part34: birth

2.3K 384 3
                                    

فلش بک:
شب بود و چشم های خسته اش رو برای پیدا کردن ذره ای از آرامش بسته بود و سعی میکرد راهی برای فراموش کردن درد بدی که توی کمر وشکمش احساس میکرد پیدا کنه. آروم دستش رو روی شکمش کشید و با نوازش هاش خواست حس خوبی رو به جنین توی شکمش برسونه. اما درد چیزی نبود که بخواد اون پدر جوون رو راحت بذاره و سئو کوچولوی توی شکمش هم از حال آشفته ی پدرش تکون های محکمی میخورد و اوضاع خیلی بدتر میشد.
به پشتی تخت تکیه داد و به دوستش که غرق خواب بود نگاه کرد، با فکر کردن به اینکه نوزادش چند وقت دیگه قراره خواب راحت رو از دوست عزیزش بگیره لبش رو گزید. درد بد وناگهانی ای و توی شکمش حس کرد، دستش رو روی پیراهن راحتی بلندش مشت کرد و آخش رو خفه کرد.
"پسرم...اذیت نکن...عمو تهیونگی خوابیده."
زیر لب با جنینش حرف زد و سعی کرد آرومش کنه اما درد همچنان ادامه داشت و بدتر میشد. پیشونیش از تحمل درد عرق کرده بود و موهای قهوه ای روشنش بهم چسبیده بودن.
"خدایا امشب نه...من هنوز میترسم!"
آروم گفت و لبش رو گزید، درسته داشتن فرزند میتونه خیلی شیرین باشه اما زندگی جیمین آماده رویا رویی با این واقعه ی بزرگ رو نداشت به خصوص با این شرایط، اون هنوز خونه ای برای خودش نداشت و پیش دوستش زندگی میکرد، میدونست که تا ابد نمیتونه پیش اون بمون همین الان دوست پسرش روی مبل توی هال خوابیده بود و به خاطر عادت کردن بیش از حد جیمین به تهیونگ مجبور بود از عشقش دور بمونه.
علاوه بر اون ترس جیمین از اینکه نتونه والد خوبی برای بچه اش باشه مثل خوره وجودش رو میخورد. چطور میتونست والد خوبی باشه در حالی که میترسه؟
با حس کردن مایع ای که ازش خارج شد به یک باره چیزی درونش شکست، درد لحظه به لحظه بدتر شد و اوج گرفت، نگرانی طاقتش رو برید و ناله ی لرزونی سر داد.
دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و آروم تکونش داد.
"تهیونگی...میشه بیدار شی؟...آخ خدای من!"
تهیونگ سرجاش نشست و محکم پلک زد تا موقعیتش رو درک کنه، دستی توی موهای شلخته اش برد و اونا رو بالا زد تا دیدش رو بهتر کنه.
" چی شده؟"
"فکر کنم... وقتشه..."
جیمین گفت و روی شکمش خم شد، آخی بلند تری نسبت به قبل گفت و چهره اش در هم شد.
"وقت چی؟"
تهیونگ با گیجی ای که حاصل تازه از خواب بیدار شدن بود پرسید و لحظه ای فکر  کرد تا بتونه درست تجزیه تحلیل کنه، با ناله ی دیگه ای که از دوستش شنیده تازه به خودش اومد و منظور جیمین رو فهمید.
"فاک! شت! شت! جونگکوک!"
تقریبا فریاد زد و از تخت پایین پرید، خودش رو به جونگکو که به وضعی اسفناکی رو کاناپه خوابیده بود رسوند و محکم تکونش داد و اسمش رو صدا زد پلیس جوان با هینی از جاش پرید و به معشوقش که تند تند پشت سر هم حرف میزند نگاه کرد.
"داره میاد داره میاد! بایدعجله کنیم!"
تهیونگ با چشمای گشاد شده فریاد زد و شونه های جونگکوک که دوباره داشت به خواب میرفت رو محکم تکون داد.
وضعیت خنده داری بود، مطمئنا اگه درد نداشت و به زور خودش رو به چهارچوب در نرسونده بود مینشست و حسابی به اون زوج پریشون که کل آپارتمان رو میدویدن تا آماده ی رفتن به بیمارستان بشن میخندید. در آخر اونا راهی بیمارستان شدن،تهیونگ با دمپایی ای که پاش کرده بود و تپ تپ صدا میداد دنبال دکتر میگشت و به هر کی که جلوش رو میگرفت رحم نمیکرد، استرس داشت! جوجه ی کوچولوی دوستش داشت به دنیا میومد!
جونگکوک جیمین رو به خودش تکیه داده بود و کیف زرد رنگ بچه که از چند وقت پیش آمده اش کرده بودن دستش بود، و البته کلاه حصیری ای که نمیدونست برای چی اون رو سرش گذاشته!
پدر جوون بیچاره نمیدونست باید بخند یا نگران باشه و درد بکشه اون زوج واقعا دوستداشتنی بودن! حداقل اگه پدر خوبی برای بچه اش نباشه اون عمو های خوبه براش پیدا کرده!
طولی نکشید و با داد و بی داد های تهیونگ جیمین رو راهی اتاق عمل کردن و اون دوتا مرد جوون رو مضطرب پشت های در های شیشه ای تنها گذاشتن، جونگکوک به اون نیم رخ مورد علاقه ترین فرد زندگیش نگاه کرد و لبخند محوی بهش زد، زیر چشم هاش جفتشون از خواب نصف شده پف کرده بود.
"دیگه انتظارات تموم شده عمو تهیونگی! خوب انجامش دادی."
گفت و تهیونگ پسر بزرگتر رو به خودش جلب کرد، تهیونگ لبخندی متقابل تحویلش داد و مشت آرومی به بازو اون زد.
"با کمک تو!"
جفتشون خندیدن.
"فکر نکن راحت شدی تازه اولاشه...باید بچه داری هم بکنی!"
کوک به شوخی گفت و جفتشون خندیدن.
"فکر نمیکنم انقدرا هم بد باشه!"
"آره مشخصا نیست...به علاوه تمرینی برای آینده میشه!"
پلیس جوان گفت و ابرویی بالا انداخت.
"هی جئون! خیلی داری پررو میشی! من هیونگتم!"
مشت دیگه ای به بازوش زد و خندید. دلش برای چین روی بینی اون پسر به خاطر خنده هاش ضعف رفت.
چند دقیقه ی بعد در شیشه ای باز شد و پرستاری با ملافه های سفید توی دستش بیرون اومد.
"همراهان پارک؟"
دو پسر جوون از جا بلند شدن و سمت اون دختر پرستار رفتن. دختر ملافه ها رو توی آغوش پسری که جلوتر اومده بود یعنی تهیونگ گذاشت و به چهره ی بهت زده اش توجهی نکرد.
"نوزادتون...تبریک میگم پدرش هم سالمه."
تهیونگ با دیدن صورت کوچیک بین اون پارچه که مقداری خون از به دنیا اومدنش روی گونه ای مالیده شده بود بقیه ی حرف دختر رو نشنید و محو نگاه کردن به موجود کوچیک توی دستش که شباهت زیادی به دوستش داشت شد.
"خدای من..."
زیر لب گفت و لبخندی زد.
"چقدر خوشحالم شبیه اون عوضی نیستی!"
پرستار دختر با شنیدن حرف تهیونگ متجعب به اون نفری که محو تماشای نوزاد بودن نگاه کرد.
"چند دقیقه ی دیگه برای تمیز کردنش میام و میبرمش."
دختر گفت واز اون دو نفر دور شد.
"چقدر با نمکه!"
جونگکوک گفت وانگشتش رو روی گونه ی خونی بچه کشید، سئو کوچولو دهنش رو سمت انگشت برد و خواست اون رو بمکه اما پسر سریع تر اون رو عقب کشید.
"فکر کنم گشنه اس."
تهیونگ با لبخند دندون نمایی گفت و توجه پسر جوون رو به خودش و لبخند زیباش جلب کرد، تصمیم آنی ای بود که کوک هر لحظه با دیدن تهیونگ براش مصمم تر میشد و زبونش برای گفتن اون جمله بی قراری میکرد.
"تهیونگ؟"
گفت و آب دهانش رو قورت داد.
"بله جونگکوک؟"
"با من...با من ازدواج میکنی؟"
بالاخره تونست اون جمله رو به زبون بیاره و نفس راحتی بکشه حقیقتش این بود که نمیتونست تهیونگ رو با بچه ای که مال خودشونه و زندگی ای که باهم ساختن تصور نکنه و بیشتر از هر موقعی اون رو نخواد!
لبخند تهیونگ جاش رو به دهان باز شده از تعجبش داد، حس خوبی مثل آدرنالین سراسر بدنش پخش شد، تپش قلبش رو وول خوردن اون موجود رو توی بغلش حس کرد.
" من...من نیاز دارم فکر کنم!"
تنها چیزی که مغزش یاری کرد که اون رو به زبون بیاره، لبخند دندون خرگوشی اون پسر رو دید و دستی که برای نوازش موهای مشکیش پشت سرش قرار گرفت.
"منم برای جوابت صبر میکنم."
گفت و صورتش رو جلو برد، لب های اون پسرشوکه شده رو بوسید و حس خوب رو بیشتر به اون منتقل کرد.
اون شب بی شک شب فراموش نشدنی ای برای هرسه تاشون بود.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt