PT.21

763 127 22
                                    

jimin pov

خودمو به جنگل ممنوعه تلپورت کردم..سمت گل های رو به روی غار که توی تاریکی روشناییشون توی چشم میزدن رفتم و با به یاد اوردن بار اولی که اینجا اومدم لبخندی روی لبم اومد

flash Back to childhood

writer pov

جیمین و تهیونگ و جونگ کوک شب بدون اجازه و یواشکی از پک زدن بیرون و سمت جنگل ممنوعه رفتن

اینکه مادراشون(ن.م:اندرو و اریک هنوز نمردن و این مربوط به همون قسمت اکسترا یک عه که هنوز نزاشتمش😂🚶🏻)نمیزاشتن به اونجا برن و همش اخطار میدادن که حتی از نزدیکی اونجا هم رد نشن باعث شده بود که نصف شب خودشون دست به کار بشن و کنجکاوی کودکانشون رو رفع کنن

یهو جونگ کوک خیلی اتفاقی ازشون جدا میشه..انقدر به اطرافش خیره شده بود که متوجه دور شدن یا عقب موندن جیمین و تهیونگ نشد

وقتی فهمید خودش تنهاست ترسید اما راهشو ادامه داد..ماما ـش همیشه بهش میگفت حتی اگه ترسیدی هم به جلو حرکت کن

انقد رو به جلو قدم لرزون برداشت تا به یه غار رسید..جلوش نشست و منتظر موند که شاید جیمین و تهیونگ بیان و پیداش کنن...

جیمین وقتی دید که کوک نیست با نگرانی چنگی به بازوی تهیونگ انداخت

*ته تهه..کوکیی نیستت

-چی..چطور نیست

دور و اطرافشو نگاه کرد و با ندیدنش ترسید اما برای اینکه جیمین رو بیشتر ازین نترسونه نشون نداد

اخمی کرد و چشماشو بست و روی اطرافش تمرکز کرد و با پیدا کردنش لبخندی زد..اون زود تر از جیمین یاد گرفته بود از قدرت هاش استفاده کنه و این همیشه به دردشون میخورد

-نگران نباش..پیداش کردم..دنبالم بیا...

کوک کمی بعد با دیدن دو نفر که با سرعت به طرفش میومدن ترسید و با نزدیک تر اومدنشون با ترس بیشتر خودشو جمع کرد و جیغ خفه ای کشید که توی فضای ساکت جنگل اکو شد

یهو محکم تو اغوش دونفر فرو رفت و با فهمیدن اینکه اونا تهیونگ و جیمین هستن اروم میزنه زیر گریه

تهیونگ با نوازشش سعی داشت که ارومش کنه و خب جواب داد..کمی بعد وقتی تهیونگ و جیمین خوب وارسیش میکنن که صدمه ای ندیده باشه به اطرافشون نگاهی میندازن

جیمین که از بچگی علاقه زیادی به افسانه و کتاب این چیزا داشت(ن.م:البته این غار ماه داستانش یه جوریه که همه ازش خبر دارن..چیز پنهانی نیست..فقط همه فکر میکنن افسانست و نمیدونن که واقعا وجود داره)و خیلی راجب این غار توی کتاب های مختلف تحقیق کرده بود متوجه شد که این همون غار ماه افسانه ایه

وقتی برای پسرا گفت اونا هم کلی زوق کرده بودن..از اون موقع به بعد اونجا مکان امن و مخفی گاه اون سه تا شده بود

end of flasn back

jimin pov

گل رو به ارومی از زمین جدا کردم و با بوش تنها چیزی که توی ذهنم تداعی میشد کوکی بود..دلم میخواست بلند بزنم زیر گریه و بعد ببینم بلند شده و داره بهم میخنده و میگه که همش یه شوخی مسخره بوده..کاش واقعا اینطور بود

خودمو به پک تلپورت کردم و سریع به اتاقی که جادوگرا و خون اشاما بودن رفتم و به تام گفتم بقیه رو هم صدا بزنه

همه با دیدن پئونی توی دستم تعجب کرده بودن

تام&مگه اون غار افسانه ای نبود..چطور تونستی تو این مدت کم پیداش کنی

جیمین*الان این مهم نیست..فقط سریع تر دست به کار بشین

در جواب نگاه متشکر تهیونگ با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و سر تکون دادم

تام&من این خون رو از قبل اماده کردم..میتونین شروع کنین

جادوگرا یه طلسم عجیب میخوندن و اروم اروم خون رو روی پئونی میریختن و میدیدم که چطور اون گل ذره ذره میسوزه و کوکی ای که الان داخل اون اتاق بود با هر ذره سوختن اون گل تام اعلام میکرد که یکی از حس هاش درصد به درصد داره برمیگرده

خیلی خوشحال بودم..همه چیز داشت درست پیش میرفت..بعد تموم شدن تلسم همه چیز اروم بود..با لبخند برگشتم سمت کوکی که با صدای بوق ممتد حس کردم نفس ندارم..علائم حیاط کوکیم متوقف شده بود..باورم نمیشه..نه این امکان نداره

سلام علیکم👁️👄👁️

دیوث عم خودتونید 😂🤌🏻🚶🏻

دوستش بدارید تا بعد🌌🫂🚶🏻

sillver moon 🐺🌑🕸️Where stories live. Discover now