extra PT.2

635 106 18
                                    

jongkook pov

با قیافه ای بی احساس و خالی و اشکای خشک شده به جسدای رو به روم خیره بودم..جسدایی که با عشق دست همو گرفته بودن و با لبخند از دنیا رفته بودن

دوباره اشکام سرازیر شد..دستای خونیمو روی بینیم گذاشتم رایحه ی ماما و بابا که یکی بودن توی بینیم پیچید و باعث شد اشکام با شدت بیشتری پایین بریزن

با حس اومدن و نزدیک شدن کسی سریع خودمو بهشون رسوندم و خودمو سپرشون کردم تا کسی اسیبی بهشون نرسونه

با دیدن استیون و عمو توماس دوباره زدم زیر گریه..هردوشون محکم بقلم کردن و موهامو نوازش میکردن..هیچی نمیتونست جلوی اشکامو بگیره

&اروم باش عزیزم..اروم باش

خودمو بهش فشار میدادم و بیشتر گریه میکردم

=گریه نکن دختر عمو..گریه نکن

توماس منو اروم توی بقل استیون گذاشت و من عین کوالا ها محکم تر خودمو بهش چسبوندم..توماس سمت ماما و بابا رفت و تونستم صدای هق ارومی که از گلوش در رفت رو بشنوم

&میتونم رایحه ی اون گرگای عوضی رو حس کنم

برای اولین بار از وقتی اومدن به حرف اومدم

+او.اونا..یهو.یی..به خون.مون حمله.کردن..ما.هق.ما داشت صب.حونه درست.میکرد.با.هق.با و ماما تا.جایی که.تون.ستن جن.گیدن و ا.اونا من و.پشت مبل.ا ن.دیدن

و بلند تر هق زدم..اگه ماما ازم قول نمیگرفت که اون پشت بمونم و بابا کنتل ذهنم نمیکرد که از جام تکون نخورم و صدایی تا وقتی اینجان از خودم در نیارم حدقل منم کمکشون میکردم..استیون محکم تر به خودش فشارم داد

+پ.پسر عم.و..بگو ک.ه ماما.و بابا.برم.یگردن

با اینکه میدونستم غیرممکنه اما فقط میخواستم خودمو امیدوار کنم و در جواب حالا صدای گریه های استیون بود که با من مخلوط شده بودن...

بعد خاکسپاری بابا و ماما بی صدا و اروم برگشتم به عمارتمون و وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم

دیگه نتونستم..با زانو هام روی زمین افتادم و بلند گریه کردم..گرگم مدام ناله میکرد..خودمو به تختی که با بابا و ماما روش میخوابیدیم و حتی شبی هم تنها روش نگذرونده بودم انداختم و با حس رایحه ی یکی شدشون بلند تر گریه کردم

تا عصر فقط گریه کردم و به صدای التماسای مختلفی که از بیرون اتاقم میومد و میخواستن بیرون بیام توجه نمیکردم

برای یک سال تمام،این کارم بود که گریه کنم و لباساشون و رایحه ای که هر روز ضعیف تر میشد و بقل کنم و هر کی میومد که خواهش کنه بیرون بیام رو ندید میگرفتم

یه روز بعد کلی فکر کردن به حرفایی که هرروز میشنیدم و دیدن نگرانی خانوادم نتونستم و نخواستم بیشتر از این ناراحتشون کنم و بخاطر اونا هم که شده از اتاقم خارج شدم

بعد از یک سال..درست چند روز قبل سالگرد ماما و بابا..و اولین کسی که دیدم و توی اغوشش حل شدم استیون بود

بعد اون توماس گفت که نمیزاره تنها باشم و با اسرار های استیون من و به قلعه بردن اما هیچکس نمیتونست جلوی غم ـی که هر لحظه بیشتر توی بدنم رخنه و پشت لبخندام جا پیدا میکرد رو بگیره

سلام به همه😃✨

میدونم زیادی سرسری گذشتم ازش و خیلی کمه اما فقط میخوام در جریان گذشته باشید و کم کم ابهامات برطرف بشن🥲🤝

و در مورد کاور پارت..شما کوک و یه پسر بچه هشت ساله تصور کنید😂😭

سو دوستش بدارید تا پارت بعد🌈💜🚶🏻

sillver moon 🐺🌑🕸️Where stories live. Discover now