ییبو بعد از باز کردن در دفتر رئیسش که بعد از اومدن از ماموریت به محل استراحتش تبدیل شده بود آه عمیقی کشید"من برگشتم"
صدای آشنایی بهش سلام کرد"خودش اومدی".
نگاهش رو بالا برد و در کمال تعجب لیو هایکوان رو روی صندلی مدیر دید که بهش پوزخند میزد.
ییبو بدون توجه به سلامش ازش پرسید"لیو، مدیر کجاست؟"
هایکوان فریاد زد"ایش ما همین الان همدیگه رو دیدیم و تو داری باهام اینطوری رفتار میکنی، قلبم شکست" و ادای گریه کردن درآورد.
چشم¬هاش رو چرخوند، کلاهش رو درآورد و بدنش رو روی مبل انداخت"خفه شو، همین دو روز پیش بود که هم رو دیدیم"
با ناراحتی گفت"خیلی سردی" و پرسید"بگذریم، ماموریتت چطور پیش رفت؟" به میز تکیه داد و چونه¬اش رو روی دستش قرار داد و نگاه شیفته¬اش رو مامورش داد.
ییبو آهی کشید، خب، نمیخواست قبول کنه که شکست خورده. لب¬هاش رو به هم فشرد، اتاق برای یک دقیقه یا بیشتر تو سکوت فرو رفت. وقتی هایکوان جوابی نگرفت، ابروهاش تو هم رفت.
"نگو که..." با تعجب گفت"شکست خوردی؟" تعجب کرده بود که قاتل قدرتمندشون، غرور قبیله¬شون، تو یه ماموریت شکست خورده.
زمزمه کرد"خفه شو!" از شنیدن کلمه شکست متنفر بود اما نمی¬تونست انکارش کنه. برای لحظه¬ای مکث کرد"اون فقط...." ادامه داد"...خیلی قویه..." نمیخواست اتفاقات دیشب رو به یاد بیاره، خاطره¬ای که میخواست فراموشش کنه اما نمیتونست. دلیلش این بود که علیرغم این که کمی مست بود اما همه چیز یادش بود و به علاوه اونقدر خوب بود که مغزش رو از کار انداخته بود.
هایکوان با خوشحالی فریاد زد"چقدر قوی؟" نمی¬تونست تصور کنه که دشمنش چقدر قویه که نتونسته اون رو بکشه.
یبو بی¬توجه به سوالش پرسید"تو اصلا چرا اینجایی؟"
هایکوان که بلافاصله سوالش رو فراموش کرده بود، به پشتی صندلی چرخون تکیه داد و دست¬هاش رو روی سینه¬اش گره زد. با غرور گفت"عمو داره کاراش رو برای بازنشستگی میکنه. از اونجایی که من به عنوان جانشینش بخش رو دستم میگیرم، حالا اینجا دفترمه"
ییبو جواب داد"هــــم، باشه" و چشم¬هاش رو بست.
سرزنشش کرد"هی یکم محترمانه باهام رفتار کن. میدونی بعد از بازنشستگی عمو رئیست میشم؟"
اما ییبو بی¬حوصله سرش رو تکون داد"آره رئیس آینده" و دوباره چشم¬هاش رو بست و آهی کشید.
هایکوان سرش رو تکون داد و با اخم و تخم گفت"اگه به اندازه¬ی کافی قوی نباشی از اینجا بیرونت میکنم"
با تمسخر گفت"اوه ترسیدم"
"چـ...چی؟" هایکوان خواست جواب دندون شکنی بهش بده اما نفسی گرفت تا خودش رو آروم کنه"بگذریم. یه هرحال حالا برنامه¬ات چیه؟"
"هــم، ردیفش میکنم. حالا میخوام یکم استراحت کنم" و به آرومی به خواب رفت. هایکوان آهی کشید، خب به رفتار ییبو عادت کرده بود.
...
ظهر، ییبو با بوی خون از خواب بیدار شد، وقتی چشم¬ باز کرد مقداری خون روی میز دید. نشست و به مدیر نگاهی انداخت، هوایکوان اونجا بود و همونطور که خون مینوشید کاغذ بازی میکرد. وقتی متوجه بیدار شدنش شد، گفت"اوه بیدار شدی. برات خون آوردم بیا بخور"
زمزمه کرد"آه... مـــم. ممنونم" و خون رو برداشت و شروع به نوشیدن کرد.
مرد توضیح داد"خب بگو چه اتفاقی افتاده؟بهم بگو تا بتونم به بالا دستی¬ها گزارش کنم. به جزئیات نیاز دارم، جزئیات"
فکر کرد«جزئیات؟» و به یاد اتفاقات دیشب افتاد. گونه¬هاش بلافاصله سرخ شد و تقریبا نوشیدنیش رو به بیرون تف کرد. با لکنت گفت"خـ...خب...یعنی واقعا جزئیات لازمه؟"
هایکوان دست به قلم شد"آره، اینطوری میتونیم ارزیابی کنیم که برای بار بعد به چی نیاز داری" و آماده¬ی شنیدن جزئیات شد.
با لکنت گفت"خــ....خب...آمــــــــم ما دعوا کردیم، با...با..." همه¬اش دروغ بود، فقط نمی¬تونست بگه یه گرگینه رو به فاک داده و مغزش به خاطرش از کار افتاده.
هایکوان تکرار کرد"چی؟جزئیات لطفا... جز ئیات"
مکث کرد"... آه..."
همون موقع تلفن مرد زنگ خورد. نجات پیدا کرده بود! هایکوان تلفنش رو برداشت و به تماس جواب داد و با گفتن "ببخشید" ازش فاصله گرفت.
ییبو آهی از روی آسودگی کشید، تقریبا داشت گند میزد. پشتش رو به مبل تکیه داد و همونطور که آخرین قطره از خونه رو مینوشید به سقف خیره شد. دست¬هاش ناخودآگاه سمت جیبش رفت و کاغذها رو لمس کرد. اونها رو بیرون کشید، کاغذ دیگه رو مچاله کرد و به کاغذی که روش شماره¬ای نوشته شده بود خیره شد. میخواست شماره هم مچاله کنه اما یه گوشه¬ از مغزش جلوش رو گرفت.
با ناراحتی آهی کشید"خب میتونم ازش برای برقراری ارتباط استفاده کنم و شاید این بار موفق بشم" قبل از مچاله کردن کاغذ شماره رو تو گوشیش سیو کرد و بعد کاغذ رو تو سطل انداخت تا وجود هرگونه مدرکی رو پاک کنه. به تلفنش خیره شد یا دقیق¬تر بگیم به شماره خیره شده بود و نمیدونست بهش پیام بده یا نه. سعی کرد "سلام"ـی تایپ کنه اما با ناامیدی موهاش رو کشید. زمزمه کرد"این خیلی بزدلانه-اس، به چشمش فقط یه پسر باکره¬ی خجالتیم"
پس "سلام" رو پاک کرد و به "هی" تغییر داد، زبونش رو گاز گرفت، فکر کرد که این کار تو شخصیتش نیست اینطوری پیام بده، انگار که داره مخش رو میزنه. یه بار دیگه متن رو پاک کرد و به سقف نگاه کرد و به این فکر کرد چی براش بنویسه.
امتحانی تایپ کرد"میایی نوشیدنی بقولیم؟" و وقتی متوجه چیزی که نوشت شد، ناامید نالید. همونطور که داشت نق میزد از بخت بدش تلفن از دستش رها شد و با برخورد به صورتش دکمه ارسال فشرده شد.
وقتی تلفنش رو برداشت با عصبانیت هیسی کشید. چشم¬هاش به صفحه¬ی نمایش افتاد و فریاد بلندی از دهنش خارج شد. واقعا به گا رفته بود، به خاطر یه اشتباه کوچیک پیام ارسال شده بود. از خشم درحال ترکیدن بود که بلافاصله پیامی دریافت کرد.
"حتما، امشب خوبه"
قبل از اینکه تلفنش رو خاموش کنه، آهی طولانی از بدشانسیش کشید. چاره¬ای جز رفتن نداشت، البته فقط به عنوان فرصتی برای کشتن مـرد به این دعوت نگاه کرد.
أنت تقرأ
ENCOUNTER
مصاصي الدماء─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...