🌈My little Universe💜💫

~part³²~

چند ساعت از وقتی که جین بی توجه به اینکه هارومی خواهره هانا یا همسایشون یا هر عنه دیگه ایه هارومی رو با ملاقه و دمپایی ابری زده بود و از خونه انداخته بود ییرون میگذشت و الان همه بجز کوکیی که یکم اونور تر با عروسک هاش مهونیه چایی گذاشته بود، دور میز نشسته بودن و از جیغ جیغ هارومی میگفتن و از خنده پاره میشدن

هر چند دیقه یبار هم تهیونگ نگاهی به پسرک شیرینش که چطور مثل یه پرنسس با عروسک هاش چایی میخورد و موقع گرفتن فنجون چایی انگشت کوچیکشو بالا میگرفت، مینداخت

نامجون رو به جمع گفت : بچها نظرتون چیه چند روز بریم شمال؟

هانا : آره هستم تخمه و پفک چسکم میاریم تو راه خاطرات شمالم میزاریم میخونیم..صفااا
از هرازم بریم پیچ و تاب داره حال میده چالوس الان عیده شلوغه

تهیونگ : چرا زر میزنین شمال چه عنیه
ننه بابای کوکوی مثلا سپردنش به ما

جین : مثلا الان شماها خیلی طبق اصول ازش مراقبت کردین؟ ننه بابات که هیچوقت خونه نیستن
رفیقاتونم اینجا رو کردن پاتوق
همش اینجا به راهه
ناهارا جوجه کباب به راهه
شامم پیتزا به راهه
بعدشم یچیز دیگه به راهه

(نمیدونم ولی آرزو میکنم ربطشو به این عکس نفهمین)

همچنان جین : توام که کلا زدی رو دست همشون از بچه واسه خودت بت ساختی

تو همین بحث بودن که کوکی از وسط بازیش بدو بدو و با قدمای کیوتی سمت تهیونگ دویید و با صدا بلند و هول زده ای گفت : ته ته‌تهییییی
شَوالممم

تهیونگ با ترس از جاش بلند شد و با استرس پرسید : چی کوکیم چی شده؟

کوکی که تازه به تهیونگ رسیده بود تند تند گفت : دُتمه شوالممممم

تهیونگ : دکمه؟؟ دکمت چی؟

کوکی : ژود باش باژش بتوووون

تهیونگ : کوک..-
کوکی : ژود باش دیدهههه دشویی دالممممم

تهیونگ نمیدونست برای کیوتی بیبیش ضعف کنه یا به کارش بخنده..و فقط اون لحظه تونست با لرزش دستشو سمت دکمه ی جلوی شلوار کوکی ببره و سعی کنه بدون برخورد دستش با عضو کوکی و فکر کردن به چیزی زیپ و دکمه ی شلوارو باز کنه