part48:drug

2.2K 400 65
                                    

گونه های آردی پسرش رو پاک کرد و به خنده های شیرینش گوش داد نوای آرام بخش همه ی عمرش...اون بچه رو از روی اپن بلند کرد و پایین نشوندش اما سئو تازگیا یاد گرفته بود که از میز و مبل برای قدم برداشتن استفاده کنه.
مبل رو گرفت و قدمی برداشت سمت ددیی زیباش برگشت و امیدوار نگاهش کرد باز هم تشویق های اون رو میخواست تا قدم دیگه ای برداره.
"آره پسر من!داری بزرگ میشی!"
جیمین با شوق گفت و سئو بعد از قهقهه ای که از شادی سر داد دوباره قدم برداشت
جیمین پیشبند آردی رو تکوند و اون شیرینی هارو توی فر گذاشت.انگشتش رو توی مربا توت فرنگی فرو کرد و مثل بچه ای مکیدش هوس اجنتاب ناپذیری برای شیرینی هایی که مادرش درست میکرد داشت و کمی برای دوباره چشیدن اونا بی قرار بود، همونطور که با قاشقی مشغول در آوردن ته ظرف مربا بود با حسرت داخل فر رو نگاه میکرد و انتظار پخته شدن شیرینی هاش رو میکشید.
"آه خدای من این دیگه چه مرضیه اشکم داره براشون در میاد."
با خودش زمزمه کرد و با پشت دست خیسی رو پلک هاش رو گرفت.
بالاخره مربا رو کنار گذاشت تا لباس های آردیش رو برای وقتی که یونگی میاد عوض کنه احتمالا امروز رو حسابی از کار خسته شده بود، اونطوری که خودش تعریف میکرد قراره تعداد زیادی مراجعه کننده داشته باشه که سر و کله زدن باهاشون براش سخت میشه.
لبخندی به لباسای تمیزش زد و از اتاق بیرون رفت بوی شیرینی هایی که توی فر گذاشته بود توی خونه پیچیده بود و وسوسه اش میکرد که دوباره بره جلوی فر منتظر پخته شدن کاملشون بشینه،اما با صدای در آپارتمان با قدم های بلندش خودش رو بهش رسوند و بازش کرد.
چهره خسته ی یونگی با صورت جیمین که از خوشحالی دیدن اون مرد برق میزد در تضاد بود و همین پارادوکسی بود که یونگی عاشقش بود، لبخند زیبای اون پسر وقتی خسته از دنیای بیرون برمیگرده.
جیمین کنار رفت و در رو برای اون مرد باز تر کرد.
"بیا تو، خسته شدی...روز سختی بود نه؟"
بدون اینکه جواب پسر رو بده دستش رو دور کمر باریک اون انداخت و توی آغوشش کشیدش، صورتش رو جایی بین شونه و گردن اون فرو برد و عطر لطیفش رو به ریه کشید.
"از تو دور بودن سخت تر بود."
از زمزمه های یونگی هنوز هم سرخی روی گونه هاش رو احساس میکرد و نمیتونست این رو انکار کنه که تک تک حرکت اون مرد قلبش رو شاد میکنه و باعث میشه شکوفه های عشق توی قلبش شکفته بشن.
یونگی از بعد رفع دلتنگی برای گنج عزیزش از اون جدا شد و در آپارتمانش رو بست.
"بوی خوبی میاد."
با چهره سوالی از اون پسر پرسید و متوجه شد که با عجله قدم هاش رو سمت آشپزخونه برمیداره.
"خوب شد گفتی...یادم رفته بود نزدیک بود بسوزن...یکم شیرینی درست کردم."
همونطور که به توضیحاتش گوش میداد سمت مبل رفت و دومین فرشته اش رو ملاقات کرد. سئو وقتی یونیگ رو دید با شوق از مبل کمک گرفت تا بتونه بلند بشه و کار جدیدی که یاد گرفته رو به دومین مرد مورد علاقه اش نشون بده، و البته که یونگی هم متقابلا با لبخند دندون نمایی مثل خود پسر آغوشش رو باز میکرد تا تن کوچیکش رو در آغوش بگیره.
"بهم نگفته بودی که از این کارا هم بلدی، چرا خودت رو اذیت کردی میتونستی باهام تماس بگیری تا سر راه برات بگیرم."
مرد مو مشکی در حالی که روی مبل مینشست و اون پسر بچه رو روی پاش می نشوند بع مخاطبش توی آشپزخونه گفت.
"این دستور پخت مادرمه،جایی نمیتونی پیداش کنی."
جیمین با لبخند غمگینی که یونگی نمیتونست ببینه برای مرد توضیح داد و بعد از گذاشتن شیرینی هاش توی ظرف، همراه با اون ظرف کنار یونگی نشست. متوجه بی حالی مرد رو به روش شد نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
"حالت خوبه؟ خیلی بی حال شدی."
یونگی برای اون پسر سر تاییدی تکون داد. سعی کرد لحنش زیادی نگران کننده نباشه که جیمین رو ناراحت کنه.
"یکم سردرد دارم، مشکلی نیست."
جیمین به سرعت بعد از اتمام جمله یونگی از جاش بلند شد و گفت:
"برات مسکن میارم، گفتی قرصا رو کجا میذاری؟"
یونگی آهی کشید و کمی چشم هاش رو ماساژ داد.
"توی کشوی پا تختی...همونی که روش مجسمه گذاشتم."
سری به معنای فهمیدن تکون داد و توی اتاق خاب مشترکشون رفت با و کشو رو باز کرد. بعد بهم ریختن اون ورق قرص ها با دستش مسکن رو پیدا کرد و با لبخندی از سر آسودگی اون رو برداشت، اما ورقه قرص دیگه ای به چشمش اومد...
"این..."
زمزمه کرد، مسکن رو روی زمین گذاشت و اون قرص که براش آشنا بود رو برداشت. اینطور نبود که اون رو نشناسه. جیمین مدتی رو توی بار گذرونده بود و کاملا با بعضی چیز ها آشنایی داشت.
میدونست که یونگی نمیتونست به این قرص نیاز پیدا کنه و از اون جایی که چند تا از اون ورقه مصرف شده بود میتونست حدس بزنه که از اون قرص استفاده شده.
اما کی؟ کی توی اون خونه بود که به قرص تقویت قوای جنسی نیاز داشت؟
با افکاری که به ذهنش هجوم آوردن شوکه روی زمین نشست و نفس کشید، هوای اتاق بی رحمانه براش کم شده بود.
"پس..."
نتیجه گیری برای جیمین سخت نبود، جواب پیش روی اون بود ولی سخت بود که بخواد به قلب بی طاقتش حقایق رو تحمیل کنه.
پس اون خواستن های یهویی هیچ کدوم بی دلیل نبود...اون حس مستی و نیاز برای لمس شدن.
برای همین بود که یونگی از همشون خبر داشت و هیچ وقت پسش نمیزد، برای همین بود که شب هایی منتظر مینشست و نگاهش میکرد تا طعمه اش خودش به دام اون بیاد.
بغض گلوش رو خفه میکرد بار دیگه ای استفاده شده بود مثل دفعه های دیگه، باز هم اون رو وسیله ای برای رفع نیاز دیده بودن.
ورق قرص رو توی مشت فشار داد و از جاش بلند شد، تلاشش برای اینکه اشک هاش راهشون رو به روی گونه هاش پیدا نکنن باعث شده بود اون چشم های قهوه ایش کاسه ای از خون دیده بشن.
به مکانی که مرد حضور داشت رفت. نگاهش کرد، پسرش، عزیز دوردونه اش رو توی آغوش گرفته بود و باهاش بازی میکرد، کاش بازی هایی که با جیمین میکرد همین قدر کودکانه و ساده بودن تا بتونه روح شکسته اش رو ترمیم کنه.
"جیمین؟ چیشده؟"
یونگی پرسید همون ته مونده ای از خنده بین بازی هاش با پسر کوچولو روی لب هاش مونده بود، اما با دیدن چشم های اشکی معشوقش محو شد منتظر و نگران نگاهش کرد چون نمیتونست از بین حرف هایی که از چشم های اون زده میشن چیزی رو تشخیص بده.
جیمین مشتش رو جلوی اون گرفت و بعد از تعلل کوتاهی بازش کرد.
نگاه یونگی شوکه بین ورقه آلمینیومی و جیمین چرخید.
"این چیه یونگی؟"
صدایی بود که از ته چاه میرسید، اولین اشکش به روی گونه اش راه پیدا کرد، خودش جواب سوالش رو میدونست.
"وجودم رو در اختیارت گذاشتم...چی کار کردی یونگی؟"
ورقه از بین انگشت های ظریفش روی زمین افتاد.جیمین تحمل وزن خودش رو نداشت و با این حال بار های سنگین غصه روی شونه هاش اضافه میشدن.
"برات توضیح میدم."
یونگی با جدیت گفت، نگاه سئوجون نگران بین اون نفر میچرخید. جیمین هیسی از سوزش قلبش کشید.
"توضیح تو چیزی رو برای من درست نمیکنه یونگی!"
با صدای حرصی ای که بغض خدشه دارش کرده بود گفت و چشم هاش رو بست تا اشک هاش بیشتر از این دیدش رو تار نکنن.
مرد مو مشکی پسر کوچیک رو کنار گذاشت و رو به روی اون پدر جوون ایستاد.
"من میخواستم..."
"میخواستی بهم ثابت کنی که یه هرزه م نه؟ که برای همین کار ساخته شدم و برای همین ازت تقاضاش میکنم؟"
بین حرف های مرد پرید نگاه شکسته و اشکی جیمین چیزی نبود که بتونه راحت ازش بگذره و حالا خودش باعث این شکست بود.
"ساده بودم نه؟ باورم شده بود که تو منو برای خودم میخوای...خودمو در اختیارت گذاشتم بهت اعتماد کردم!"
صدای جیمین لحظه لحظه بالاتر میرفت، به پسرش که با ترس به اون دوتا نگاه میکرد اشاره کرد.
"پسرم رو دستت سپردم، کنارت موندم باهات زندگی کردم همخوابت شدم دردت درد من بود، اونوقت تو چیکار کردی؟ بهم قرص خوروندی؟ عوضی من تورو تو قلبم جا داده بودم!"
با دست هاش به سینه مرد ضربه زد و بیشتر اشک ریخت. یونگی نگاهش رو از چشم های اون گرفت و زمین رو نگاه کرد.
"هنوزم همون هرزه ی توی بارم که به اجبار توی خونت پناهش دادی؟"
صدای جیمین میلرزید و یونگی میتونست اون خورد شدنی که توی عشق ازش حرف میزدن رو ببینه. جیمین مشت های کوچیکش رو روی سینه اون فرود می آورد و منتظر جوابش بود. دست های مرد مو مشکی دور مچ هاش حلقه شد و محکم سر جاش نگهش داشت.
"من میخواستم کنار خودم نگهت دارم! تو همیشه میخواستی بری باید وابستگی ای میبود که تورو نگه میداشت!"
جیمین تقلا کرد که خودش رو آزاد کنه.
"میذاشتی برم! جای هرزه ها توی خیابونه! همونطور که همیشه میگفتی!"
یونگی دست هاش رو ول کرد و از فاصله گرفت.
"اون بیرون با یه بچه چجوری میتونستی دووم بیاری! میدونی چه کسایی اون بیرونن؟"
دندون هاش رو روی هم سابید و مثل اون فریاد زد. سئوجون با بحث اونا که بلند تر میشد گریه کرد و صدای جیغش توجه ددیش رو جلب کرد.جیمین با عجله سمتش رفت و دست یونگی که میخواست اون رو در آغوش بگیره رو پس زد، دیگه نمیتونست تحمل کنه و شکسته بود، مرد مقابلش حتی سعی نمیکرد حقی رو بهش بده.
"من بدون تو هم زندگی کردم یونگی!"
سئوجون رو توی آغوشش گرفت و با پشت دست آزادش اشکاش رو پس زد.
دست های یونگی کنار بدنش شل شدن و فقط به پسر عصبانی رو به روش خیره شده بود.
"درک میکنم...هرزه ها برای دوست داشته شدن نیستن."
جیمین دلخور گفت و راهش رو به مست اتاق پیش گرفت و در رو بست پسرش رو روی تخت گذاشت و بی توجه به نگاه نگران اون بچه دست هاش رو روی صورتش گذاشت. از ته دلش گریه اش رو از سر گرفت از بدن خودش بیزار بود از سرنوشتی که اون رو به این جا میکشونه. از خودش که گذاشته بود باز هم اینطوری ازش استفاده بشه و چیزی نفهمه. فکر میکرد زندگی بالاخره روی خوشی بهش نشون داده اما اینطور نبود کاری کرده بود که از وضع مزخرف خودش احساس حالت تهوع بکنه.

 𝔓𝔲𝔯𝔢Where stories live. Discover now