قسمت چهل و هفتم: "...اون یه گرگه"

272 94 11
                                    


ییبو آه عمیقی کشید و به پاهاش نگاه کرد"مامان... باید یه چیزی بهت بگم" همینه، آماده بود تا همه چیز رو بگه، تنها کاری که باید انجام می‌داد این بود که شجاعتش رو جمع کنه، واکنش مامانش رو بپذیره و هر کاری از دستش برمیاد انجام بده. تمام شجاعتش رو جمع کرد، توده تو گلوش رو بلعید و دهن باز کرد"من یه جفت دارم..."
چشمهای زن از اعترافش گرد شد، اما خوشحال بود که بالاخره پسرش عاشق شده و تشکیل خانواده داده"واقعا؟! اوه خدای من! چرا نگفتی؟ باید اون دختر یا پسر رو بهم معرفی می‌کردی!" با هیجان جیغ زد"اون اینجاست؟با هم کار می‌کنید؟ اونم باید یه قاتل باشه! اوه، بیشتر ازش بهم بگو!"
"مامان..." مکث  کرد و با نگاه پرسشگرانه‌ی مادرش روبرو شد.
زت با نگرانی پرسید"چی شده؟ مشکل چیه؟ مشکلی هست؟باید از اینکه دارم جفتت رو میبینم خوشحال باشی"
ییبو لب پایینش رو گاز گرفت. لعنت! با دیدن این همه هیجانش چطوری باید بهش میگفت؟
"اون اینجا کار می‌کنه، مامان. صاحب این ساختمونه. قبل یه قاتل بوده... و..." بار دیگه مکث کرد.
زن دوباره منتظر بهش نگاه کرد، چرا پسرش مدام مکث می‌کرد؟چرا مستقیما حرفش رو نمی‌زد؟
ادامه داد"اون بچه‌مون رو حامله‌ست..."
مادرش لبخند بزرگی زد"اون حامله‌ست؟؟؟ نوه‌ی منو؟!"چشمهاش می‌درخشید، با فهمیدن این موضوع حتی بیشتر از قبل برای دیدن جفت پسرش هیجان داشت. اما وقتی چهره پریشون پسرش رو دید لبخندش محو شد، چرا آشفته و نگران به نظر میرسید؟چرا لبخند نمی‌زد؟ وقتی قرار بود پدر بشه چرا خوشحال نبود؟
"مامان..." بار دیگه مکث کرد و لب پایینش رو محکم گاز گرفت. آب دهنش رو قورت داد و با قاطعیت گفت"بشین، من میرم بیارمش..."
زن با گیجی اخم کرد و نگران شد اما باز هم رفت و روی مبل نشست.
جاس و نیل مضطرب به نظر میومدن، برای همین به همه گفتن این طبقه رو تخلیه کنن و به طبقه بالا برن. اونها می‌دونستن موضوع خانوادگیه و نباید درگیر بشن.
جاس گفت"خانم اگه اشکالی نداره، باید اینجا تنهاتون بذاریم. تایم استراحتمونه" برای فرار از صحنه دروغ گفته بود.
زن با گیجی بهشون نگاه کرد اما سرش رو تکون داد. و بعد همه 25 کارمند از جمله نیل و جاس از اتاق بیرون رفتن. به محض خروجشون از اتاق ییبو با کسی داخل شد. دست مردی رو گرفته بود که سه دکمه آخر لباس خوابش باز مونده بود و برآمدگیش رو با پتویی که دور شونهاش انداخته بود پوشونده بود.
ییبو زمزمه کرد"مامان...اون..." اما با صدای باز شدن دری که دقیقا روبروی جایی که ییبو ازش بیرون امده بود، حرفش قطع شد.
هایکوان سلام کرد و با قدمهای بلندی وارد اتاق نشمین شد"خاله!" و ژوچنگ به دنبالش از در خارج شد.
زن با لبخند جواب داد"اوه عزیزم! سلام"هایکوان رو بغل گرفت و بلافاصله خودش رو کنار کشید. با هیجان فریاد زد"اوه عزیزم نگاه کن! پسرم داره دامادمو معرفی می‌کنه!"
هایکوان لبخند شرمگینی زد، سرش رو سمت ییبو برگردوند تا با نگاهش ازش بپرسه مشکلی داره یا نه. ییبو فقط با نگاهش جواب داد«درست میشه». هایکوان آهی کشید، نمی‌دونست قراره چی بشه، اما اگه این تصمیم ییبو بود، نباید دخالتی می‌کرد. بهش لبخندی زد، انگار که بهش میگفت هر چی بشه هوات رو دارم. ییبو فقط سرش رو به آرومی تکون داد تا مادرش متوجه نشه.
بعد، هایکوان سرش رو سمت زن برگردوند"اون خیلی خوبه خاله! دامادت تو همه چیز بهترینه، بهتون اطمینان میدم" خندید تا کمی فضا رو سبک کنه.
"مطمئنم که عالیه! پسرم انتخابش کرده، پس بایدم عالی باشه!"
"خب پس باهاش صحبت کن خاله، برم قهوه درست کنم. میل دارید؟"
زن ازش فاصله گرفت"نه، ممنونم"
لبخند گندهای زد"خب باشه پس" و بعد با دستش به ژوچنگ علامت داد. ژوچنگ فقط سمتش دوید و وقتی از کنار زن رد شد تعظیمی کرد که زن در جواب بهش لبخند زد.
اون دو نفر پشت پیشخوان سه نفری تو اتاق نشمین ایستادن. رو به ژوچنگ زمزمه کرد"باید مراقبشون باشیم. نمی‌دونیم واکنشش چیه، اما باید انتظار بدترینها رو داشته باشیم" ژوچنگ فقط سرش رو تکون داد و همون‌طور که داشت با قهوه ساز کار می‌کرد حواسشون رو بهش داد.
...
ییبو زیر لب زمزمه کرد"اوم..." دستهای ژان رو محکم گرفت تا بهش بگه همه چیز درست میشه.
"جفتته؟" زن به آرومی گفت"اوه خدای من خیلی خوشگه"
با لکنت و نگرانی گفت"بله... مامان...."
با خوشحالی گفت"چیشده عزیزم؟خجالت کشیدی که امگای خوشگلتو معرفی کنی؟ اوه خدایا، نباید خجالت زده باشی! اون خیلی خوشگله، نباید از مامانت قایمش می‌کردی!"
لعنت، چطوری باید بهش میگفت؟ ژان بین افکارش دستش رو گرفت. ییبو بهش نگاه کرد، ژان لبخند اطمینان بخشی بهش زد و تشویقش کرد تا حرفش رو بزنه.
بالاخره گفت"مامان... اون یه گرگه"
سکوت طولانی تو اتاق برقرار شد. لبخند زن محو شد و دیگه هیجانی تو صورتش دیده نمی‌شد و این چیزی بود که ییبو رو میترسوند، بلافاصله ژان رو پشت خودش کشید تا از زن دور کنه. هایکوان و ژوچنگ هم در حالت آماده باش بودن. ژوچنگ قدم سبکی برداشت تا صدایی تولید نکنه، به کابینت که رسید تثبیت کننده اضطراریای که همیشه اونجا نگه داری می‌شد رو همراه با یه سرنگ بیرون کشید.
بعد از یه سکوت طولانی ناگهان گفت"گرگ؟" شاید لحنش آروم بود اما چشم‌هاش داشتن قرمز می‌شدن و کمکم دندونهای نیشش داشت خودش رو نشون می‌داد. با خونسردی و صدای عمیقی گفت"می‌دونی گرگها چه بلایی سر پدرت آوردن؟"
"مامان... بذار توضیح بدم، بابا رو اونها نکشتن! اون خودش..."
زن با صدای بلندی گفت"ازشون حمایت می‌کنی؟کی پدرت رو کشت؟"
ژوچنگ با صدای داد زن از جا پرید و کمی لرزید، اما هایکوان به سرعت متوجه شد و دستش رو روی گوش پسر گذاشت. تو گوشش کلمات آرامش بخشی رو زمزمه می‌کرد تا حواسش رو از صدای خشمگین پرت کنه"هیس، من اینجام"
التماس کرد"نـ.... نه مامان... لطفا گوش کن"
زن وسط حرفش پرید و داد زد"تو بهم میگی جفتت یه گرگه؟! لعنتی! باید بکشمش تا یه جفت دیگه پیدا کنی! وقتی یه امگا بمیره آلفاها می‌تونن جفت جدیدی پیدا کنن، درسته، می‌دونی؟!"
"نه مامان، گوش کن..."
فریاد زد"حالا اون گرگ کثیف رو به من بده!" زن آماده‌ی حمله بود. ییبو سریع به سمت ژان برگشت و بغلش کرد تنها چیزی که تو ذهنش بود این بود که «باید از ژان محافظت کنم»
هایکوان زبونش رو گاز گرفت. زن نمی‌خواست صحبت کنه و هر لحظه صداش عصبیتر می‌شد و در نهایت بهشون حمله می‌کرد؛ بنابراین سرنگ رو به سرعت از ژوچنگ گرفت و با سرعت غیر انسانی سمت زن رفت و بیدرنگ سرنگ رو تو گردنش فرو کرد و تثبیت کننده رو تزریق کرد. دارو به سرعت تاثیر گذاشت و چشمهای زن بسته شد و بدنش قدرتش رو از دست داد. هایکوان بلافاصله بغلش کرد.
ییبو از ژان پرسید"حالت خوبه؟" ژان سرش رو تکون داد، انتظار داشت که مادرش همچین واکنشی نشون بده، درواقع انتظار بدتر از اینها رو داشت. ییبو با صدایی لرزون پرسید"مطمئنی حالت خوبه؟" نگران زندگی جفت عزیزش بود.
ژان بهش اطمینان داد که تحت تاثیر قرار نگرفته"من خوبم لاو"
هایکوان آهی کشید"خب، در مورد مامانت"لبخند کمرنگی زد"فکر کنم به مراقبت روانی نیاز داره"
ییبو بغلش رو شل کرد اما ژان رو رها نکرد، به مادر بیهوشش نگاه کرد و آهی کشید. شاید باید انجامش می‌داد، کاری بود که قبلا نکرده بود. اون فقط درمان دارویی رو امتحان کرده بود و روان درمانی و توانبخشی نرفته بود.
زمزمه کرد"شاید بهش نیاز داشته باشه..."ناراحت بود که مادرش چنین واکنشی نشون داده. واقعا متنفر بود. فکر می‌کرد حداقل کمی ملاحظه می‌کنه، اما انگار انتظار زیادی داشت. هرگز فکرشم نمی‌کرد که اگه هایکوان نبود، ممکن بود مادرش چه بلایی سرشون بیاره.
هایکوان پیشنهاد داد"پس میبرمش به بخش روانپزشکی که میشناسم، اونها می‌تونن کمک کنن" رو به ژوچنگ با لبخند گفت"بعد از اینکه کارا رو کردم برمیگردم" بعد سمت ییبو و ژان برگشت"برو استراحت کن، به والدین ژان هم سر بزن، فکر کنم همه چیز رو شنیدن" و بعد همون‌طور که مادر ییبو بغلش بود از اونجا رفت.

ENCOUNTEROpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz