قسمت سیزدهم: دیدار با او

372 131 5
                                    

مادرش گفت"بهش زنگ زدی؟" اونها همراه مدیر و والدینش تو دفتر مرکزی بودن. پدر و مادرش رو با خودش برد چون می¬ترسید وقتی خونه نیست دوباره اتفاقی واسشون بیفته. ژان همونطور که داشت سوابق و تحقیقاتی که والدینش در طول سال¬ها انجام داده بودن بررسی می‌کرد، سرش رو تکون داد.

آهی کشید"بهش پیام دادم همدیگه رو ببینیم، اما گفت سرش شلوغه، می¬ترسم اتفاقی براش افتاده باشه" و کاغذهایی که تو دستش بود رو کنار گذاشت.

مادرش اصرار کرد"وقتی طولانی¬تر بشه خطرناک¬تر میشه. هیچ راه دیگه¬ای برای اینکه مجبورش کنی سر قرار بیاد، نیست؟"

ژان بار دیگه آه کشید"باشه مامان آروم باش" بهش لبخند زد و صندلی چرخوندش رو حرکت داد"نیل سعی کن سیستم خون آشام¬ها رو هک کنی"

نیل همونطور که داشت کدها رو اسکن می‌کرد جواب داد"چشم قربان" اما درنهایت درست مثل دفعه¬ی قبل بلاک شد" قربان سیستمشون خیلی سفت و سخته نمی‌تونم هکشون کنم"

"مامان کاری از دستمون برنمیاد. باید صبر کنیم و امیدوار بشیم اوضاع بدتر نشه"


....


ییبو با سینی وارد اتاق خواب مادرش شد"مامان، این هم آب و داروت" تو یه روز گذشته مادرش آروم نشده بود، شب تشنج کرده بود و باید دوباره داروهاش رو مصرف می‌کرد. سینی رو روی میز گذاشت و بلندش کرد و بعد داروی ضد افسردگیش رو بهش داد.

زن دارو رو گرفت و بعد لیوان آب رو سرکشید و دوباره خوابید.

ییبو آهی کشید"خوب استراحت کن مامان" و قبل از این که بره، خم شد پیشونیش رو بوسید. به اتاقش برگشت و دستش رو مشت کرد، برای این که بتونه موفق بشه باید برنامه ریزی می‌کرد.


...


سه روز گذشته بود و ییبو به شیائو ژان زنگ نزده بود. با گذشت زمان داشت عصبی می‌شد اما کاری از دستش برنمیومد. مهم نبود که چقدر پیام می‌داد و می‌پرسید کی وقت داره یا نه چون بی¬فایده بود و ییبو همون جواب رو می‌فرستاد"شاید دفعه بعد"

مادرش همونطور که بشقاب ساندویچ تو دستش بود اونها رو روی میز گذاشت و پرسید"پسرم خوبی؟"

ژان نگاهش رو از گوشی گرفت و به بالا نگاه کرد و با لبخند گفت"خوبم، اما یکم نگرانم" و تلفنش رو کنار گذاشت.

مادرش کنارش نشست"هنوز جواب نداده؟"
چشم¬هاش رو بست و شقیقه¬اش رو ماساژ داد"داد اما گفت سرش شلوغه"

مادرش به کمرش دستی کشید و بهش یادآوری کرد"انقدر استرس نداشته باش. هیتت هفته دیگه¬است می‌دونی که روی هیتت تاثیر میذاره"
لبخند اطمینان بخشی بهش زد"باشه مامان. متاسفم"


...


مادرش درحالیکه کمی در رو باز می‌کرد، پرسید"بو کجا میری؟"

ییبو به سمتش چرخید و کتش رو برداشت"اوه مامان. خوبی؟" همونطور که کتش رو می‌پوشید نزدیک اتاقش رفت.

سرش رو تکون داد"کجا میری پسرم؟" از اتاق بیرون اومد.

لبخند زد"به قولم عمل کنم"

مادرش وحشت زده شد"اگه خطری تهدیدت کنه چی؟" و با دست¬های لرزونش کتش رو گرفت.
ییبو به زور لبخند زد و سر مادرش رو نوازش کرد"اگه از خونه بیرون نرم چطوری به قولی که بهت دادم عمل کنم؟"

زن داد زد"ا..اما... اگه آسیب ببینی چی؟!"

آهی کشید و مادرش رو بغل کرد و در اتاقش رو باز کرد"بیا، هیچ اتفاقی واسه پسرت نمیفته. اول استراحت کن و وقتی بیدار شدی من همین جا پیشتم" و مادرش رو روی تخت خوابوند.
"قول؟"

ییبو پیشونیش رو بوسید"قول" و بعد ایستاد"من زود برمی¬گردم مامان" و از اتاق بیرون رفت.
طی سه روز گذشته ییبو نقشه¬اش رو کشیده بود و به این امید بود تا موفق بشه. به خودش قول داد که دیگه جوگیر نشه و طبق نقشه¬اش پیش بره. تلفنش رو برداشت و به هدفش پیام
داد"می¬خوایی امشب نوشیدنی بخوریم؟" و بعد از خونه بیرون رفت تا قبل از دیدنش به دفتر سری بزنه.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now