قسمت چهل و یکم: روزهای پرمشغله

265 84 4
                                    

به خاطر رهبر شدن شیائو ژان، ستاد شلوغ شده بود. هر روز حجم کاری زیادی روی سرشون هوار می‌شد، قردادها، اوراقی که نیاز به تایید داشت و کارهای اداری بیشتر که ژوچنگی که حالا منشی ژان شده بود، به عهده گرفته بود.

دروازه­های دو منطقه‌ی رقبای سابق به روی همه باز شده بود، خون­آشام­ها با گرگینه­ها و گرگینه­ها با خون­آشام­ها رفت و آمد می­کردن. با این که هنوز یه عده معترض بودن، اما بیشترشون سعی می­کردن جامعه جدیدی که با معاهده ایجاد شده بود رو بپذیرن و باهاش سازگار بشن.

این یکی دیگه از روزهای شلوغ منشی رهبر گرگینه­ها بود که تمام کارهای رهبر رو به عهده گرفته بود تا مرد کمی استراحت کنه.

تو دفتر مرکزی؛ وانگ ژوچنگ مقابل میزش تو دفتری که مخصوص خودش ساخته شده بود، نشسته بود. کاغذها، پوشه­ها و پاکت­های رو هم انباشته شده و از روی میز گرفته تا زیر میز رو پر کرده بود. فقط صدای کولر، حرکت قلمش روی کاغذ، صدای پاهاش و میزی بود که با هر تکونش صدا می‌داد، تو اتاق پیچیده بود.

وسط کار بود که صدای در تمرکزش رو برید. آهی از بین لب­هاش بیرون پرید، نگاه کوتاهی به در انداخت و چشم­هاش رو دوباره روی کاغذها چرخوند. زمزمه کرد"بیا داخل" در با صدای جیری باز شد، اما حتی سرش رو بالا نیاورد تا ببینه کی وارد اتاقش شده.

شخصی که داخل شده بود گفت"رئیس رهبر قبیله خون­آشام­ها براتون بسته­ای فرستادن"، با دیدن کفشش متوجه شد که مرد به میزش نزدیک شده.

بهش دستور داد"لطفا بذار روی میز بعدا بررسی می­کنم"اما وقتی صدای پا نیومد سرش رو بالا آورد تا ببینه کیه.

وقتی چشم­هاشون به هم رسید لبخندی از بین لب­های هایکوان بیرون پرید"سلام!" و با ذوق کیسه­ی پلاستیکی­ای که محتواش غذا بود، تکون داد.

ژوچنگ با دیدن شخصی که علت تپش قلبش بود، جواب داد"اوه، تویی" داشت به صحبت کردن باهاش عادت می­کرد و مثل قدیم لکنت پیدا نمی‌کرد.

آلفا با ابروهایی تو هم رفته و نگرانی­ای که تو لحنش مشخص بود، گفت"آره، همونطور که فکر می­کردم هنوز چیزی نخوردی؟"

ژوچنگ تا زمانی که آلفا چیزی نگفت اصلا متوجه گرسنگی نشده بود، آهی کشید و به دنبالش لبخند زد، غرغر شکمش جواب سوال هایکوان بود.

با خجالت خندید"اونقدر مشغول بودم که متوجه نشدم"

آه سنگینی از بین لب­های آلفا بیرون رفت، جلوی میز ایستاد و به امگا نگاه کرد"اگه نمیومدم پیشت ممکن بود ناهارت رو نخوری" و مچ دست مرد رو گرفت و بلند کرد.

امگا نیشخندی زد"آره، آره" و به آرومی از روی صندلی چرخونش بلند شد و اجازه داد آلفا از پشت میز بیرونش بیاره.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now