pt.4

1.6K 264 26
                                    

jongkook pov

داشتم از پله ها پایین میرفتم ک با رایحه ای که احساس کردم جوری روی دسته ی پله ها سر خوردم که اگه تعادلمو حفظ نمیکردم قشنگ مغزم طرحش میوفتاد رو زمین..با دیدن حرکتم سریع برگشت اما بهش فرصت ندادم و خودمو پرت کردم تو بغلش

+هوی عوضییی..دلم برات تنگ شده بووودد..مگه قرار نبود وقتی میخواستی برگردی بهم خبر بدی

یکی کوبید پس کلم

÷اولندش که با هیونگت درست صحبت کن..دومندش قرار نبود به این زودیا بیام..اما توی احمق کلی نگرانم کردی

از خودش کمی فاصلم داد و نگاهی به سر تا پام انداخت

÷خیلی لاغر(لاقر؟)تر از قبل شدیی..چرا به خودت نمیرسی

+اووو هوسوک هیونگی..قرار نبود تو هم به جیمینی اضافه بشییی..

هردو خندیدیم که با صدای دلخور جیمین خندمو جمع کردم..کمی بعد با فنجون قهوه ی توی دستم سمت مبل رفتم و روش نشستم(ن.م:عجب قافیه ای😂💔..کصمشنگ عم خودتونید ایش🚶)

+خب..سفر خوش گذشت؟

÷وااییی یعنی جاتون خالی..انقد خوب بود..اگه اینجا کاره ای نبودین با خودم میبردمتون یکم از فضای خفه ی این پک خارج بشین اما خب با این رئیس بداخلاق شما حتی نمیشه راحت توی حیاط قدم زد چه برسه به اینکه بخواد بزاره من دست راست و وکیلشو با خودم ببرم گشت و گذار

با گفتن "رئیس بداخلاق" تهیونگ با لبخند کم یابش بهش خیره شد..پوزخندی بهش زدمو رومو ازش گرفتم

*یه جوری میگی انگار بعضیا همش خونن و سرشون تو پرونده هاشون غرقه

÷اووو راست میگی..یادم نبود بعضیا همش دنبال شب گردی و عاشق گم شدن تو جنگلن

+یاااا..من که معذرت خواستم..بعدشم حسی که جنگل به من میده صد تا سفر به ایتالیا و فرانسه بهم نمیده..حالا هرچقدر که میخواین غر بزنین

جیمین با لبخند ملیحی رو به من گفت

÷عزیزم اگه ی بار دیگه پاتو از ساختمون پک گذاشتی بیرون اونموقع درسته😊(ن.م:یاد تحدیدای مامانم بعد اینکه مچمو وقتی داشتم یه گهی میخوردم میگرفت افتادمم😂😭🚶)

+😐😐😑😐😑😑😐

÷اینجوری نگام نکن عزیزم

چشمامو چرخوندم و نگاهمو دادم به تهیونگ که هنوزم با لبخند اما کمرنگ که کسی متوجهش نشه به هوسوک هیونگ خیره بود..همراه با خنده ای که کلی تلاش کردم تا شبیه پوزخند نباشه،اما موفق نشدم،فنجون خالیمو برداشتم و سمت اشپزخونه رفتم

+اگه تونستی جلومو بگیری بیا صحبت کنیم جمن شیی

بعد گذاشتن فنجونم بی توجه به جیمین ای که ادامو در می اورد و بخاطر اینکه جمن شی صداش زده بودم فحشم میداد به مقصد اتاقم سمت راه پله ها راه افتادم...

sillver moon 🐺🌑🕸️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora