رویارویی

1.7K 257 24
                                    

وانگ ییبو همونطور که تو پارک قدم میزد زیر لب غرغر کرد"آخیـــــــش~ شب عالیه! نمیتونم روز بدون لباسی که پوستم رو می‌پوشونه از خونه بیرون برم، نچ!"

پارک تاریک بود اما برای شب نشین‌هایی مثل ییبو برای پرسه زنی عالی بود. اما جایی که تازه بهش نقل مکان کرده بودن عاری از هرگونه موجودی مثل اونها بود. اونها تقریبا هر دوسال یک بار از جایی به جای دیگه نقل مکان می‌کردن و حالا که ده سال داشت، آرزو داشت یک جا مستقر بشه، این وضعیت خسته کننده شده -بود چون حتی نمی‌تونست با همسن¬ و سال‌های خودش بازی کنه.

انسان¬ها از خون آشام¬هایی مثل ییبو می‌ترسیدن، زندگی بین اونها خیلی سخت بود و فقط شب¬ها می‌تونستن جابه¬جا بشن تا باهاشون روبه¬رو نشن. این هم دلیل دیگه-ای برای نداشتن همبازی بود.

خون آشام¬ها توسط گرگینه¬ها شکار می‌شدن و به همین ترتیب، خون آشام¬ها هم گرگینه¬ها رو شکار می‌کردن. والدین ییبو هر دو دانشمند¬هایی بودن که زیر نظر خون‌آشام¬ها کار می‌کردن، اما اونها می‌خواستن بچه¬هاشون یه زندگی عادی داشته باشن برای همین به مکان¬هایی که از انسان¬ها پر بود فرار می‌کردن تا مورد هدف قرار نگیرن.

ییبو همونطور که روی یه تاب سرد تو پارک نشسته بود آهی کشید. نسیم شب پوستش رو لمس می‌کرد و همونطور که خودش رو هل می‌داد لبخند تلخی زد. تاب می‌خورد اما نه به اندازه¬ی بچه¬هایی که تو روز بازی می‌کردن. هر وقت تو خونه وسط کلاس زنگ استراحت داشت، همیشه از پنجره¬ی آپارتمانشون به اونها نگاه می‌کرد.

درست زمانی که داشت تاب می‌خورد، شنوایی حساسش صدای خش خشی رو تو فاصله¬ی کمی از جایی که نشسته بود، شنید. ایستاد و دنبال صدا رفت. از کنار درختی که روش تابلوی منطقه¬ی ممنوعه نوشته شده بود رد شد. پشت پارک پر از درخت بود که هیچکس اونجا نمی‌رفت چون خطرناک بود.

وقتی کنجکاویش زیاد شد، صدا رو دنبال کرد و بعد یه توله گرگ دید، از ترس گم کردن توله گرگ دنبالش کرد و تصادفا تو جنگل سردرآورد.

اونها وسط جنگل ایستاده بودن، جایی که ماه کامل به وضوح دیده می‌شد.

ییبو چند متر دورتر از توله گرگ پشت یه درخت ایستاده¬. به ماه نگاه کرد، زیبا بود. اما لحظه¬ای که به توله گرگ نگاه کرد، بچه انسانی رو دید که با چشم¬هایی بسته روی زمین نشسته بود و همونطور که نور ماه پوستش رو درخشان می‌کرد، سرش رو بلند کرد.

ناخودآگاه زمزمه کرد"خوشگله" اما وقتی بچه ناگهان چشم¬ باز کرد،  فورا جلوی دهنش رو گرفت. پشت درخت پنهان شد، قلبش محکم می‌تپید. می‌ترسید که بچه متوجهش بشه. اما چند دقیقه گذشت و همه چیز ساکت بود.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now