چیزی نمونده که من ندیده از تو ندیده باشم به خصوص اون ...
ته : بیب! کاری نکن وسط جاده بزنمت!
باز توی مسیر خونه ی گرمشون هم بی پروا به اذیت کردن نامزدش ادامه میداد و به لحن معترضش میخندید ، اینم یه روش برای ابراز دلتنگی بود مگه نه ؟

________________
سیلام'-'
اومدم پارتامو وسط امتحاناتون ول بدم برم😂
کوکوی کیوتمووو بینیییددد
اگوجای مامان
مرسییی
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now