pt.2

2.1K 365 6
                                    

joongkook pov

وقتی بیدار شدم توی اتاقم بودم..از روی تخت بلند شدم..حال نداشتم دوباره دوش بگیرم پس بعد از عوض یکردن لباسام با یه اسلش مشکی و هودی اور سایز سِتِش و برداشتن گوشیم از اتاق بیرون زدم

قبل از اینکه از پله ها پایین برم به اتاق تهیونگ نگاهی انداختم اما چند ثانیه بعد با نگاهی خالی تر از قبل از پله ها پایین رفتم

بعد از خوردن یه قهوه ی سرسری از اشپزخونه بیرون زدم و طی یه تصمیم ناگهانی از خونه و بعد هم از ساختمون اصلی پک زدم بیرون و بعد از خارج شدنم از در اصلی کلا از محوطه ی پک خارج شدم

خسته بودم و ذهنم خالی بود از هرچیزی و قلبم خالی تر..سمت جنگل راه افتادم و بی هدف بین درختا قدم زدم...

بخاطر درد شدید پاهام به خودم اومدم..شب شده بود طبق حدسیاتم باید ساعت سه صبح میبود و من از بعد از ظهر راه رفته بودم و قطعا هم کلی راه برای برگشت مونده و اینکه الان هیچ ایده ای ندارم که کجام و صدای شکمم خبر از این میده که،این که توی کل بیست و چهار ساعت اخیر به جز دو فنجون قهوه چیزی نخوردم داره اثر خودشو نشون میده

خیلی راحت میتونستم به گرگم تبدیل بشم و به خونه برگردم یا با قدرتم بین این تاریکی حدقل سعی کنم دیدم رو بهتر کنم..اما من فق با بیخیالی نسبت به همه چی روی تخته سنگی دراز کشیدم

خسته بودم..خیلی..نه بخاطر بدنم..روحم خسته بود..دیگه حتی از نگاه کردن به ماه و سوال پرسیدن ازش خسته شدم

چشمامو بستم و برای خوابیدن تلاش کردم..کاری که خیلی وقته ازش محرومم و به لطف قرصای خواب اوری که جدیدا حتی با اخرین دوز ممکن میتونن سه چهار ساعت خواب نگهم دارن،میتونم تجربش کنم

اما یه لحظه صبر کن..این دردی که یهو کل بدنمو گرفت چی بود..چرا پلکای فراری از خوابم حالا بدون اینکه بخوام بسته میشدن؟

jimin pov

از وقتی وارد امارت شدم و سمت اتاقش رفتم و دیدم که نیست یه دلهره ی عجیبی وجودمو گرفت اما بیخیال با فکر اینکه رفته کمی هوا بخوره خودمو سرگرم کارام کردم

ساعت یک شب بود که سرمو از کتابم بالا ارودم..از اتاقم بیرون رفتم و سمت اتاقش راه افتادم..در زدم اما کسی جواب نداد..در اتاقشو باز کردم و با دیدن اینکه هنوز خالیه،حس کردم که یه چیزی درونم فرو ریخت

سریع خودمو به پایین پله رسوندم و با تهیونگ ای مواجه شدم که داره با گوشیش ور میره..تقریبا سمتش پرواز کردم..با تعجب سرشو بالا اوردن و منتظر بهم خیره شد

*کوکی و ندیدی

از سوال یهوییم جا خورد اما بدون معطل کردنم جوابمو داد

-نه..مگه تو اتاقش نیست

با حرفش واسه چند لحظه حس کردم سرم گیج رفت..به دسته ی مبل چنگ زدم که نیوفتم و همزمان سیل افکار منفی ای که تا الان سعی کرده بودم از خودم دور نگهشون دارم بهم حجوم اوردن

تهیونگ با نگرانی بهم خیره شد..بعد چند ثانیه گفت

-نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم..حتما خیلی ازمون دوره

دیگه واقعا نزدیک بود سکته کنم..فقط میدونم که سریع از منطقه خارج شدم و توی جنگل بی توجه به داد های تهیونگ پشت سرم دنبال رایحش گشتم

هرچقدر که بو میکردم متوجه چیز خاصی نمیشدم و موجود زنده ای جز حیوانات اطرافم رو احساس نمیکردم..برگشتم و به ته که چند متر عقب تر بود خیره شدم

*رایحشو هنوزم حس نمیکنم

-منم همینطور..اثری از هیچ موجود زنده ای ان نیست..بیا ادامه بدیم

بیشتر داخل جنگل فرو رفتیم..نتونستم تحمل کنم..لباس هام رو در اوردم و به مچ پام بستم و به حالت گرگم دراومدم..تهیونگ هم به تقلید و تبعیت از من تغییر شکل داد

سریع تر به هر سمتی دنبال بوی پئونی سفید و ویسکی و ماری جوانا گشتم..رایحه ی فاکیش که از صد متری ادم و مست میکرد..اما هرچی بیشتر بو میکشیدم بیشتر نا امید میشدم..میتونستم هوای گرگ و میش و تشخیص بدم

یهو یه چیزی حس کردم..چیزی که بیشتر از همه ازش ترس داشتم..یه بوی فاکینگ شت

با ترس به سمت گرگ مشکی پشتم برگشتم..با صدای خر خر ارومش بهم فهموند که اشتباه نکردم و اونم حسش میکنه

با ترس مشهود توی وجودم دوباره برگشتم و گرگ مشکی هم پشت سرم اومد..هرچی جلو تر میرفتیم بو قوی تر میشد..یهو با بهت سر جام خشکم زد

تهیونگ هم وقتی دید من وایسادم جلو اومد و اونم مث من با دیدنش نفس تو سینش قطع شد..همون چیزی بود که ازش میترسیدم

بوی پئونی سفید و ویسکی و ماری جوانایی که حالا شدید تر شده بود و تلخ تر از هر زمان دیگه ای..اون بو چیزی نبود جز..بوی خونِ جونگ کوک

sillver moon 🐺🌑🕸️Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon