~part²⁰~

1.4K 159 66
                                    

بعد از مِیلومبوندَن (میل کردن و لومبودن (لونبوندن؟😐😂)) شام همگی با ذکر "نخود نخود هرکه رود خانه ی خود" به خونه هاشون رَویدند .
(پ.ن ۱ : تاکید میکنم اینکه من معلم ادببات نشدم یه رحمت الهیه*
پ.ن ۲ : اصن حال کنین چقد باایمانن تو این فیک همش درحال ذکر گفتن و عبادتن😔📿)

انقدر خسته بودم که فقط لازم بود لباسامو با یه اَبَرتیشرت که تا سر زانوهام میرسید عوض کنم و با بغل کردن بان‌بان فوراً خوابم ببره...

"زیگولو های چسناله ای بعد از فهمیدن رابطه ی بین شت‌کالر هیرو و بزگوزه قندی ، شت‌کالر رو دزدیده بودن تا به خیال خودشون بزگوزه قندی با فکر اینکه شت‌کالر ترکش کرده افسردگی بگیره و انقد چسناله کنه که زگیل بزنه و به ی زیگولوی چسناله ای تبدیل بشه.

شت‌کالر با ناراحتی نشسته و سُم غم بغل گرفته بود و پاستیل گریه میکرد.

زردیگول با بدجنسی اومد و اسپنکی به شت کالر زد.

زردیگول : زِع زِع زِع . حالا دیگه نمیخای مارو اتک بزنی؟

شت‌کالر پاستیلاشو پاک کرد و گفت : من دلم واسه ددی بزه تنگ شده... اگه بزارین برم پیشش قول میدم دیگه اذیتش نکنم... قول میدم حرصشو در نیارم که ناراحت بشه ... قول میدم شت‌کالر خوبی واسش باشم ... من فقد دلم واسش خیلی تنگ شده... "

mahta pov : (داستان از دیدگاه کجه نویسنده)

دیدن قهرمان خواباش تو اون حال واسه کوکی بس بود تا با ناراحتی از خواب پاشه و با گریه به این نتیجه برسه رسم رینبوسیتی خیلی نامردیه و دیگه نخواد بخوابه.

برای کوکی مهم نبود که اونا همش یه "خواب" بودن و الان ساعت ۳ نصفه شبه و همه نیاز به خواب دارن.
چه خودش، چه بان بان که تو بغلش بود، چه تهیونگی که خواب بود.

اون همین حالا نیاز به گریه کردن و بغل شدن داشت.
پس بدون اتلاف وقت اضافه با دو مرحله ی ساده که شامل زدن بان بان زیر بغلش و رفتن به اتاق تهیونگ بود، خودشو به اتاق تهیونگ رسوند.

و برای تهیونگی که  غرق خواب های VPN لازم و خاکبرسری با لیتل بوی کیوتی که مدتی بود تو خونشونه بود، مسلما پریدن یه جسم نرم روش باید ترسناک باشه

تهیونگ با بُهت چشماشو وا کرد و فورا نشست و اولین چیزی که چشماش بعد باز شدن دید، کلوچه ی کیوتی بود که تنها پوششی که داشت یه تیشرت صورتی بود که تا روی زانوهاش میرسید و جورابای سفیدی که کیوتیشو دو برابر کرده.

کوکی کوچولوش با چشمای خیسی که مژه هاش تیره تر شده بود و بهم چسبیده بود و گونه و دماغی که بخاطر گریه قرمز شده بود عروسک خرگوشیی بغل کرده بود و با چشمای بغض دار و لبای برچیده بهش زل زده بود و هر چند ثانیه یبار چونش میلرزید.

و البته همه ی اینا هیچ کمکی به جدا شدن تهیونگ از افکارش راجب خوابی که دیده بود و البته خوابیدن چیزه تو شلوارش نمیکرد

🌈My little Universe💜💫Where stories live. Discover now