pt.12

830 149 12
                                    

jimin pov

توی جنگل بو میکشیدم و سعی میکردم باهاش ارتباط ذهنی برقرار کنم..هر چی جلوتر میرفتم حس میکردم نزدیک تر میشم..و اره..جلوی غار ماه..جایی که فقط افراد افسانه ای..و میشه گفت من و ته و کوک ازش خبر داریم..بیشترین رایحه ازش ساطع(ن.م:ساتع؟:\)میشد

وارد غار شدم و در انتهاش تونستم جسم مچاله شده ای رو تشخیص بدم..بی توجه بهش بالای سرش ایستادم و از موهاش گرفتم و قبل از اجازه ی هر گونه اعتراضی زدم بین گردن و شونش و بیهوشش کردم..خب..چند ساعتی وقت دارم

کمی از اون غار دور شدم و بعد با تلپورت خودمو داخل اتاق تهیونگ بردم و بی هیچ معطل کردنی بردمش داخل حموم و اب داغ رو باز کردم و پرتش کردم زیرش..یکم خشونت لازمه ی کاره تو این موقعیت...

jongkook pov

بالاخره دوباره میتونم قدرتو زیر پوستم حس کنم..وقتشه به نیمه خون اشامم سلام کنم..باعث تاسفه که اون نیمه کاملا تاریک وجودمه..و من عاشقشم..بعد از دوش طولانی ای که خوشبختانه هم تونست بوی خون اون بفاک رفته هارو از روی بدنم ببره از حموم دل کندم

تو اینه به موهام خیره شدم..بنظرم زیادی بلند شده بودن..وقتشه یه تغییراتی ایجاد کنیم مرد..اما الان نه..فعلا نه..بعد از خشک کردنشون مثل همیشه بستمشون ولی بعدش شروع کردم به تیکه ای بافتنشون که کمی عجیب بود..اما خیلی قشنگشون کرد

بعد از پوشیدن یه هودی اور سایز و شلوارش از اتاقم رفتم بیرون و به مقصد اشپزخونه از پله ها پایین رفتم اما با دیدن تهیونگ صدای متعجبی از گلوم دراوردم و بعد با دیدن رد انگشتایی که روی پوست سفیدش خودنمایی میکردن کنجکاو شدم و به جیمین خیره نگاه کردم

*هیی اینطور نگام نکن..باید سر عقل میووردمش

flash back
jimin pov

با برخورد اب به صورتش با گنگی بیدار شد و اطرافشو نگا کرد..وقتی که کاملا لود شد خواست بلند شه و از حموم بره بیرون که محکم کوبوندمش به دیوار و دستمو گزاشتم رو گلوش

-جیم..برو کنار

*ببین منو..خستم نکن..تو وضعیت خوبی نیستیم..بعد اینکه گورتو گم کردی افراد پک عزیزت حمله کردن به قلعه خون اشاما و خوانواده کوک بگا رفتن..و خیلیاشون...مردن..به نعفته که از این لش بازیات بکشی بیرون و ادم شی..نمیتونم تنهایی با اون وحشی ای که اون بیرون بیدار شده بجنگم

میتونستم تعجب و تاسف و ناراحتی رو از تو چشماش بخونم..اما در همه این حالات بازم دستمو تکون داد و کنارم زد..زدم به سیم اخر و برای اولین بار تو زندگیم یکی خوابوندم زیر گوشش..تا چند دقیقه منگ بود

مثل اینکه یکم زیادی محکم زدم..اما..انگار اونم فقط منتظر یه تلنگر بود تا به خودش بیاد..برگشت سمت دوش و با یه جمله بهم فهموند که بلاخره از شر ساید بیخانمانش راحت شدم و ته ته ی خودم برگشته

sillver moon 🐺🌑🕸️Where stories live. Discover now