pt.3

1.7K 323 18
                                    

jimin pov

نمیخواستم با اینکه همه چی واضح بود باور کنم..سمت تخته سنگ رفتم و پوزمو روش کشیدم..اشک تو چشمام جمع شد..بوی خودش بود

با درمونگدی سمت تهیونگ برگشتم و خرخر هاشو که معلوم بود از سر بی اطلاعی و تعجب و سردرگمی و بیشتر از همه عصبانیت و ناراحتی بود نادیده گرفتم

وقتی چشمامو دید لحظه ای ساکت شد..بعد سمتم اومد و پوزشو کشید رو سرم و سعی کرد ارومم کنه..حتی یک ثانیه هم تصور بلایی که امکان داشت سرش اومده باشه ولم نمیکرد

یکم اطرافو دوباره بررسی کردم که یه چیزی توی تاریکی چشممو زد..سمتش راه افتادم و با دیدن گردنبد نقره ی کوک که همیشه گردنش بود و حلقه های پدر و مادرش و توش انداخته بود،سریع بین دندونام گرفتمش

شاید اگه بلایی سرش اومده همین دور و اطراف باشه..جلو رفتم و بیشتر نگاه کردم..تمام تمرکزم رو جمع کردم و به دنبال بوی بیشتری از رایحش راه افتادم..هرچی جلوتر میرفتم حس میکردم که داره بیشتر میشه و موجود زنده ای جز حیوانات رو احساس میکردم

پنجه هامو تند تر کردمو لحظه ای با دیدن چیز سیاهی توی هوای دم صبح سریع سمتش دوییدم..خودش بود..کوکی من بود..به حالت انسانیم برگشتم و محکم توی بغلم گرفتمش

تهیونگ هم به سرعت به طرفمون اومد..نتونستم اشکامو نگه دارم..زدم زیر گریه..معلوم نبود با کوچولوم چیکار کرده بودن..متوجه چیزی شدم که داشت به قفسه ی سینم فشار میاورد

از خودم کمی دورش کردم و با دیدن تکه چوب بزرگی که توی شکمش فرو رفته بود ماتم برد..پس بو و لکه های خون برای همین بود

دست و دلم نمیرفت که از بدنش بیرون بیارمش..تهیونگ اومد جلو و خیره بهمون نگاه کرد..من نمیتونستم اونو از بدنش در بیارم و مطمعنم که ته هم نمیتونه

پس بی هیچ حرفی مثل یک جسم شیشه ای شکستنی روی پشت ته سوارش کردم و وقتی از محکم بودن دستاش و نیوفتادنش مطمعن شدم به گرگم تبدیل شدمو و به سرعت سمت پک دوییدیم

taehyong pov

به محض ورود با غرش مخصوصم همه رو از خواب بیدار کردم و دستور دادم که توی زمین تمرین جمع بشن و بعد هم به یکی گفتم که دکتر تام رو خبر کنه که هرچه زود تر به اتاقم بیاد

تونسته بودم رایحه ی فاکیی و که روی اون چوبِ توی بدن کوک بود حس کنم پس پیدا کردن کسی که این بلا رو سرش اورده بود سخت نبود

چند دقیقه بعد توی اتاق،من و جیمین شاهد صحنه ی بیرون اوردن اون چوب از توی بدن کوک بودیم..درسته که هم و من و هم جیمین الفاهای قوی ای بودیم اما اینکه بخوای یه تکه چوب و از بدن بهترین دوستت دربیاری یا حتی از نزدیک بخوای ببینیش،خیلی سخته..مخصوصا برای جیمین که کوکی مثل برادر کوچیک ترشه و بیشتر از هر کس دیگه ای بهش وابستس

jongkook pov

با درد شدیدی توی سرم از خواب پریدم..نمیدونم چم شده بود و درک موقعیت برام سخت بود..یهو با فشار بزرگی که بهم وارد شد به همراه همون جسمی که توسطش مورد حمله قرار گرفته بودم روی تخت افتادم و کمی بعد تونستم اشکاشو روی گردنم حس کنم

تشخیص اینکه کیه کار خیلی سختی نبود..از رایحه ی شن های نیمه خیس لب ساحل و برگ درخت اکالیپتوس و پوست بلوبری ای که تلخ شده بود کاملا شناخته بودمش

یکی از دستامو دورش حلقه کردم و اون یکی رو،روی موهاش کشیدم..کمی بعد وقتی اروم شد از بقلم بیرون اومد و محکم زد به بازوم و صدای دادش توی اتاق پیچید

*پسره ی احمققق..دیگه نبینم بدون اطلاع به من جایی برییی..میدونی چقدر ترسیدممم..اگه یه بار دیگه بفهمم همچین کار احمقانه ای کردی خودت میدونی فهمیدییی..حتی اگه مرده باشی خودم میام اون دنیا و میکشمت

و بعد اروم خودشو دوباره تو بقلم جا داد..با لبخند جیمینیه غرغرومو توی بقلم گرفتم و بعدش گفتم

+نترس..دیگه تکرار نمیشه

با لبخند نگام کرد و یهو انگار چیزی یادش اومده باشه گفت

*اوه..هولی فاک..یادم رفت به تهیونگ خبر بدم به هوش اومدی..منو میکشه..نه نه میکنه..توی بهترین و خوش بینانه ترین حالت منو هارد به فاک میده..اره همینه..الان هفت دقیقس که به هوش اومدی و من هنوز بهش خبر ندادم..شتتت..واقعا قراره به فاک برممم

با خنده سرمو تکون دادم..چند دقیقه بعد تهیونگ توی اتاق رو به روم ایستاده بود

لبخندی بهش زدم و سعی کردم از روی تخت بلند بشم..با اینکه سخت بود اما از خودم ضعف نشون ندادم و با گفتن"من میرم یه دوش بگیرم"سمت حموم راه افتادم...

sillver moon 🐺🌑🕸️Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt