پارت بیست و دوم: کینک

419 138 8
                                    


شیائو ژان ساعتش رو چک کرد، تو لابی نشسته بود و منتظر بود تا آلفا بعد از بردن مادرش به آپارتمان جدیدشون پیشش برگرده. هنوز نمی­خواست خودش رو نشون بده چون ممکن بود مادرش برای همه چیز آماده نباشه یا ممکن بود باعث یه شوک بشه و وضعیتش رو بدتر کنه. طولی نکشید که صدای زنگ آسانسور به صدا دراومد و مردش از آسانسور خارج شد و سمتش راه افتاد. شیائو ژان لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد"حالش چطوره؟"

"داره استراحت می‌کنه" کمی آشفته بود، شقیقه سمت چپش رو ماساژ داد تا از درد ناراحت کننده­ای که از دیشب آزارش می‌داد، راحت بشه.

ژان همونطور که ساعتش رو چک می‌کرد جواب داد"اوه متوجه شدم" و بعد به ییبو نگاه کرد؛ ابروهاش تو هم رفت و متوجه شد آلفاش کمی ضعیف به نظر می‌رسه. با نگرانی پرسید"خوبی؟" سرش رو کج کرد تا به صورتش نگاه کنه و شونه­هاش رو گرفت.

ییبو لبخندی زد و سرش رو تکون داد"خوبم... فقط" مکثی کرد و با چشم­های نیمه باز به امگای نگرانش نگاه کرد، خندید"این قیافه چیه دیگه؟"

ابروهای شیائو ژان تو هم رفت و بینیش رو چین انداخت"من اینجا نگرانتم و تو فقط می­خندی؟"

ییبو نیشخندی زد و نوک بینیش رو نیگشون گرفت"من خوبم. فکر کنم یکم گرسنه باشم" و دست ژان رو گرفت.

ژان آهی کشید"باید زودتر می­گفتی، می‌تونیم قبل از اینکه برگردیم مقر غذا بخوریم" و خواست ییبو رو دنبال خودش بکشه که ییبو عقبش زد و نگاه گیج ژان نصیبش شد"خب غذا بهم انرژی میده اما برای یه خون آشام کافی نیست" و اعتراف کرد"خب... آم چند روزیه خون نخوردم"

ژان بی­گناه سرش رو کج کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.

ییبو لب پایینش رو گاز گرفت و سعی کرد خنده­اش رو کنترل کنه و به امگاش نگاه کرد که سعی داشت حرفش رو تحلیل کنه"اوه.. مهم نیست، بیا بریم" نتونست خنده­اش رو کنترل کنه، جفتش اونقدر بامزه بود که نمی­تونست تحمل کنه و ممکن بود هر لحظه درسته قورتش بده. شروع به راه رفتن کرد تا فکر بوسیدنش رو از سرش بندازه که ژان جلوش رو گرفت"نوع خاصی از خون رو که نمی­خوری؟" با سوال ناگهانی ژان فکش افتاد. امگا همین الان چه پیشنهادی بهش داده بود؟

با گیجی گفت"... اوه... آره؟"

ژان درحالیکه به زور ییبو رو سمت دستشویی کشوند و دورترین اتاقک رو انتخاب کرد، گفت"پس بیا"

ییبو هنوز گیج و مبهوت بود، به امگا که داشت کتش رو از تنش درمیاورد و روی آرنجش می‌نداخت نگاه کرد، مرد سراغ دکمه­های پیراهنش رفت و سه دکمه اولش رو باز کرد و پوست زیبا و لطیفـش رو نشون داد. آب دهن آلفا راه افتاد، چند روزی بود که تشنه بود، اما هنوز اونقدری عقل داشت که گاردش رو پایین نیاره و به چیزی که مقابلش بود حمله نکنه.

ENCOUNTERМесто, где живут истории. Откройте их для себя