pt.8

846 163 22
                                    

jongkook pov

بی توجه به همه چیز روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم..خسته بودم..از خودم..از تهیونگ..از زندگیم..از سرنوشتم..هنوزم میتونستم صدای جیغ جیغومو توی همین اتاق بشنوم و تصویره اون زمانارو ببینم..نمیدونم چطوری اما وقتی به خودم اومدم توی خاطراتم گم شده بودم

flash back
jongkook pov

با ترس رفتم زیر میز

%یعنی کجا میتونه باشه
%من که نمیبینمش
%باید برم یه جای دیگه رو بگردم

اروم دستم کوچیکمو گذاشتم روی قلبم و نفس اسوده ای کشیدم..اما با کشیده شدنم از پشت و پرت شدنم روی تخت و افتادنش روی خودم جیغ بلندی کشیدم..محکم قلقلکم میداد و من همراه خنده جیغ میکشیدم

$فسقل شاید ماما پیدات نکنه اما من همیشه گیرت میارم

بلند میخدیدم..وقتی ماما هم اومد کنار بابا و قلقلکم داد حس میکردم بیشتر از این نمیتونم بخندم و گرنه به قول ماما دهنم پاره میشه..وقتی از قلقلک دادنم سیر شدن کنارم روی تخت افتادن..با خنده خودمو توی بقل ماما ـم جا کردم

%شیطون از این به بعد یه جایی قاییم شو که پیدات کنم باشه؟

+باشه ماما

و اون دندونای کوچولومو نشونش دادم..بابا محکم هردومونو بغل گرفت و بعد بوسیدن گونه ی ماما سرشو توی گردنم فرو کرد

$کوچولو اگه یکم دیگه توی این بازی خوب بشی و همینطوری قایم بشی من که استادشم هم دیگه نمیتونم پیدات کنم ها

دستای کوچولومو دورش حلقه کردمو سرشو اروم بوسیدم

+بابا خب منم دیده باید ببلم یه بال(بابا خب منم دیگه باید ببرم یه بار)

%فسقلی تو چطوری انقد شیرین زبونی..اخه کی باورش میشه تو فقط سه سالته

و دوباره شروع کرد به محکم بوسیدنم..کمی بعد من چشمامو بسته بودمو به حرفای ماما و بابا گوش میدادم

$اندرو..ازت ممنونم که خودت و گوکی رو به زندگیم هدیه دادی

%من از تو ممنونم اریک که منو قبول کردی..فکر نمیکردم با وجود دشمنی قبیله هامون منو بخوای

$تو از یه گرگ جذاب که نیمه شب قایکمی از پنجره اتاقت،دیدت میزنه بدت میاد؟من که بدم نمیاد

ماما اروم خندید

%میدونی..وقتی که برای اولین بار فهمیدم تو خون اشامی..اولش ترس توی دلم رخنه کرد..اما وقتی بعدش کم کم شناختمت و بعد اولین دیدار رو در رومون با ملایمت باهام رفتار کردی و منو عاشق خودت کردی همه چی عوض شد

$تو زیبا ترین امگای مَردی بودی که توی کل عمرم دیده بودم..هرچند که به جرعت میتونم بگم از همه ی گرگ هایی که توی طول زندگیم دیدم زیبا تری..چطور میتونستم بزارم از دستم در بری

%هییی پیرمرد دروغ نگو..میدونم خون اشام های جذاب دور و برت ریخته بودن

$اما چشم من فقط تورو میدید و میبینه و قراره ببینه توله گرگم

و بعد خنده ی کوتاه و شیرین ماما،صدای بوسه ی ارومشون بود که به گوشم رسید..همیشه عاشق گوش دادن به حرف های زیبا و ابراز علاقه های بابا و ماما به همدیگه بودم

end of flash back
jongkook pov

با سوزش بینیم دستمو روی صورتم کشیدم..کی گریم گرفته بود..خنده ی تلخی کردم و بیشتر خودمو روی تخت مشترکم با ماما و بابا جمع کردم..هق هق هامو ازاد کردمو گذاشتم قلب سنگینم یکم بار خالی کنه

یاد اون زمانایی که سه نفری توی این عمارت زندگی میکردیم ولم نمیکنه..همه صحنه هاش از جلوی چشمم هی رژه میرن..لوس بازیا و شیرین بازیای ماما..جدی شدنای الکی بابا..چرا..چرا باید میرفتن..بلند شدم و سمت پنجره رفتم و بازش کردم..به ماهی که حالا چیزی تا کامل شدنش نمونده بود خیره شدم..سرمو کمی خم کردم..پوزخندی زدم

+چرا..مگه ما چیکارت کرده بودیم..بین این همه گرگینه و خون اشام..چرا اون دوتا..ما که یه گوشه به دور از هر کسی زندگی میکردیم..دور و برمون حتی خانوادمون هم نبودن..چرا ما

نمیتونستم جلوی اوج گرفتن صدامو بگیرم..طوری داد میکشیدم که بلند شدن دسته ای از پرنده ها به اسمونو حس کردم

+چرااا..لعنتییی..من فقط هشت سالم بووددد..چرا هم پدرم هم مادرممم..مگه چیکارت کرده بوددنننن..ازت متنفرم..ازت متنفرررممم..خستم کردییی..مگه نمیگن تو و الهت سرنوشت مارو تایین میکنین..پس چرا هرچی اتفاق بده فقط برای من میوفتهههه..دیگه نمیکشم..دیگه نمیتونم..دیگه حتی نمیخوام تظاهر به خوب بودن بکنم یا برای چیزی که میخوام بجنگم..اون تهیونگه احمق چرا نمیفهممهههه..من حتی اگه بخوامَم نمیتونم خودکشی کنممم..من هیچوقت نخواستم اونو نگران کنم یا سربارش باشم..هر حرفی که زده بی چون و چرا قبول کردم..گفت باید بیای پیش من..کسایی که دوسم داشتنو ول کردمو رفتم پیش اونایی که منو نحس و مایه و ذلت و دلیل وجود سیاهی و بدبختی شون میدیدن..تحمل کردم..همه چیو..حرفاشون..شکنجه های گاه و بیگاهشون..جیکمم در نیومد..گذاشتم هر کی هر کاری میخواد باهام بکنه..به همه چیز فقط برای اینکه کنارش بودم راضی بودم..اونوقت این حقمه که بیاد بهم بگه از خودم و کارام و اینکه همش باید مراقبم باشه خسته شده و دیگه نمیتونه تحملم کنه؟..خب اخه لعنتیییی..اگه تو مواظبم بودی من بیچاره که انقد درد و زجر نمیکشیدم که...

با صدای بلند بین گریه و هق هق هام زدم زیر خنده..دیگه اشکی نبود..احساساتی نبود..صدای داد و بیداد و گریه های کسی نبود که توی جنگل پخش بشه..فقط پسری بود که بی صدا کف اتاقی که براش پر بود از خاطرات زجر اور و شیرین بچگیش،افتاده بود..و کسی که حالا بیصدا بالای سرش اشک میریخت

سلام
مث همیشه دوستش بدارید🫂✨
خدافظ🤝🏼🚶🏼‍♂️

sillver moon 🐺🌑🕸️Where stories live. Discover now