قسمت بیستم: هرگز رهات نمیکنم

443 136 6
                                    


همه آروم شدن و سر کار خودشون برگشتن. افراد شیائو ژان سراغ کاری که انجام می‌دادن برگشتن. مادر و پدرش هم به یکی از اتاق­های دفتر مرکزی ژان رفته بودن و ییبو و ژان رو با هم تنها گذاشته بودن.

بالاخره خوابالودگی به شیائو ژان غلبه کرد و خمیازه کشید، خب به خاطر اتفاقات دیشب که به اندازه کافی خسته­ شده بود و اتفاقات صبح هم خستگیش رو دو چندان کرده بود.

ییبو همونطور که داشت دفترچه خاطرات پدرش رو می­خوند بلافاصله از گوشه چشم متوجه خستگی ژان شد. دفترچه رو کنار گذاشت و صورتش و تو دستش گرفت"خوبی؟"

شیائو ژان لبخند کمرنگی زد و سرش رو با خمیازه تکون داد و با چشم­های نیمه باز دوبار پلک زد و زمزمه کرد"خوبم" ییبو لبخندی زد و گونه­ی امگا رو نوازش کرد"اگه خوابت میاد می­تونی بخوابی. لازم نیست همراهیم کنی، تا وقتی خوابی می­خونمش"

شیائو ژان نیشخندی زد"هــم خوبه" و اون رو روی مبل تکیه داد و پاهاش رو از هم باز کرد. ییبو از کارش متعجب شد اما نهایتا وقتی متوجه قصدش شد لبخند زد.

شیائو ژان بینت پاهاش نشست و بعد خودش رو روی سینه ییبو انداخت و سرش رو تو گردن ییبو فرو کرد و بیهوش شد. مرد به خاطر موقعیت راحتشون لبخندی زد.(گرگینه‌ها دوست دارن تو آغوش گرم و نرمی باشن، مخصوصا اگه کسی باشه که دوستشون دارن). زیر دست­هاش با دیدن صحنه‌ی بغلشون پیش خودشون فکر کرد «اوه رئیس بهش اعتماد داره»

ییبو قبل از این که توجهش رو به دفترچه برگردونه زمزمه کرد"خوب بخوابی" و امگا درحالیکه به خواب می‌رفت به آرومی "هوم"ـی زمزمه کرد.

...

پنج ساعت گذشته بود و ییبو تونست تمام چیزی که داخل دفترچه نوشته بود رو تموم کنه و تمام نقاط رو به هم وصل کرده بود. دفترچه رو بی صدا بست و مراقب بود که امگا رو بیدار نکنه. اما وقتی به پایین نگاه کرد، انگار که امگا احساس کرده بود که کارش تموم شده به آرومی چشم­هاش رو باز کرد. شیائو ژان با لحن خوابالود همونطور که صورتش رو از گردنش درمیاورد پرسید"هووم تمومش کردی؟"

ییبو دستش رو دور کمرش حلقه ‌کرد تا زمین نیفته جواب داد"آره، همین الان تمومش کردم" و بعد سرش رو تکون داد"ببخشید که بیدارت کردم"

ژان لبخند گشادی زد"اشکالی نداره. الان حالم یکم بهتر شده" و برگشت تا بینیش رو تو گردنش فرو کنه و رایحه­اش رو حس کنه. رایحه­اش آرام­بخش بود، شاید به خاطر جفت بودنشون بود؟

ژان با صدای خفه­ای پرسید"ساعت چنده؟" ییبو به خاطر نفس­هاش که باعث غلغلک گردنش می‌شد قهقهه­ای زد"تقریبا چهار بعد از ظهر" اما با یادآوری مادرش که تنها تو خونه مونده بود اخمی کرد، بهش قول داده بود که سریع برمی­گرده اما درنهایت مونده بود. حتما تا الان کلی نگرانش شده بود.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now