PT.20

806 129 29
                                    

writer pov

تام دستاشو اورد بالا و سرشو تکون داد

&باشه..باشه..عجیبه که تا حالا خودت متوجه نشدی و..واقعا نمیدونم که یه خبر خوبه یا بد..اگه توی یه موقعیت عادی بودیم مطمعنن همه کلی خوشحال میشدیم اما..الان نمیدونم که دقیقا این اتفاق خوبه یا بد

-مثل اینکه جونتو دوست نداری

&باشه تهیونگ باشه..اون توله داره

و همین حرف کافی بود تا اون چهار نفر توی سکوت و بهت کامل فرو برن

و حالا اشک از چشم های هوسوک میبارید و جیمین برای ایستادن دست از دیوار گرفته بود و حتی تهیونگ هم حس میکرد دیدش داره تار میشه_هم از اشک خیلی کمی هم سرگیجه_..هولی شت..اون داشت پدر میشد..حسی که توی قلبش داشت وصف نشدنی بود..نمیتونست لبخند بزرگ و احمقانشو کنترل کنه

اما ثانیه ای با فکر چیزی حس کرد پتک محکمی به سرش زدن..یعنی..یعنی تولش..تولشون..میتونست باعث بشه کوک رو از دست بدن یا وضعیتش بد تر بشه؟

این از جهنم براش سخت تر بود..هرچی نباشه کوک بهترین و عزیز ترین دوستش از بچگی بود..اون کوک و جیمین رو به اندازه ی خانواده ی از دنیا رفتش دوست داشت_تا چند وقت پیش عاشق هوسوک بود اما الان اونم براش شبیه کوک و جیمین بود..هرچی نباشه اون حتی الان توله داشت..چطور میتونست هنوزم عاشقش بمونه_

نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده..یهو در حد مرگ خوشحال شده بود و همونقدر هم همزمان میترسید..میترسید که تولش به دنیا نیومده از دنیا بره..میترسید که کوک از دستش بره..اره..اون میترسید..برای اولین بار توی زندگیش میترسید

نمیخواست ارامشی که تازه به دست اورده بود و باعث راحت خوابیدن شب هاش و رام شدن گرگش بود و از دست بده..نمیخواست کوک رو از دست بده..نه..اون این اجازه رو نمیداد..سریع رو به جیمین کرد

-خودت رو به قلعه استیون تلپورت کن و چند تا از بهترین دکتر هاشون و حتی شده همه کسایی که میتونن توی این مسعله کمک کنن رو بیار..حواست باشه اروم اروم تعریف کنی که شوک بدتری بهشون وارد نکنی..و سعی کن سریع انجامش بدی

و ثانیه ای بعد جیمین جلوشون نبود..تهیونگ سمت اتاق رفت و اروم وارد شد..دیدن جونگ کوک روی یه تخت اونم بیهوش برای این یک ماهش خیلی زیاد بود..تقریبا دو هفته کوک اینجوری جلوی چشمش بود اما نمیدونست چشه..لعنتی اگه زود تر فهمیده بود..حدقل شانس بیشتری برای بهبودیش بود

اروم دستشو روی گونش کشید و با همون ارامش سرشو سمت زیر شکم کوک برد و بینیشو روش گذاشت و عمیق نفس کشید..نوازشش کرد و بینیشو میمالید بهش..کم کم حس میکرد اگه بیشتر بمونه دیگه نمیتونه جلوی خودشو بگیره..پس از جاش بلند شد بوسه ریزی روی پیشونیش گذاشت و از اتاق بیرون رفت

sillver moon 🐺🌑🕸️Where stories live. Discover now