pt.1

3.5K 451 6
                                    

Writer pov

با اقتدار قدم هاشو سمت سالن اصلی برگزاری جلسات مهم پک برداشت..وقتی نزدیک در شد خدمتکار ها با تعظیم نود درجه ای در رو براش باز کردن

وارد سالن که شد همه افرادی که پشت میز نشسته بودن بلند شدن و بعد تعظیمی بهش دوباره سر جاهاشون نشستن..خب چیز کمی نبود..اون الفای خون خالص و رئیس پک بود..درسته..اون توی سن خیلی کم رییس پک شده بود

با دیدن اون فرد که با بیخیالی سر جاش لم داده بود و ناخوناشو چک میکرد و سعی میکرد خوابش نبره لبخند محوی روی لبش نشست که زود با به یاد اوردن مکان و زمان سریع از بینش برد و همون اخم همیشگیش ک وقتی کنار بقیه بود روی صورتش مینشست دوباره مهمون اون صورت زیبا و بی نقصش شد

وقتی که روی صندلیش نشست بلافاصله با اشاره ی سرش به بهترین دوستش که دستیارش هم بود،اون پسر چشم قهوه ای با لبخند از جاش بلند شد و پرونده های توی دستش رو جلوی هرکدوم از اون پیری ها گذاشت و بعد دوباره سر جاش برگشت که دقیقا رو به روی پسر خوابالو و کنار پسر سرد و اخمو بود

پسر اخمو با بالا اوردن سرش و چرخوندن نگاهش روی صورت تک تک افراد دور میز شروع کرد به حرف زدن

-خب..همونطور که میبینید این قرار دادی که جلوتون هست راجب صلح ما با خون اشام هاست

اون پیرمرد های خرفت خواستن شروع کنن به مخالفت که پسر قبل از اینکه حتی اجازه بده کلمه ای از دهنشون بیرون بیاد گفت

-اجازه ی هیچ گونه مخالفت ندارین..این قرارداد که بین منو توماس..رئیس فعلی خون اشام ها بسته شده کاملا به نفع هر دو طرفه..دیگه افراد ضعیف پک قرار نیست که به دست خون اشام های عوضی شکنجه یا حتی کشته بشن..و همینطور قرار نیست که متقابلا ما هم برای انتقام به جنگ باهاشون پردازیم..اینجوری هم افراد پک الکی کشته نمیشن و هم کلی خانواده بی سرپرست یا کلی بچه یتیم نمیشن..فکر میکنم تا همینجایی که توضیح دادم برای اینکه دلایل مزخرفتون رو به زبون نیارید کافی باشه..و درضمن..من قبلا این قراردادو امضا کردم..فقط خواستم که خبر داشته باشید تا از دستورات و قوانین جدید سرپیچی نکنید

یکی از اون پیرمرد ها با پوزخندی بعد تموم شدن حرفش نگاهش رو به پسرک خوابالوی کنار دستش انداخت و بعد دوباره به سمت رئیسش برگشت..پسر که این حرکت اونو دید خواست باز هم جلوی حرف زدنشو بگیره که پیرمرد پیشدستی کرد و زود گفت

×تهیونگ..فکر نمیکنی که ما بخاطر یه دورگه ی بی ارزش تمام سنت ها و ارزش هامونو کنار بزاریم و با اون خون اشام های حقه باز و کثیف صلح کنیم و به پدرانمون و توصیه ها و حرفاشون بی احترامی کنیم..واقعا اگه داری به ی همچین چیزی فکر میکنی باید بگم که خیلی نادونی

تهیونگ تمام مدت حواسش به پسر کنارش و ریکشنش بود..پسر توی صورتش حتی یک زره هم تغییری ایجاد نشده بود و هنوزم بیخیالی تو همه چیش موج میزد اما تهیونگ میدونست که الان از درون داره چه عذابی میکشه و چه چیزی رو تحمل میکنه..سال ها بود که وضعیتش همین بود..با اتمام حرف پیرمرد پوزخندی زد و سمتش برگشت

-اوه پیری..داری راجب کدوم سنت ها حرف میزنی؟منظورت حرفای همون گرگای جنگلی و کوته فکره که با بی عقلی تمام گفته شده؟ما الان قرن چندمیم؟کجا داری زندگی میکنی؟از نظر من تو و امثالت بی ارزش و حقه باز و کثیف هستید که برای اینکه هنوزم بتونین روی گرگ های پکم تسلط داشته باشین دارین با شست و شوی مغزیشون اونارو از خون اشام های بی گناه متنفر میکنین و زندگی رو برای هر رو دسته سخت کردین..اونم فقط برای قدرت بیشتر..تا کی میخواین انقدر منزجر کننده و ترحم برانگیز باشین..واقعا حالمو بهم میزنین

و بعد هم از روی صندلیش بلند شد و سمت در رفت..وقتی به در رسید ناگهان متوقف شد و برگشت سمت اونها که با صورت های عصبی و قرمز به پسر خوابالو که حالا کاملا خواب از سرش پریده بود و بی حس تر از قبل به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود نگاه میکردن،گفت

-حتی فکرشم نکنین که بخواین رو حرفم حرفی بزنین و کاری انجام بدین که بر خلاف قوانینمه..وگرنه عاقبتشو خودتون بهتر میدونین

و با چهره همیشه سردش از اتاق بیرون رفت..اون پیرمردا با تندخویی و تیکه انداختن از اتاق بیرون رفتن..و اون پسر با اون چشمای بی حسش هنوزم به گوشه ای خیره بود

پسرک چشم قهوه ای اروم از روی صندلیش بلند شد و سمت اون رفت و کنارش روی زمین زانو زد..دستشو توی موهای بلند و کمی موج دارش که امروز به طرز عجیبی بازشون گذاشته بود کرد و سعی کرد تا ارومش کنه

پسر کم کم دیگه نتونست قیافه ی سرد و بیخیالشو نگه داره و با چشمای اشکیش سمت بهترین دوستش برگشت و با اون چشمایی که اسمونشون بعد مدت ها دوباره نمناک شده بود بهش خیره شد

پسر بزرگ تر با دیدن اون چشما سریع تو بغلش کشیدش و سعی کرد با نوازش موهاش و کمرش یکم ارومش کنه..پسر کوچیک تر کمی بعد سد اشکاش شکست و بی صدا تو بغل کسی که براش حکم هیونگ واقعیشو داشت گریه کرد

کمی بعد از اینکه اروم شد بخاطر نوازشای پسر بزرگتر توی بغلش خوابش برد..پسرک بخاطر پیوندی که با تهیونگ داشت با باند ذهنی بهش گفت که به سمتشون بیاد

لبخند زیبا و ارومی زد و همونطور که پسر و توی بغلش داشت نوازشش کرد و کنار گوشش زمزمه وار گفت

*کوکی نگران نباش..من همیشه کنارتم..حتی اگه هر اتفاقی بیوفته منو کنارت داری..مهم نیست هرکسی هرچی بگه

و همون لحظه بود که در سالن باز شد و تهیونگ اومد داخل..با دیدن کوک تو بغل پسر بزرگ تر به سمتشون رفت و کنارشون ایستاد

-جیمین..دوباره حالش ب..

*تهیونگ..کمک کن ببریمش اتاقش..نباید با این وضعیت موهای خیسش بیرون توی این هوای سرد باشه...بدو دیگه

سری تکون داد و تو بغلش گرفتش و از اتاق بیرون رفت و جیمین هم با لبخند دنبالشون رفت...

sillver moon 🐺🌑🕸️Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum