extra PT.3

657 108 30
                                    

jongkook pov

توی اتاقم نشسته بودم..دو سال از اون روزی که به قلعه اومدم میگذشت و این یعنی من الان ده ساله بودم..ده سالم بود اما مجبورن خیلی بیشتر از همسن هام میفهمیدم..این دردناکه..مخصوصا برای پسر بچه ای مثل من که خیلی وقت پیش حدقلِ کَمِش باید با مرگ بابا و ماما ـش کنار میومد

با زده شدن در اتاقم سرمو بلند کردم و اجازه ی ورود دادم و با دیدن استیون لبخند بزرگی بهش زدم

+چیشده پسر عموی بزرگم سری به من زده؟

و سرمو کمی کج و چشمامو گرد کردم که باعث شد بخنده

=من و تو که هر روز با همیم

خندیدم و سری تکون دادم و دستمو به نشونه اینکه بیاد و کنارم بشینه روی تخت زدم

=یه نامه داری

بدون پرسیدن من جواب داد و حرفش باعث تعجبم شد..یعنی چی که نامه دارم

+ینی چی..هر کی کارم داره خب بیاد پیشم چرا نامه؟

=خب همین جاش مسعله ـست دیگه..کسی که بهت نامه داده توی قلعه نیست

+اما همه ی خانواده ی من که توی قل..اوه

خندید

=اره اوه..تهیونگ بهت نامه داده

با جیغ بلندی که بعد مطمعن شدنم کشیدم دنبال نامه توی دستاش گشتم و اون با خنده از جیب پیرهن سفیدش بیرون کشیدش..سریع گرفتم و بازش کردم

=گوکی من میرم بیرون تا راحت باشی

سری تکون دادم و بعد تشکر لبخندی بهش زدم...

حرفای توی نامه شوکم کرد..باورم نمیشد..ته ته گفته بود که پدر و مادر اون و جیمی و هوبی هیونگ به تازگی بعد سرکوب خائن هایی که بابا و ماما رو کشته بودن به دست سر دسته اون عوضیا کشته شدن و من نمیتونستم جلوی گریه کردنمو بگیرم

بهترین ادمای زندگیم از دنیا رفته بودن اونم چند روز بعد از سالگرد بابا و ماما ـم..با گریه و اشکای مزاحمم بقیه نامه رو خوندم که بیشتر شوکه شدم..ته ته رئیس پک شده بود و حالا ازم میخواست که برم و پیش اونا زندگی کنم

خب..من از وقتی که فهمیدم عشق چیه میدونم که عاشق ته ته عم..نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت قبول کنم پس نامه رو تا کردم و گذاشتم بین کتاب رومئو و ژولیت‌م و به مقصد اتاق کار توماس از اتاقم خارج شدم

بعد گفتن موضوع به توماس و پرسیده شدن نظرم توسط اون و گفتن اینکه میخوام برم میتونستم ناراحتی رو توی چشماش ببینم..اما اون با لبخند گفت که به تصمیم احترام میزاره

و من مطمعن شدم که اون رو کاملا از این که،عاشقشونم و هیچوقت اونجا بهم سخت نگذشته یا احساس ناراحتی نکردم و اونا بهترینن و من ازشون خسته نشدم و فقط دلم میخواد که دوستامو ببینم و همیشه بهشون سر میزنم،مطمعن کردم به اتاق استیون رفتم

در زدم و بعد وارد کردن سرم به داخل اتاق اون خندید و گفت«گوک وقتی میگم خرگوشی نه نیار»..خندیدم و بعد اینکه کنارش روی مبل نشستم و جریان رو بهش گفتم اون با کلی بدخلقی و ناراحتی و گرفتن هزار تا قول و گفتن اینکه اگه میدونست تو اون نامه چیه هرگز بهم نمیدادش و لعنت کردن خودش که نامه ته ته رو بهم داده و دوباره گرفتن کلی قول،قبول کرد که بزاره برم

و من اگه میدونستم که اونجا قراره کلی شکنجه روحی و جسمی و جنسی بشم و هیچ کس حتی ته ته و جیمی و هوبی هیونگی هم نفهمن بازم قبول میکردم که بخاطر نزدیک عشقم بودن به اونجا برم؟..معلومه که اره

سلام به همگییی😃✨

خاب دیه..الان فک کنم کامل متوجه گذشته شدید..و اگه سوالی بود حتما پبرسید تا جواب بدم..و اینکه میدونم هیچکدومتون انتظار اینکه یه همچین بلاهایی توی پک سر کوکی اومده و ته و بقیه هم ازشون خبر نداشتن نداشتین و پشماتون سوخته😂🤌🏻🤡

و اینکه آره دیگه دوستش بدارید..تا بعد🫂🌌🚶🏻

sillver moon 🐺🌑🕸️Where stories live. Discover now