هایکوان با حس کردن حرکت ژوچنگ و به دنبالش نفس نفس زدنش، لبخندی زد. میدونست داره خودش رو آروم میکنه"همینه، حالا بهتر شد"بار دیگه بازوی امگا رو بالا کشید تا تفنگ رو سر جای خودش قرار بده و راهنماییش کرد"حالا تمرکز کن" اسلحه رو سمت پنجره نشونه گرفت و به دوربین روی تفنگ نگاه کردن. به آرومی زیر لب زمزمه کرد"آروم نفس بکش..." ژوچنگ اجازه داد آلفا هدایتش کنه.
همونطور که آلفا گفت، پشت هم نفس میکشید، ضربان قلبش رو کنترل کرد و بار دیگه از دوربین تفنگش به پنجره نگاه کرد. هایکوان با لحن ملایمی کنار گوشش گفت"حالا میتونی سایههای داخل رو ببینی؟"
در جواب"هوم"ـی زمزمه کرد، به وضوح میتونست سایهی سه نفر رو ببینه. هایکوان درحالیکه همچنان امگا رو حمایت میکرد، گفت"قبل شلیک، هدف رو نشونه بگیر. اجازه نده ذهنت آشفته بشه. تمرکز کن، میتونی انجامش بدی"
ژوچنگ به توصیه مرد بزرگتر عمل کرد و همونطور که هدفش رو شناسایی میکرد، ذهنش رو پاک کرد. چیزی که میدید تو سایه بود که به هم فشرده شده بودن، آخرین باری که وضوح دید داشت ژان توسط ژائو شوان گروگان گرفته شده بود، یعنی این دو سایه مال اونها بود. نزدیک بود خونسردیش رو از دست بده که آلفا پشت گوشش زمزمه کرد"یادت باشه آروم باشی" خوشحال بود که کسی راهنماییش میکرد. شاید به خاطر وحشتش نمیتونست همه چیز رو به دقت ببینه، وگرنه هر زمان ممکن بود به بهترین دوستش آسیب بزنه. بار دیگه نفس عمیقی کشید. مدام پیش خودش میگفت «ذهنت رو باز کن، ذهنت رو باز کن، ذهنت رو باز کن». بالاخره آرامش ذهنش رو دربر گرفت و ذهنش روی ماموریتش متمرکز شد. یعنی کشتن ژائو شوان.
برای لحظهای به دوربین تفنگش نگاه کرد و سایهای که از هیکلش حدس میزد ژائو شوان باشه رو نشونه گرفت. آلفا بهش یادآوری مرد"حالا وقتی بهت گفتم شلیک کن"چند لحظه بعد، هایکوان بوق کوچیکی از ساعتش شنید، با صدای بم ملایمی به آرومی تو گوش ژوچنگ زمزمه کرد"آتش..."
انگشتش به خودی خود حرکت کرد و با فشردن ماشه، گلوله از تفنگ خارج شد.
...
ییبو داد زد"نـــــــــــــــه!" و برای نجات امگاش دوید. یک نانوثانیه بعد از ارسال سیگنال به هایکوان، گلولهای به سرعت از پرده عبور کرد و بعد ثانیهای تو مغز ژائو شوان برخورد کرد.
ژائو خیلی دیر متوجه شده بود، مرد با چشمهای گشاد روی پاهاش میخ شده بود و خون از دهن و سوراخی که گلوله روی سرش درست کرده بود، بیرون میریخت و دستش جونی برای نگه داشتن شیائو ژان نداشت.
دید شیائو ژان تار شد و در نهایت با افتادنش روی زمین سیاه شد. آلفا به سرعت بغلش کرد و خبر پیروزیشون رو تو گوشش زمزمه کرد"ژان... بیبی... عشق من... همه چیز تموم شد"
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...