part49:strawberry jam

2.2K 391 128
                                    

به کانتر تکیه داده بود و به اون مرد نگاه میکرد، میتونست صدای قلب های گرفته اشون رو بشنوه.
دلتنگ بود، دلش برای نگاه مرد مو مشکی روی خودش تنگ شده بود. با اینکه هنوز کار یونگی آزارش میداد ولی اگه مرد میخواست اون رو از خونش بیرون کنه تا حالا کرده بود.
به سئوجون نگاه کرد، پسر کوچولو بی توجه به تنش بین اون دوتا مرد با ذوق سمت یونگی میرفت و اسباب بازیش رو برای صدمین بار نشون مرد میداد و با لبخند های بی جون اون میخندید.
به گل های پژمرده ی روی میز نهار خوری نگاه کرد. حقیقتا گند زده بود...یونگی اونا رو با هدیه های زیادی برای دلجویی از جیمین گرفته بود و پشت در اتاقش حرف هایی زده بود که جیمین نمیتونست با فکر کردن بهشون لبخند نزنه. با یادآوری دوباره اون ها لبش رو گزید تا لب هاش کش نیاد و پیش اون مرد لو نره.
همینجوری هم اون رو بخشیده بود و آماده بود که یونگی رو توی آغوشش جا بده و دست هاش رو دور بدنش حلقه کنه.
هر زوجی دعوایی داشتن دیگه؟ اشتباهاتی میکردن، جیمین اطمینان پیدا کرده بود حقیقت برای یونگی چیز دیگه ایه و قصدش بعد از مدتی تغییر کرده بود وگرنه اینجوری با آغوش باز از پسرش استقبال نمیکرد.
خودشون هم متوجه خواستن زیادی که بینشون بود شده بودن.
اما افسوس که جیمین بعد از شنیدن اون حرف های زیبا و دلجویی های اون مرد پشت در اتاقش و چنگ زدن بغض خوشحالی به گلوش در رو باز کرده بود تا از مرد و معشوق با آغوشی استقبال کنه ولی بوی اون گل ها باعث شده بود دل و روده ی جیمین بیچاره بهم بپیچه و درست جلوی پای یونگی تمام محتویات معده اش رو بالا بیاره.
پسر مو صورتی بیچاره وقتی سرش رو بالا آورد با معشوق خشمگینش رو به رو شد. از ترس چیزی نگفته بود ولی از نگاه یونگی میتونست خورد شدن غرورش رو ببینه، اوپس! جیمین گند زده بود و یونگی با توجه به وضعیتشون این رو بد برداشت کرده بود.
جیمین اون گلا رو دور ننداخت چون یونگی براش خریده بود حتی با اینکه باز هم از بوی اونا مجبور بود عق بزنه بهشون رسیدگی میکرد تا الان عمرشون به پایان رسیده بود.
به خودش اومد و اشک روی گونه اش رو پاک کرد، حتی نمیفهمید کی اشک ریخته و ته ظرف مربایی که دستش بود رو در آورده.
دوباره به یونگی نگاه حسرت باری انداخت، سئو رو توی بغلش نشونده بود و با هم به صفحه ی رنگی تلوزیون خیره بودن، بی رحمی بود اگه الان دلش میخواست جای پسر کوچولوش باشه؟ چقدر دلش محبت مرد رو طلب میکرد و حالا ازش دریغ شده بود.
"چه مرگمه چرا انقدر حساس شدم؟"
لب های شیرینش رو لیس زد و با افکار و احتمالاتی که داد برق وحشتناکی از توی تنش رد شد.
"نکنه..."
دستش رو روی گونه اش گذاشت و با خودش محاسبه کرد.
"فاک! من اینقدر احمقم که تشخیصش ندادم؟"
نمیتونست این باشه، ولی احتمال داشت، بایدچی کار میکرد به یونگی میگفت؟ نه نه حالا اصلا وقت مناسبی نبود! دقت که میکرد جزئیات بیشتری رو توی بدنش میدید ولی باید خودش رو آروم میکرد تا یونگی بره.
مدت زیادی رو خودش رو الکی مشغول نشون داد و دستمال به دست کل سطوح رو سابید تا وقت بگذرونه، یونگی نگاه بی حالی به تلاش های مسخره اون انداخت و همه ی اون کار ها رو پای اینکه گذاشت که جیمین نمیخواد باهاش رو به رو بشه و حرف بزنه.
به محظ بسته شدن در و رفتن یونگی لب اسیر شده بین دندون هاش رو آزاد کرد سراسیمه سمت سئوجون دوید و بچه ی بیچاره رو از سر بساط اسباب بازی هاش بلند کرد. سئو غر زد و نگاه گیجی به ددی ملوس و نگرانش انداخت.
لباس های توی خونه اشون رو با لباس های بیرون عوض کرد و بعد از چک کردن همه چیز از آپارتمان خارج شد.
"سئو دعا کن اونجوری که فکر میکنم نباشه!"
سئو صدا های نامربوطی به حرف های ددیش تحویل میداد و اطراف رو نگاه میکرد، در کل برای اون بچه مهم نبود که توی چه وضعیتی ان، مهم این بود که ددی از اسباب بازی هاش دورش کرده.
قلب کوچیکش رو توی حلقش احساس میکرد و میترسید این اتفاق میتونست تغییرات زیادی رو توی زندگی جفتشون ایجاد کنه.
تاکسی رو به روی بیمارستان توقف کرد و جیمین اون اسکناس رو که هر پنج دقیقه یک بار یادش میرفت برای چی دستش گرفته بالاخره به راننده داد.
از ماشین پیاده شد و وارد بیمارستان شد،عطر الکل و مواد شیمیایی به بینیش خورد و دوباره حالش رو بد میکرد. سرگردون وسط راهرو ها ایستاد و به دنبال نشونی برای مقصدی که نمیدونست کجاست چشم چرخوند.
فردی با لباس پرستار از کنارش رد شد،برگشت و با دقت بهش نگاه کرد. مرد دستش رو توی موهای نارنجیش برد و در حالی که کاغذاش رو چک میکرد به سمتی میرفت.
"هوسوکی!"
جیمین گفت و با فرزند توی بغلش سمت اون مرد رفت.هوسوک به سمت صدا برگشت و اون پسر رو با بچه ی توی بغلش دید.
"جیمین! چقدر خوشحالم میبینمت!"
صورت هوسوک شکوفت و با لبخند بزرگی به جیمین نگاه کرد،با سر و صدای بچه گونه ای توجهش به بچه ی توی بغل اون جلب شد.
"اوه! سئوجون! چه بزرگ شدی آقا کوچولو."
پرستار دستاش رو دراز کرد و بی توجه به اون بچه که غرغر میکرد اون رو توی بغلش گرفت. نگاهش دوباره سمت اون پدر کوچولو رفت و متوجه بی قراری توی نگاهش شد، چشمای اون از نگرانی براق شده بود و انگار که نزدیک بود از شدت تنش عصبی اشکش جاری بشه. دستش رو برای آروم کردنش روی بازوی اون گذاشت و با لحن حمایت گر همیشگیش باهاش صحبت کرد.
"چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ یونگی؟"
پرستار پرسید و آماده بود که جیمین لب تر کنه تا گوش یونگی رو بپیچونه! شاید تصورش خیلی خنده دار بود ولی هوسوک مطمئن بود که وقتی عصبانی بشه این کار رو میکرد.
"هیونگ...من با یونگی بحثم شده و خب...من وقتی اون ازم معذرت خواهی کرد گند زدم و هنوز ازم ناراحته،نمیدونه من اینجام، میخواستم...میخواستم آزمایش بدم."
پرستار گیج به اون پدر نگران نگاه کرد و سعی کرد توی ذهنش معادلاتش رو حل کنه.
"آزمایش؟ چه ربطی به بحثتون داره؟"
طاقت نیاورد و سوال احمقانه اش رو بیان کرد.
"خب...من روی یونگی بالا آوردم و چند روزیه حالم خوب نیست برای همین..."
جیمین گفت و با خجالت لبش رو گاز گرفت، صدای اون ددی کوچولو از استرس میلرزید و امیدور بود پرستاری که با صورت خنگی نگاهش میکنه متوجه حرفاش شده باشه.
"تو...فکر میکنی بارداری؟"
هوسوک پرسید و شوکه به اون ددی جوان نگاه کرد. جیمین خجالتی لب هاش رو گاز گرفتو نگاهش رو به زمین دوخت. هوسوک نفس عمیقی کشید و بازو ی پسر رو نوازش کرد، دیر یا زود این اتفاق میوفتاد و باید حدسش رو میزد.
"بیا...نباید اینجور موقع های تنها باشی...من باهات میام،اگه جواب مثبت بود میتونیم با هم برای سونوگرافی بریم، این کوچولو میتونه بهونه خوبی برای آشتی تو و یونگی باشه."
هوسوک در حالی که با پسر توی راهرو ها قدم میزد تا به مقصدش برسه گفت و سعی کرد برای جیمین امیدوار کننده به نظر برسه، گذشته ی جیمین رو نمیدونست ولی حدس میزد که بحث بدی با پدر سئوجون داشته که حالا برای داشتن بچه ی دیگه ای نگرانه.
"واقعا؟ اینجوری فکر میکنی؟"
جیمین گفت و امیدوار به پرستار نگاه کرد، اون دوست صمیمی یونگی بود و احتمالا از بعضی چیز ها خبر داشت.
"خب...اون خیلی روی زندگی با تو جدیه...احتمالا براتون یه شروع خوبیه نه؟"
هوسوگفت در حالی که حتی به حرف های خودش هم اطمینان نداشت، با این حال چهره نگران جیمین شکفت و لبخند پهنی روی صورتش شکل گرفت و چشماش حلالی شکل شد.
پرستار بیچاره لبش رو از داخل گزید و به اون پسر که نگرانیش برطرف شده بود نگاه کرد، طاقت نیاورد و اون رو توی آغوشش کشید، امیدوار بود که حرف هایی که بهش زده به حقیقت بپیوندن و جیمین برای مدتی توی زندگی سختش رنگ آرامش رو ببینه.
اما چشم هایی که از ته راهرو اون دوتا رو نظاره میکردن نمیتونستن به آرزوی خیر اون پرستار مجال به حقیقت پیوستن رو بدن.
قدم های سنگینی که از اون دور نفر دور تر میشد و دانه کینه ای که توی وجودش ریشه میکرد که منبع رشدش شکست بود. خورد شدن، این چیزی بود که خد پرستار به یونگی درباره اش اخطار میداد؟ با اینکه دفعه اولی نبود که حسش میکرد ولی دردی بود که هر بار چهره ی متفاوت تری داشت.
اگه جیمین میخواست این بازی رو اینجوری ادامه بده قطعا یونگی هم برای اینکه نوبتش برسه مشتاق میشد.
در گوشه ی دیگه ای از بیمارستان اون پدر کوچیک با لب گزیده شده ای به مانیتور سیاه و سفید نگاه میکرد.
تپش قلب کوچیکی که صداش توی فضا پخش میشد و منشاش از وجود خودش بود.
"چقدر دیر اومدید آقای پارک!"
دکتر تپل با لبخندی در حالی که اون شی رو روی شکم پسر تکون میداد گفت.
"این کوچولو داره برای خودش قلب داره."
دکتر به توضیحاتش اضافه کرد و پرستار جانگ اون پسر کوچولو رو که میخواست کنار ددیش باشه رو آروم نگه داشت ولی سئوجون با نارضایتی غرغر میکرد.
"نگاهش کن کوچولو داری از الان حسودی میکنی؟ داری داداش بزرگه میشی!"
دکتر گفت و جوری خندید که چربی های شکمش تکون خوردن.
هوسوک لبخند زورکی ای به شوخی های اون مرد زد، شنیده بود که اون دکتر به شوخی های بابابزرگی معروفه ولی با چشم خودش ندیده بود.
سئوجون گیج نگاهش رو بین ددی و آقای دکتر میچرخوند سر انجام به نتیجه ای نرسید و جیغی زد و اخم های کوچیکش رو توی هم فرو کرد.
"من براتون دارو هایی که لازم دارید رو مینویسم...میتونید بلند شید."
دکتر در حالی که خم میشد تا اون برگه های سیاه و سفید رو برداره گفت، جیمین روی تخت نشست و لباسش رو پایین داد، نگرانی و خوشحالی رو همزمان با هم احساس میکرد و همین باعث میشد جلوی لب هایی که بالا میشدن رو بگیره اما با برگه هایی که توی دستش قرار گرفت و عکس جنین تازه اش بود نتونست لبخندش رو جمع کنه.
اینطوری نبود که تا حالا این رو حس نکرده باشه اما برای سئوجون استرس زیادی رو تجربه کرده بود و حالا احساس آرامش بیشتری داشت شاید میتونست بالاخره برای خودش زندگی ای داشته باشه.
"اینو میتونی به همسرت نشون بدی و دوتایی برای اومدن کوچولوی دوم خوشحالی کنید."
دکتر بار دیگه ای با تموم شدن جمله اش خندید ولی جیمین به اون برگه های سیاه وسفید خیره مونده بود و انگشتش رو روی اون نقطه که فرزند جدیدش بود کشید.
پرستار به لبخند محو اون پرستار نگران نگاه کرد...دلش گواهی اتفاق خوبی رو نمیداد و همین باعث میشد که مضطرب به نظر بیاد، حالا فقط میتونست بشینه و دعا کنه که خطای دیگه ای از دوستش سر نزنه.
*******
تیک تاک ساعت داشت روی اعصابش پیاده روی میکرد، پسر کوچیکش میون بازو هاش خوابیده بود و لب های درشتش باز مونده بود. خم شد و بوسه ای روی گونه ی پسرش گذاشت و به آینده ای که میتونست داشته باشه فکر کرد و لبخند زد. نگاهش به برگه توی دستش افتاد و لبخندش عمیق بود.
"یه داداش کوچیک؟"
با خودش زمزمه کرد و فکر کرد، خودش توی یه خانواده پر جمعیت بزرگ شده بود و صمیمیتی که بینشون بود رو دست داشت.
"شایدم خواهر..."
با یادآوری پنج تا نونای خودش لبخند دلتنگی زد و از جاش بلند شد، مثل اینکه خودش تنهایی باید خبر بابا شدن رو به یونگی میداد. پسرش رو روی تختش خوابوند و به هال برگشت. ساعت بی رحمانه میگذشت و نشون میداد که دو ساعتی از دوازده گذشته.
"چرا...نمیاد."
نگران گفت اما تصمیم گرفت بیشتر منتظر بمونه، باید این خبر رو به یونگی میداد و واکنشش رو میدید، اگه هوسوک گفته اون خوشحال میشه پس میشه.
رو مبل نشست و اون برگه رو دستش گرفت، نمیدونست چه مدتی گذشته بود که صدای چرخیدن قفل در خبر از اومدن یونگی رو بهش داد.
با لبخند بازش به استقبال اون رفت ولی چهره ای که از یونگی دید باعث شد توی دو قدمی در متوقف بشه.
موهای مشکی مرد روی پیشونیش پخش شده بود، سنگین نفس میکشد و بوی سیگار و الکل باعث میشد جیمین دوباره حالت تهوع بگیره. دهنش رو باز کرد خواست چیزی بگه اما دختری با مو های بلوند و لباس مشکی باز از پشت یونگی وارد خونه شد.
جیمین ترسیده دهانش رو بست و نگاهش رو بین اون دوتا چرخوند.
دختر با لوندی به بازوی یونگی چنگ زد و این حرکت جیمین رو نگران کرد، صدای خنده ی مست اون دختر اروی مغزش ناخن میکشد...حس شکستن کل وجودش رو گرفت وقتی یونگی در مقابل حرکات اون دختر سکوت کرده بود.
"چرا معرفی نمیکنی یونی؟ اسباب بازی جدیدته؟"
دختر گفت و موهاش رو با دستش به عقب پرت کرد، از سر تا به به جیمین نگاه کرد.
"کیوته...فکر کنم بهتره باهم آشنا شیم."
دختر دستش رو جلو گرفت و پسر مو صورتی به ناخن هایی که حس میکرد میتونه قلبش رو از سینه اش بیرون بکشه نگاه کرد. برگه ای که شوق نشون دادنش رو داشت حالا روی سینه اش و توی مشتش مچاله شده بود.
"از دیدنت خوشحالم!...من سوجینم."

_____________
خببببب
سوجین و که میشناسید :)))) (چون بعضیا نفهمیدید میگم دوس دختر قبلی یونگی بودههه)
اینم از این *لیستش را تیک میزند
دوستان ساری پارت پیش جواب کامنت نداده بیدم...
ینی کشتهههه حدساتون بودم خصوصا اون قسمت که میگفتید میشینه بچه هاشو بزرگ میکنه نمیره وااااییی😂😂😂😂
مرخص میشم *از هجوم دمپایی فرار میکند
_چِری🍒

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now