قسمت دهم: دیدار

428 142 20
                                    

ییبو با فشرده شدن گرمایی روی بدنش از خواب بیدار شد. حوله¬ای که تنش کرده بود روی زمین افتاده بود و برهنه زیر پتو مونده بود. ابروهاش تو هم رفت و به پهلو چرخید تا چهره¬ای که با تو بغلش فرو رفته بود ببینه. گونه¬هاش سرخ شد، دیدن یه منظره¬ی ناز چیزی بود که هر روز نمی‌دید. درحالیکه نگاهش رو می‌گرفت دستش رو دو طرف گونه¬اش قرار داد و فشرد. با صدای زنگ ناگهانی تلفنش از تعجب تکونی خورد و شیائو ژان هم با اون صدای بلند از خواب پرید.

"مــــــــم"ژان درحالی‌که به آرومی داشت می‌نشست، چشم¬هاش رو مالید و زمزمه کرد"...خیلی بلنده..."

ییبو متعجب شد و بلافاصله به پایین خم شد تا تلفنش رو از جیب کتش که روی زمین افتاده بود بیرون بیاره. برای رسیدن بهش اونقدر وول خورد که باعث شد پتویی که کون لختش رو پوشونده بود، پایین سر بخوره. با حس هوای سرد صبح روی پوستش به خودش لرزید.

وقتی ییبو برای برداشتن کتش اقدام کرده بود، شیائو ژان کاملا از خواب پریده بود اما با دیدن کون لخت مقابلش چشم¬هاش بیشتر باز شد. پوزخند بازیگوشی زد، دستش رو سمت کونش برد و به آرومی دستی روش کشید.

ییبو با احساس دست گرمی که کونش رو مثل یه بالشت نرم نوازش می‌کنه، تکونی خورد. به عقب نگاه کرد و شیائو ژان رو دید که داشت از اوقاتش لذت می‌برد، آهی کشید و ناامیدانه کتش رو برداشت. موفق شده بود کتش رو برداره اما متاسفانه اول با صورت روی زمین افتاد. از شدت درد به خودش پیچید اما بلافاصله بلند شد و دنبال تلفنش گشت، حق با شیائو ژان بود، تلفنش داشت بی¬وقفه با صدای بلند زنگ می‌خورد.

کسی که داشت زنگ می‌زد"کوان گه" بود، قبل از جواب دادن اول به ژان نگاه کرد. ژان با گیجی سرش رو کج کرد اما به هرحال سرش رو تکون داد.
ییبو ایستاد و از اتاق خواب بیرون رفت و به تماس جواب داد. به عقب نگاه کرد تا مطمئن بشه شیائو ژان از پشت فال گوش واینستاده. با صدای آرومی پرسید"کوان گه؟ چی شده؟"

مرد با وحشت از پشت خط گفت"کجایی؟دست راست رئیس جمهور قراره یهویی بیاد دیدنمون، باید اینجا باشی!"

ابروهای ییبو تو هم رفت"هان؟ حالا چرا؟"

سرش داد زد"نمی‌دونم. فهمیدی؟ به هرحال قبل از هشت اینجا باش، عجله کن!"

ییبو درحالیکه چنگی عصبی به موهاش می‌زد، زبونش رو گاز گرفت"باشه باشه. تو دسترس باش" و تماس رو قطع کرد.

با چهره¬ای غمگین به اتاق برگشت. شیائو ژان بلافاصله متوجه شد و با نگرانی بهش نگاه کرد"خوبی؟"

ییبو بهش نگاه کرد و سری تکون داد و لباسش رو برداشت و پوشید"آمـــــم. باید برم"

شیائو ژان بلافاصله از روی تخت بلند شد و پتویی که بدن لختش رو می‌پوشوند زمین افتاد. نگران پرسید"اما اول صبحونه نمی‌خوری؟"

آلفا بهش تعظیم کرد"شاید دفعه بعد. ممنون که همراهیم کردی"

می‌خواست بیرون بره که ژان مچش رو گرفت"صبر کن" و دم در تنهاش گذاشت. ییبو به مرد که چیزی از کتش درمیاورد با گیجی نگاه کرد، مرد حوله¬ای که روی زمین افتاده بود رو برداشت و خودش رو باهاش پوشوند.

ژان کنارش ایستاد"بیا" و کلاه رو روی سرش گذاشت و لبخند زد.

ییبو هنوز گیج بود"اوه چرا؟"

ژان با لبخند جواب داد"فکر کنم بهش احتیاج داشتی" ژان هویت واقعی ییبو رو می‌دونست و می‌دونست که بدون کلاه اومده.

ییبو کمی گیج شده بود اما سرش رو تکون داد"ممنونم" و پشتش رو بهش کرد.

"مراقب باش"، مرد رو تا جلوی در همراهی کرد، چون دیشب دوباره زیاده ¬روی کرده بودن و دردش هوز خوب نشده بود و می‌لنگید.
دستگیره در رو گرفت" تو هم..."

اما قبل از اینکه بتونه در رو باز کنه، ژان شونه¬ی ییبو رو گرفت و به عقب چرخوند و لبش رو بوسید"بعدا می‌بینمت خفاش کوچولو..."

گرگینه واضح حرف نزد برای همین ییبو نتونست قسمت اول رو به خوبی بشنوه. یه لحظه حواسش پرت شد"اوه..." مکثی کرد"میـ... می‌بینمت" با لکنت گفت و بلافاصله دستگیره رو گرفت و از اتاق خارج شد. همونطور که تو راهرو راه میرفت کلاهش رو درست کرد، گونه¬هاش به شدن می‌سوخت و نمی‌دونست چرا اما قلبش برای لحظه¬ای تند تپیده بود.


...


هایکوان آهی از روی آسودگی کشید"بالاخره اومدی!" و به صندلی چرخونش تکیه داد.
ییبو کلاهش رو برداشت"چرا می‌خواستی منو ببینی؟"

هایکوان شونه¬ای بالا انداخت"شاید به خاطر ماموریتت"

به خودش لرزید، می‌دونست یعنی چی. بدتر از اون، با اینکه دو بار تونسته بود باهاش بخوابه، هنوز موفق نشده بود مرد رو بکشه. درست زمانی که حس می‌کرد داره پنیک می‌کنه صدای ضربه¬ی در شنیده شد، هر دو تکونی خوردن.

"بله؟"هایکوان زمزمه کرد"خودت رو درست کن، ممکنه اومده باشه"

ییبو سرش رو تکون داد و صورتش بلافاصله خشن و جدی شد.

مرد از پشت در جواب داد"آقای ژائو شوان برای بازدید تشریف آوردن"

هر دو به هم نگاه کردن، نمی‌دونستن چرا اما هر دو ناگهانی احساس عصبانیت و اضطراب داشتن. منشی در رو باز کرد و وارد اتاق شد.

مهمونشون سلام داد"سلام آقای لیو، آقای وانگ"

هر دو تعظیم کردن"از این که برای ملاقات اومدید خوشحالیم آقای ژائو شوان"

با صدایی پر از تمسخر گفت"نمی‌خوام بحث رو بپیچونم، می‌خوام درباره¬ی پیشرفت ماموریت داده شده به زیر دستتون بپرسم آقای لیو"
"همونطور که گزارش شده آقای وانگ قادر به انجامش نبود و نیاز به مدت زمان طولانی¬تری داره. طرفمون قوی¬تر از چیزیه که فکرش رو می‌کردیم و دست کم گرفتیمش.

با عصبانیت پیش خودش گفت«گزارش هفته پیش بهش داده شده، نخونده؟»

ژائو شوان با ابروهایی بالارفته پرسید"اوه اینطوره؟یعنی به خاطر بی¬کفایتی زیر دستت نیست؟ نکنه لقب بهترین قاتل، بلوفه؟"

ییبو فقط تونست با سری پایین افتاده ساکت بمونه و گوش بده. خودش می‌دونست مرتکب چه اشتباه احمقانه‌ای شده.

هایکوان لبخند زورکی زد اما تو دلش لعنتی فرستاد"مطمئنم که ایشون بهترین نیروی ماست قربان"

"اما من هیچ پیشرفتی نمی‌بینم، یا اینکه کارش رو به خوبی انجام نمیده؟یا شما درست کارتون رو انجام نمیدی؟ شما کسی هستی که قرار جای مدیر بعدی باشه؟ناامید شدم امیدوارم کارت رو به خوبی انجام بدی"

هایکوان احساس کرد خونش از عصبانیت به جوش اومده اما نمی‌تونست عصبی بشه. این مرد مقابلشون دست راست رهبر قبیله بود، نباید عصبیش می‌کرد. هایکوان تعظیم کرد"از اینکه مامویت به تاخیر افتاد خیلی متاسفم قربان"
مدام پیش خودش گفت«باید مقاومت کنم، باید مقاومت کنم»

قبل از خروج با منشی¬هاش گفت"امیدوارم به قولتون عمل کنید آقای لیو"

وقتی رفتن صورت هایکوان تو هم رفت و عصبانیتش به حدش رسید و بهش فحش داد.
"گه گه اشکالی نداره. حق با اونه من نتونستم.
متاسفم که به خاطر شکست من آسیب دیدی" بدنش رو روی مبل انداخت و به صورتش دستی کشید و آهی از دهنش خارج شد.

هایکوان آه کشید"نباید تحت تاثیرش قرار بگیری. این کار رو با سرعت خودت انجام بده"بهش لبخند زد"نباید نگران من باشی، باید نگران خودت باشی"

ENCOUNTEROnde histórias criam vida. Descubra agora