pt.11

831 149 36
                                    

jongkook pov

با سر درد وحشتناکی از خواب پریدم..هووففف..سرم وحشتناک درد میکرد..چرا هروقت بیدار میشم باید سردرد داشته باشم..دیگه نباید اون قرصای مزخرفو شده حتی واسه چند ساعت خواب مصرف کنم..دیگه تحمل این سردردای هر روزه رو ندارم

وقتی کمی به خودم اومدم با ابروهای بالا رفته ناشی از تعجب به در و دیوار اتاقی که حدود سه ماه بود واردش نشده بودم خیره نگاه کردم..و ثانیه ای بعد همه چیز عین فیلم از جلوی چشمام رد شد

نفهمیدم کی اشکام روی گونم ریختن..وقتی به خودم اومدم توی اغوش گرمی فرو رفته بودم..نگاهی به جیمین انداختم..کی اومده بود تو اتاق؟..با وحشت و ناباوری از خودم دورش کردم

+چ.چطور..چطور تو.تونستین.این.اینکارو.با.با اون.بچه ها..اون زن و مر.مردای بی.بیچاره.بکنین..ازتون.مت.متنفرم..کی اجازه داد..منو برگر.برگردونین

و دوباره با دست های بیجون که از عوارض بیهوش بودن و زخمی بودنم بود حولش دادم..حس میکردم توی خلأ فرو رفتم

*کوکی..ما..ما تو اون اتفاق نقشی نداشتیم..باور کن

با صدایی که خودمم نمیدونم تو اون حالم از کجام دراومد داد زدم

+مگه اون تهیونگه فاکی رئیس این پک فاک شده نییسستتتت..چطور شما توی این قتل عام دست نداشتیینننن

*کوک..تو..تو از هیچی خبر نداری..از وقتی تو رفتی..هیچی مثل قدیم نیست

نمیخواستم بش گوش بدم

+جیمین..به هیچ جام نیس که وقتی گورمو از این جهنم گم کردم چه فاکی اینجا اتفاق افتاده..فقط تنهام بزارم

*با صدای الفاییش*بهم گوش بده

لعنت بهش..اون حتی توی این موقعیتم میتونه قوی باشه و با صدای الفای خون خالصش روی هر کسی تاثیر بزاره..با اینکه من بعنوان یه الفا و خون اشام میتونستم باهاش مخالفت کنم و از حرفش سرپیچی بکنم اما الان خیلی ضعیف تر از هر چیزی بودم که بشه بهش فکر کرد

*از همون شب که تو رفتی..تهیونگ از پک زد بیرون..وقتی با کلی بدبختی پیداش کردم اصلا شبیه اون چیزی که توی کل عمرم ازش دیدم نبود..اون..اون واقعا یکی دیگه بود..به هیچی احمیت نمیداد..با کسی حرف نمیزد..و..همیشه مست بود..کاری که در مورد تهیونگ تو ازش متنفری و اون هیچوقت به خاطر تو انجام نمیده و این یعنی فاجعه..یعنی در حد فاک حالش بده..یروز وقتی رفتم تو اتاقش تا دوباره باهاش صحبت بکنم دیدم نیست..و بعد اون ندیدمش..تو نبودی..ته نبود..من یه الفای خون خالص که تا حالا تنها جایی که از قدرتش استفاده کرده سر بهترین دوستش اونم با شوخی بوده..بین یه مشت الفای وحشی که دست کمی از روگ ها ندارن

چند لحظه ساکت شد و نفسی گرفت

*خیلی ضعیف و دست تنها بودم..با اینکه همشون الفاهای ساده بودن اما خودت فک کن..یه خون خالص در برابر یه گله گرگ وحشی..هیچکاری ازم ساخته نبود..جز اینکه وقتی بعد کلی مخالفت و جنگیدن با اون پیرمردای عوضی وقتی توی یه اتاق با کلی محافظ زندانیم کردن حدقل برای نجات جون بهترین دوستم بتونم ی جور فرار کنم و از اون اتاق طلسم شده که جلوی تلپورت کردن خودمو میگرفت در برم و سمت قلعه خون اشاما بیام تا بتونم بهتون هشدار بدم..اما وقتی رسیدم..صحنه ای دیدم که از هرچیزی توی زندگیم دردناک تر بود..تو رو به روی قلعه بودی و خنجر چوبی تو سینت..حتی نتونسته بودم تورو نجات بدم..تنها کاری که از دستم بر میومد برگردوندنت به اینجا و سعی برای معالجت بود..و الان..بعد از یک هفته بلاخره به هوش اومدی

sillver moon 🐺🌑🕸️Onde histórias criam vida. Descubra agora